eitaa logo
درونِ ماه
313 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
365 ویدیو
26 فایل
بسم‌‌‌ او..! ماجرای ماهِ آواره‌ی آسمان . 🌙 شروط:: @Sharayet99 ناشناس‌جانا:: @ZEHNIJAT
مشاهده در ایتا
دانلود
: 🌿 ⁦❤️⁩ من:حالا تو بگو 😉 +بازییی😍 من:اممم مثلا اگه یه بازیو خیییلیی خیییلیییی دوست داشته باشیی ولی خیلی سخت باشه چیکار میکنی؟ ممکنه دیگه استفادش نکنی؟ عوضش می کنی؟ +نمی فهمم اینا چه ربطی به چادر داره ولی باشه جوابتو میدم نه اصلا چرا عوضش کنم کنم اگه واقعاااا اون بازیو دوست داشته باشم تاتهش میرم هر چقدرم سخت باشه اصلا میدونی چیه شیرینیش به سختیشه اون لحظه که ببینم موفق شدم تمام سختیای قبلشم واسم شیرین میشه🤩 من:افرین دقیقا همینو میخواستم ازت بشنوم ببین من اگه چادر میزارم بخواطر اینه که دوسِتش دارم هر چقدرم اگه سخت باشه عوضش نمیکنم بخواطر علاقه ای که بهش دارم دیگه سختیاش به چشمم نمیاد. ....
📚: 🖤 ✍ (یک هفته بعد) +مامااان!بریم؟؟ مامان:اره آماده شدم،بریم سوار ماشین مامان شدیمو به سمت مسجد راه افتادیم.به موقع رسیده بودیم و من خوشحال بودم که زیره قولم نزده بودم. مهشیدو دیدم که با عصا دم در مسجد ایستاده بودو خانم هاروبه بخش زنانه مجلس هدایت میکرد.با دیدنش لبخندی روی لبم اومد و قدم هامو تند کردم،مامان هم همراهم میومد،رسیدم به مهشید که مامانم زود اونو تو بغلش کشید و من حیرت زده اون هارو نگاه میکردم.مامان از بغل مهشید بیرون اومد و چادرش رو جلوتر کشید،منم به یه سلام و احوال پرسی و دست دادن به مهشید اکتفا کردم. مامان:مهشید جان مامانت کجاست؟ مهشید:کنارآشپزخونه،با خاله نرگس اینا نشسته مامان:واای نرگس هم هست؟ مهشید:بله هستن مامان:خب پس من میرم،شماهم حواستون به خودتون باشه،فعلا خدانگهدار منو مهشید:خداحافظ من:خب چه خبر مهشید خانم؟ مهشید:سلامتی +:با کی اومدی؟ _با داداشم و مامانم و بابام دیگه! +:داداشت مگه نرفتہ سنندج _نه.انتقالی گرفته و برای همیشه کنارمون میمونه،فقط بعضی وقتا بهش ماموریت میخوره +:اها ‌ ‌ با مهشید به سمت آشپزخونه حرکت کردیم.چون بار اولم بود که به این مسجد میومدم یخورده احساس غریبی میکردم ولی بچه های اون محل خیلی مهربون و خونگرم بودن و طوری با آدم برخورد میکردن که انگار چند ساله که میشناسنش. +میگم مهشید _جانم؟ +من همینجا میشینم،منتظرت میمونم _چرا؟ +آخه زشت نیست من بیام اونجا؟اصلا به من چکاره! _این چه حرفیه سارا!اونجا الان به کمک نیاز دارن،منم که پام شکسته نمیتونم کمکشون کنم پس تو باید به جای من به اونا کمک کنے! با این حرف مهشید خوشحال شدم،باشه ای به او گفتم و به سمت آشپزخونه رفتیم.آشپزخونه بزرگ و مرتب بود و من تعجب کرده بودم که تمام این وسایل باکلاس ماله مسجد باشه! مهشید خیلی آروم که فقط خودم بشنوم گفت:ماله خونه ی خداست هاا لبخندی به او زدم و نگاهمو به کسانی که در آشپزخونه بودن و هرکدوم مشغول کاری بودن انداختم،پنج دختر و سه پسر جوان درحال چای دم کردن و چای ریختن درونِ استکان های شیشه ای مسجد بودنند. دقت که کردم فهمیدم آن پنج دختر بلند بلند صحبت میکردند که توجه آن سه پسر را جلب کنند و هراز گاهی یکی از پسر ها سرش بالا می آورد و نگاهی به پسری که پشتش به من بود میکرد و چیزی زیر لب زمزمه میکرد. با نیشگون مهشید به خودم اومدم +آخ _سارا؟!کجایی؟یک ساعت دارم باهات صحبت میکنم +ببخشید،چی گفتی؟ _میگم اون دخترا رو نگاه! +خب؟دیدم مهشید:پارسا رو هم ببین...این الان اخماش چرا اینطور تو همن؟ دقت که کردم فهمیدم اون پسره که پشتش به منه پارساست! ... ‌ ➣@CHERA_CHADOR
📚: 💙 ✍ رفتیم یه کافه پر بود از دخترو پسر خندم گرفت،تا چند ماه قبل منم جزء همین دخترا بودم (فاطمه زد به پهلوم) فاطمه:چیه بابا نگاه نگاه میکنی... - هووم ،هیچی همینجوری ،بریم یه جا بشینیم رفتیم یه میز و صندلی دور تر از بقیه پیدا کردیم و نشستم... - فاطمه جون ،آقا رضا بره کی بر میگرده؟ فاطمه: نمیدونم معلوم نیس یه ماه ،دوماه - چقدر بد ،تو چه طور راضی شدی که بره فاطمه: قبل ازدواجمون گفته بود شرایطشو، منم سپردمش به حضرت زینب... - واییی من اصلا نمیتونم تحمل کنم فاطمه : واسه منم خیلی راحت نیست ،به امیدی که بر میگرده دلم آروم میشه. -کی میخواین عروسی بگیرین؟ فاطمه : انشاءالله که این دفعه برگشت عروسی میگیریم... - وااایی چه خوب ،منم دعوتم دیگه؟ فاطمه: مگه میشه دعوت نباشین شما حاج خانوم (صدای زنگ گوشیم اومد،نگاه کردم،مامان بود) - جانم مامان... مامان: هانیه جان یه کم زودتر بیا خونه امشب مهمونی دعوتیم - چشم مامان : قربون دختر گلم برم ،خدا خداحافظ - خدا نگهدار - اینو چیکارش کنم... فاطمه: چی شده مگه؟ - مامان گفته امشب مهمونی دعوتیم فاطمه: خوب چه اشکالی داره برو - آخه هنوز کسی با چادر منو ندیده ،نمیدونم با دیدنم چه عکس العملایی نشون میدن فاطمه:توکلت به خدا باشه ،همه چیز درست میشه... - نمیدونم ،پاشو بریم که دیر نکنم فاطمه: چشم (فاطمه منو رسوند خونه و خودش رفت ،در و باز کردم و بابا هنوز نیومده بود) - مامااان، ماماااان مامان: تو اتاقم هانیه جان (رفتم تو اتاق مامانم ،روبه روی اینه ایستاده بود داشت خودشو آماده میکرد) - سلام مامان: سلام عزیزم برو اماده شو بابا الاناست که بیاد... - خونه کی باید بریم؟ مامان : خاله راضیه ،جشن فارغ وتحصیلیه اردلانه - آها باشه (رفتم تو اتاقم روی تختم نشستم ،اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم، منی که تا چند ماه پیش ،با لباسای راحت توی مهمونیا شرکت میکردم الان چیکار میکردم صدای اذان به گوشم رسید ،یه امیدی تو قلبم اومد ،بلند شدمو رفتم وضو گرفتم ،سجاده مو پهن کردمو نمازمو خوندم بعد از تمام شدن نماز کمی آروم شدم تصمیمو گرفتم که با چادر باید برم دراتاق باز شد) مامان : وااایی هانیه هنوز آماده نشدی بابات اومده... - چشم الان آماده میشم... ➣@CHERA_CHADOR
📚: 💙 ✍ بعد دانشگاه منتظر  بودم ڪ سجادے بیاد و حرفشو تموم کنه اما نیومد... پکرو بی حوصلہ رفتم خونہ تارسیدم ماماݧ صدام کرد... اسماااااا؟؟؟ سلام جانم مامان؟! سلام دخترم خستہ نباشے سلامت باشے ایـݧ و گفتم رفتم طرف اتاقم ماماݧ دستم و گرفٺ و گفت: کجا؟؟؟ چرا لب و لوچت آویزونه؟ هیچے خستم آهاݧ اسماء جاݧ مادر سجادے زنگ ... برگشتم سمتش و گفتم خب؟خب؟ مامان با تعجب گفت:چیہ؟چرا انقد هولے!؟! کلے خجالت کشیدم و سرمو انداختم پاییـݧ اخہ ماماݧ ک خبر نداشت از حرف ناتموم سجادے... گفت ڪ پسرش خیلے اصرار داره دوباره باهم حرف بزنید مظلومانہ داشتم نگاهش میکردم گفت اونطورے نگاه نکـݧ گفتم ک باید با پدرش حرف بزنم إ ماماݧ پس نظر من چے؟؟؟ خوب نظرتو رو با هموݧ خب اولے ک گفتے فهمیدم دیگہ خندیدم و گونشو بوسیدم وگفتم میشہ قرار بعدیموݧ بیروݧ از خونہ باشه؟؟؟ چپ چپ نگاهم کرد و گفت: خوبہ والاجوون هاے الاݧ دیگہ حیا و خجالت نمیدونـݧ چیہ ما تا اسم خواستگارو جلوموݧ میوردن نمیدونستیم کجا قایم بشیم. دیگہ چیزے نگفتم ورفتم تو اتاق شب ک بابا اومد ماماݧ باهاش حرف زد ماماݧ اومد اتاقم چهرش ناراحت بودو گفت اسماء بابات اصـݧ راضے ب قرار دوباره نیست گفت خوشم نیومده ازشوݧ... از جام بلند شدم و گفتم چے؟چرااااااا؟ ماماݧ چشماش و گرد کرد و با تعجب گفت: شوخے کردم دختر چہ خبرتہ!!! تازه ب خودم اومد لپام قرمز شده بود.... ماماݧ خندید ورفت بہ مادر سجادے خبر بده مث ایـݧ ڪ سجادے هم نظرش رو بیرون از خونہ بود خلاصہ قرارموݧ شد پنج شنبہ کلے ب ماماݧ غر زدم  ک پنجشنبہ مـݧ باید برم بهشت زهرا ... اما ماماݧ گفت اونا گفتـݧ و نتونستہ چیزے بگہ... خلاصہ ک کلے غر زدم و تو دلم ب سجادے بدو بیراه گفتم..... دیگہ تا اخر هفتہ  تو دانشگاه سجادے دورو ورم نیومد فقط چهارشنبہ ک قصد داشتم بعد دانشگاه برم بهشت زهرا بهم گفت اگہ میشہ نرم ... ایـݧ از کجا میدونست خدا میدونہ هرچے ک میگذشت کنجکاو تر میشدم بالاخره پنج شنبہ از راه رسید. http://≡Eitaa.com/dronmah
📚: 💙 ✍ یاسر توی این دوروز کل کارامو راست و ریس کردم‌ قراربودامشب برم خواستگاری دختری که قراربود زندگی همه رو نجات بده...ای خدا قربونِ کَرمت با لبخند رفتم توی سالن توی اینه قدی نگاهی به خودم انداختم.. کت شلوار سورمه ای به رنگ‌چشمام و پیرهن مردونه‌ی دیپلماتی که زیرش پوشیدم .. موهامم خیلی خوشگل دومادی شونه کرده بودم.. باباو مامان از پشت سر باذوق نگام میکردن... ومامان توی چشمای سورمه ایش هاله ی اشکی بود... رفتم جلو دست انداختم دورکمرش و گونشوبوسیدم و گفتم:الهی قربونت برم اخه چراگریه؟ _اشک شوقه مادر و پشت بندحرفش سرموبوسید یهودیدم یه چیزی خورد تو کمرم برگشتم عقب که یاسمن و بااخمای درهم دیدم... +قربون اجی اخموم برممممم باعشق بغلش کردم که گف _زن که بگیری دیگه منو ندوووس +لوس نشو خره خعلیم ترو دوس راه افتادیم و من به این فک میکردم که من عشق میخاستم...ولی الان.. مهسو باصدای ایفون نگام کشیده شد سمت در.. دیشب تاحالا خوابم نبرده بود... حرفای بابا تو گوشم زنگ میخورد... اینکه گف اروم باشم مثل همیشه منطقی برخورد کنم تا یاسربیاد و همه چیوخودش بگه برام... اخه این پسره کیه؟یهو ازکجاپیداش شد؟؟اه چندش قراره با زندگیم چیکارکنن اینا... باصدای احوالپرسی ازافکارم جداشدم.. امشب مهیارم اومده بود...اعتراف میکنم بعداین همه مدت دلم براش تنگ شدن بود..ولی وقتی خواسته بود بام حرف بزنه ازخودم روندمش... باصدای مادرم که می گفت چای ببرم به خودم اومدم هفتاچای خوشرنگ ریختم و یه صلیب روسینه ام کشیدم و به عیسی مسیح دلموسپردم و وارد پذیرایی شدم... با لبخندی مصنوعی به افرادی که به احترامم ایستاده بودن سلام دادم..چای رو اول ازهمه به پدر یاسرتعارف کردم که خیلی خوشتیپ بود و فهمیدم یاسر جذابیتشو ازون به ارث برده جانممم؟جذابیتتتت؟خفه شومهسو نفر بعدی مادرش بود که چادر مدلی زیبایی سرش بود و چشمای آبیش خودنمایی میکرد...مثل پسرش نفر بعدی دخترشون بود که اونم مثل مادرش چادری بود و روسریشو مدل جذابی بسته بود.. و نفربعدی یاسر...همونجور که سرش پایین بود چایی روهم برداشت.. ایش مزخرفِ امل... http://≡Eitaa.com/dronmah