^^🍓🌱
رفقاکانالوبدوستاتونمعرفیکنید:/🌙🌿🍊
بتونیمرمانروشروکنیم😌✨🌸
ممنونازهمکاریتون💛🔥
〖💚͜͡✨〗
#خدا_جانمـ ✨
بیاییدباخدازندگیڪنیم'^^🖐🏾
نہاینڪھگاهیبہشسربزنیم؛
تاباڪسیزندگینڪنی،نمیتونیاونروبشناسے:))
باهاشاُنسبگیر🖇️!
یہمدتشبوروزباڪسی
زندگیڪنی،بہشمأنوسمیشی . . .
اگرباخدااُنسپیداڪنی،
شدیداًبہشعݪاقمندمیشی🌼•°
خداتنہااَنیسیاستڪھ
مأنوس خودش رو هیچوقت
تنہا نمیذارھ'👑🙃
.
#استادپناهیان🕊️
#مـجـاهـداݩــقـلــابــ||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
@CHERA_CHADOR
🌸🍃
•.
⧼به قولِ جنابِ سعدے... ⤹🌻
+به چه ڪار آیدَت آن دِل...
ڪھ به جانان نسِپاری؟!♥️..
#ســربــازآقـــا||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
@CHERA_CHADOR
〖💚͜͡✨〗
#تلنگر 💡
↓•بهدخترخانمهامیگیمحجاب!
←میگنخبپسرانگاهنکنن!!!
بهآقاپسرهامیگیمنـــــ👀ـــــگاه⛔️
میگ
نخبدخترااینجورےنگردن!😒
✅منمیگم:😌
مناگربرخیزم...🚶
تواگربرخیزی...🏃
⬅️همهبرمیخیزند😃
مناگربنشینم... 🚼
تواگربنشینیے...🙇
چهڪسےبرخیزد؟؟؟🤷🏻♀
تغییرراازخودمانشروعکنیم🙃✌️
#مــدافــعچــآدر||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
〖💚͜͡✨〗
روزے ڪه تو را آفرید
آرام در گوشتـ👂🏼ـ زمزمہ ڪرد :
تو جهاد❌ نڪن
تو مانند مردان ڪار نکن..☺️
تو دستــ به سیاه و سفید هم نزدے،🌹
نزدے... فقط حجابتــ را💚
فقط عفافتــ🌸 را
فقط نجابتتـ را
با چنگ و دندان نگھ دار تا از آغوش تو مردانے بہ معراج بیایند☄
و از پاڪے تو فرزندان بشر پاڪ شوند🎗
و خواستــ به تو بفهماند ڪہ چقدر برایش ارزشمندے😍
پس
خودت را #ارزان به چشم های ناپاک نفـروش☺️🌸
تو ریحانه ی خدایی♥️😍
#مــدافــعچــآدر||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
هـࢪگزنتࢪسازاینکھ ؛
آیندھایکھنامعلوماست
ࢪابھخداییکھآشناستبسپاࢪی..!)🌿🌸
#شــهــیــدهـ||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
@CHERA_CHADOR
〖💚͜͡✨〗
به نسلینیازداریم
کهبهجایغرزدنوجوكساختنراجعبه
مشکلات...
باهاشمبارزهکنن...(:
یهمشت
''یقولونمالایفعلون''جمعشدیمدورهم...💔🚶🏻♂
#دلـتـݩـگدمــشــقــ||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
@CHERA_CHADOR
سلام رفقا🍃
خوبین💚
خوشین🌿
از امشب قراره یه رمان بزارم که خیلییییی قشنگه😍
به نظرم اگه رمان رو نخونین نصف عمرتون به فنا رفته😻😻🤤🤤
اسم رمان : هر چه تو به خواهی 📚✨
تعداد پارت های رمان : ۱۴۳ 💫
نویسنده ✍🏻 بانو مهدی یار منتظر قائم 💛
روزی ۵ پارت😇
ساعت : ۸ شب⌚
انشاالله که از رمان خوشتون بیاد ♥️
[کپی با ذکر ۲۰۰ صلوات به نیت ظهور امام زمان (برای کل پارت های رمان ) و اسم نویسنده و اسم رمان ]
#رمان📚:
#زیبای_هرچی_تو_بخوای 🌈
#قسمت_اول ✨
-سلام مامان خوب و مهربونم😍✋
-علیک سلام دختر خوب و مهربونم.بیا بشین باهم چایی بخوریم.😊☕️☕️
-چشم،☺️بابا خونه نیست؟😕
-نه،هنوز نیومده.
برای خودم چایی ریختم و روی صندلی آشپزخونه رو به روی مامان نشستم...
مامان نصف چاییشو خورده بود و به من نگاه میکرد.
گفتم:
_مامان!از اون نگاهها میکنی،بازم خبریه؟😅
مامان لبخند زد و گفت:
_خوشم میاد زود میفهمی.😁
-مامان،جان زهرا بیخیال شین.🙈
-بذار بیان،اگه نخواستی بگو نه.😐
-مامان،نمیشه یه کاریش کنین،من نمیخوام فعلا ازدواج کنم.میخوام درس بخونم.😌🙈
-بهونه نیار.😁
-حالا کی هست؟🙈
-پسرآقای صادقی،دوست بابات.😊
-آقای صادقی مگه پسر داره؟!!!😳🙊
مامان سؤالی نگاهم کرد.
-مگه نمیدونستی؟😟
بعد خندید و گفت:
_پس برای همین باهاشون گرم میگرفتی؟!!😁
-مگه دستم به سیما و سارا نرسه.داداش داشتن و به من نگفتن.😕
مامان لبخند زد و گفت:
_حالا چی میگی؟بیان یا نه؟😊
بالبخند و سؤالی نگاهش کردم و گفتم:
_مگه نظر من برای شما مهمه؟
مامان لبخند زد و گفت:
_معلومه که مهمه.میان،اگه نخواستی میگی نه.
خندیدم و گفتم:
_ممنونم که اینقدر نظر من براتون مهمه.😄
مامان خندید.گفتم:
_تا حالا کجا بوده این ستاره ی سهیل؟😅
مامان باتعجب نگاهم کرد.با اشاره سر گفتم
_چیشده؟😟
-مطمئنی نمیدونستی پسر دارن؟!!😁
-وا!!مامان یعنی میگی من دروغ میگم؟!🙈
مرموز نگاهم کرد و گفت:
_پس از کجا میدونی اسمش سهیله؟😁😉
جا خوردم....😬🙈
یه کم به مامانم نگاه کردم،داشت بالبخند به من نگاه میکرد.
سرمو انداختم پایین.وسایلمو برداشتم برم توی اتاقم،مامان گفت:
_پس بیان؟😁
گفتم:
_اگه از من میپرسین میگم نه.😌
-چرا؟😐
بالبخند گفتم:
_چون نمیخوام سارا و سیما خواهرشوهرام باشن.😄
سریع رفتم توی اتاقم...
منتظر عکس العمل مامان نشدم.حتما میخواست بهم بگه دختره ی پررو،خجالت بکش.😆
وسایلمو روی میزتحریرم گذاشتم و روی تخت نشستم.
دوست نداشتم برام خاستگار بیاد.🙁
درسته که خوشگلم ولی بیشتر حجاب میگیرم که کمتر خوشگل دیده بشم،اما نمیدونم حکمتش چیه که هرچی بیشتر حجاب میگیرم تو دل برو تر میشم.
با همه رسمی برخورد میکنم.😕
تا وقتی هم که مطمئن نشم خانمی که باهاش صحبت میکنم پسر یا برادر مجرد نداره باهاش #گرم_نمیگیرم،فقط لبخند الکی میزنم.
با آقایون هم #رسمی_تر برخورد میکنم.تا مجبور نشم با مردهای جوان #صحبت_نمیکنم.با استادهای #جوان کلاس نمیگیرم که مبادا مجرد باشه،با استادهای پیر هم کلاس نمیگیرم که مبادا پسرمجرد داشته باشه.خلاصه همچین آدمی هستم من.😕
مامان برای شام صدام کرد....
بابا هم بود.خجالت میکشیدم برم توی آشپزخونه. 🙈حتما بابا درمورد خواستگاری صحبت میکرد،ولی چاره ای هم نبود.
-سلام بابا،خسته نباشید.☺️
-سلام دخترم.ممنون.😊
مامان دیس برنج رو به من داد و گفت:
_بذار روی میز.
گذاشتم و نشستم.سرم پایین بود.مامان بشقاب خورشت رو روی میز گذاشت و نشست.باباگفت:
_زهرا
بدون اینکه سرمو بالا بیارم گفتم:
_جانم
-مامانت درمورد خانواده ی آقای صادقی بهت گفته؟
به مامان نگاه کردم و گفتم:
_یه چیزایی گفتن.
-نظرت چیه؟بیان؟😊
سرم پایین بود و با غذام بازی میکردم.
آقای صادقی و خانواده ش آدمهای خوبی بودن ولی....
ادامه دارد...
نویسنده✍🏻 بانومهدییار_منتظر_قائم
#مــدافــعچــآدر||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
http://eitaa.com/CHERA_CHADOR