eitaa logo
فدا ــٔیان ࢪهبريم✨
152 دنبال‌کننده
725 عکس
413 ویدیو
27 فایل
‹ بِسْـمِ‌رب‌مَھدۍ‌؏‌َ‌‌ـج..!💙 › شما دعوت شده مهدی فاطمه اید🌿 کپی از مطالب؟حلالِ رفیق💛 🌱 شرایط @Sharayet1402 🌼آیدی‌مدیر🌼 🌼https://eitaa.com/N1a1r4g7es🌼 🌺ناشناسمونه🌺 🌺https://harfeto.timefriend.net/16802057730631🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وحدتِ‌ما💛@E1N3G5E7lab💕
امیداکبری: گلچین‌خنده‌های‌داداش‌امید ╭─┅─•❀♡❤️♡•─┅─╮ ‌ @E1N3G5E7lab💕
آلاء: 🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت روی تابوت ارمیا هم همین را نوشته اند. تابوت هیچکدام اسم ندارد؛ فقط یک شماره است. یعنی ارمیا و مرضیه را با همین شماره سه رقمی می‌شناسند؟ دست روی تابوت ارمیا می‌کشم ، و تازه بغضم باز می‌شود. یاد تعزیه می‌افتم و شعر مداح که می‌گفت: -مدتی سینه زد و اشک فشاند، آه کشید/ گرد گودال طواف بدن اکبر کرد... دوست دارم تابوت را باز کنند ، که ارمیا را ببینم. آن موقع که دیدمش، بدنش هنوز گرم بود. چشمانش هنوز نیمه‌باز بودند. خودم چشمانش را بستم. دلم می‌خواست بگویم خیالت راحت، ستاره دستگیر شده اما لال شده بودم. همانطور که الان هم لال شده ام. عمو در گوشم می‌گوید: -بچه‌های حشدالشعبی براشون دوتا کفن خریدن و به ضریح متبرک کردن. هواپیما تیک‌آف می‌کند ، و من در این فکرم که ارمیا نه ایرانی بود، نه آلمانی. ارمیا آسمانی بوده و هست. مرز برای آدم‌هایی مثل ارمیا معنا ندارد. مرزها اعتبارهای زمینی و خاکی اند. کسی که آسمانی باشد، در قید و بند مرزها نیست. برایش فرقی ندارد کجا باشد، هرجا برود آنجا را تبدیل می‌کند به میدان جهادش. ارمیا حریف تمرینی ام بود؛ حتی بعد از آمدن آرسینه. می‌خواست من قوی بشوم؛ حتما برای همین روزها. حتما برای همان چند دقیقه که نگذارم ستاره در برود. اوایل موقع مبارزه با ارمیا، عمدا طوری مبارزه می‌کرد که من اذیت نشوم. ضربه نمی‎زد، من هم اعصابم خرد می‌شد و تا می‌خورد می‌زدمش. می‌گفتم چرا درست مبارزه نمی‌کنی؟ می‌خندید و می‌گفت: -مرد که روی زن دست بلند کنه مرد نیست! حرصم می‌گرفت و بیشتر می‌زدمش. یک روز دیگر ذله شد، پایم را که بالا بردم تا یک ضربه پهلو نثارش کنم، مچ پایم را گرفت و پیچاند طوری که با صورت زمین خوردم و از آنجا به بعد مبارزه‌مان جدی‌تر شد. مبارزه‌مان هم ساعت‌های تعطیل باشگاه ستاره بود. می‌رفتیم و انقدر به در و دیوار و کیسه بوکس مشت و لگد می‌زدیم که دست و پایمان کبود می‌شد. بعد باشگاه هم معمولا بستنی مهمانم می‌کرد. الان هم دلم می‌خواهد انقدر بکوبم روی تابوتش که بلند شود و گارد بگیرد تا مبارزه کنیم. دلم می‌خواهد با هم کل‌کل کنیم، حرف بزنیم، بحث کنیم... اما نمی‌شود. ارمیا برای همیشه من را تنها گذاشته است. دلم می‌خواهد بگویم چقدر کمرم درد می‌کند. اصلا مثل بچه‌ها جیغ و داد راه بیندازم و گریه کنم؛ شاید ارمیا اینطوری دلش به رحم بیاید. یکبار از همان تاب کذایی خانه عزیز افتادم. هنوز پنج سالم هم نبود شاید... تاب پشتی نداشت، از پشت سر برگشتم و افتادم روی ایوان، از ایوان هم افتادم کف حیاط. جیغم به هوا رفت و ارمیا که خانه عزیز بود، از اتاق بیرون دوید که ببیند چی شده. بیچاره برقش گرفته بود انگار. عزیز را صدا زد و دوید طرف من که فقط گریه می‌کردم. عزیز بلندم کرد و من را برد به اتاق. من یکی یکدانه اش بودم و ترسیده بود از دستش بروم. عزیز زیاد برای من نگران می‌شود. همانطور که عزیز من را بغل گرفته بود و می‌بوسید و نوازش می‌کرد، ارمیا یک تکه یخ آورد که بگذارم روی پیشانی ام تا ورم نکند و بعد دوزانو و سربه‌زیر نشست مقابلم. انگار که او من را از تاب انداخته. 🌷ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء: 🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت الان هم دلم می‌خواهد ، ارمیا همانطوری سربه‌زیر و مظلوم بنشیند و به گریه و درد و دلم گوش کند. من این روزها او را کم دارم. بیشتر از همیشه باید باشد و هست، اما با یک بدن سرد و پر از گلوله و زخم. دوست دارم برای ارمیا زار بزنم اما نمی‌شود بین این همه مرد. دوست دارم خودم برایش مداحی کنم و سینه بزنم. بچه که بود، محرم‌ها بیشتر می‌آمد خانه عزیز که با آقاجون برود حسینیه. آقاجون هم که دید شرکت کردن در دسته عزاداری را دوست دارد، برایش یک زنجیر کوچک خرید. پدرش که دید، حسابی دعوایش کرد؛ ارمیا هم زنجیر کوچکش را داد به من. اتفاقا صدایش هم بد نبود. با آقاجون که از هیئت برمی‌گشتند، شعرها را برای من می‌خواند. شاید اگر پدرش می‌گذاشت، مداحی می‌شد برای خودش! اما پدرش دوست نداشت ارمیا فضای دینی داشته باشد. چقدر هم که به خواسته اش رسید! پسرش شهید شد! صدای ارمیا در گوشم پیچیده است. ارمیا دوست داشت آواز خواندن را؛ اما شاید فقط برای من می‌خواند. گاهی دستش می‌انداختم که این شعرهای عاشقانه را برای چه کسی می‌خوانی؟ و ارمیا هم با پررویی جواب می‌داد: "برای عشقم!" و هیچ‌وقت نمی‌گفت عشقش کیست؛ تا الان که خودم فهمیده ام. -کجایی ای که عمری در هوایت نشستم زیر باران‌ها؟ کجایی؟/ اگر مجنون اگر لیلا، غریبم در بیابان‌ها؛ کجایی؟ این شعر را که می‌خواند عشق می‌کرد. از ته دلش می‌خواند. حالا من هم دوست دارم برایش بخوانم؛ اگر نگاه‌های زیرچشمی عمو و بقیه بگذارد. هواپیما در ایران می‌نشیند ، و گفت‌وگوی من و ارمیا تمام می‌شود. به زحمت از تابوت ارمیا جدایم می‌کنند. در فرودگاه شهید بهشتی اصفهان، چند ماشین نظامی با چراغ‌های گردان مقابل هواپیما صف کشیده اند و مقابلشان مردهایی مسلح و آماده درگیری با لباس مشکی نیروهای ویژه و چهره‌های پوشیده ایستاده اند. این همه آدم آمده اند استقبال ما؟ مثل فرودگاه بغداد، بدون تشریفات معمول سوار یک ون در محوطه باند می‌شویم. تا زمان سوار شدن، چشمم به در هواپیماست که تابوت ارمیا و مرضیه را بیرون می‌آورند یا نه. شیشه‌های ون مثل قبل دودی‌ست و حتی از داخل هم طوری پرده کشیده اند که به هیچ وجه بیرون را نبینیم. بعد از تقریبا چهل و پنج دقیقه، ماشین متوقف می‌شود و در حیاط یک خانه دو طبقه پیاده می‌شویم. اولین نفری که می‌بینم، لیلاست که درآغوشم می‌گیرد و تسلیت می‌گوید. حوصله حرف زدن ندارم. فقط سرم را تکان می‌دهم. لیلا هم که خستگی و درد را از چهره‌ام می‌خواند، به مرد میانسالی که کنارش ایستاده است می‌گوید: -آقای خلیلی، اتاق آقای منتظری رو نشونشون بدید لطفا. و من را دنبال خودش می‌برد داخل خانه. این خانه هم اثاثیه زیادی ندارد. لیلا اتاقی را که فقط یک تخت و میز و دو صندلی در آن است نشانم می‌دهد: -ببخشید عزیزم. دو سه روز باید قرنطینه باشی تا خیالمون بابت امنیت خودت و مسائل دیگه راحت بشه. با نگرانی می‌گویم: -من می‌خوام خاکسپاری ارمیا شرکت کنم! -فعلا ارمیا و مرضیه توی سردخونه هستن. تا مراحل اداری‌شون انجام بشه و به خانواده‌هاشون خبر بدیم قرنطینه تو هم تموم شده. روی تخت می‌نشینم و از درد سینه ام به خودم می‌پیچم. لیلا متوجه می‌شود و می‌گوید: -خوبی؟ 🌷ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء: 🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت -خوبم. فقط یکم بدنم کوفته‌ست. لیلا به میز اشاره می‌کند که دو ظرف غذا روی آن گذاشته اند: -بیا ناهار بخور، صبح تا حالا فکر کنم هیچی نخوردی. میل ندارم؛ اما به اصرار لیلا پشت میز می‌نشینم. همین دیروز با مرضیه داشتم ناهار می‌خوردم، امروز مرضیه در سردخانه است و من با همکارش سر ناهار نشسته ام! لیلا لبخند عصبی ام را می‌بیند ، و اشتهایش کور می‌شود. یکی دو لقمه به زور می‌خورم و دست می‌کشم. اصلا اشتها ندارم. لیلا که رفتار عصبی ام را می‌بیند می‌گوید: -چیزی شده عزیزم؟ درحالی که سعی دارم جلوی خودم را بگیرم که گریه نکنم می‌گویم: -دیروز همین موقع با مرضیه ناهار می‌خوردیم... لیلا آه می‌کشد: -خیلی وقت نیست می‌شناسمش. اما از وقتی شناختمش، تا یادم میاد آرزوش شهادت بود. راستش من نیروی عملیات نیستم، اما دیدم بچه‌های عملیات یه صفای خاصی دارن؛ یه حالت مشتی و با مرام. مخصوصا که از بقیه به شهادت نزدیک‌ترن. مرضیه هم یکی از اونا بود. یک موبایل به من می‌دهد و می‌گوید: -بیا با مادربزرگت صحبت کن که نگران نشن. بگو همه چیز خوبه، بقیه هم رفتن زیارت. شماره عزیز را می‌گیرم. عزیز بی‌خبر از همه جا، با شنیدن صدای من ذوق می‌کند: -سلام عزیزم. زیارتت قبول! سعی می‌کنم صدایم گرفته نباشد: -سلام دورتون بگردم. خوبین؟ -ممنون. شما خوبین؟ مامان، بابا، آرسینه همه خوبن؟ -الحمدلله. رفتن زیارت. من هتلم. -چرا صدات گرفته مادر؟ -خسته‌م، خوابم می‌آد. -عزیزم برو بخواب مادر. خیلی هم برای من دعا کن. -چشم عزیز. کاری ندارین؟ -نه فدات بشم. خدا نگهدارت. -خدا حافظ. لیلا چند کاغذ و یک خودکار مقابلم می‌گذارد و می‌گوید: -اگه حال داشتی، تمام اتفاقایی که توی عراق افتاد، مخصوصا حوادث خونه امن رو اینجا مو به مو بنویس. احتمالا شب کارشناس پرونده می‌آد اینجا، باهات کار داره. و می‌رود و من را با انبوه فکر و خیال تنها می‌گذارد؛ با خیال ارمیا و مرضیه، ستاره و پدر و مادرم. کاغذها را جلو می‌آورم و نگاهشان می‌کنم. از من انتظار دارند چه بنویسم؟ خودشان که وقتی آمدند همه چیز را دیدند. انبوهی از حرف در دلم تلنبار شده اما دستم به قلم نمی‌رود. انگار می‌ترسم سدی که مقابل غصه‌هایم ساخته ام ترک بردارد و سیلاب راه بیفتد. مثل دانش‌آموزی که در جلسه امتحان نشسته اما چیزی برای نوشتن به ذهنش نمی‌آید به برگه نگاه می‌کنم. 🌷ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا