آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #دویست_وبیست_ودو
لبم را میگزم و چشمغره میروم،
که جریان اسارت و مجروحیت بعدش را به مادر لو ندهد.
حاج رسول میخندد و رو به مادر میکند:
- حاج خانم، این پسرتون از بادمجون بمم بدتره. هرکاری کردیم شهید نشد. نگرانش نباشید.
چهره مادر درهم میرود.
یکی نیست به این حاج رسول بگوید این چه طرز دلداری دادن است؟
حاج رسول خم میشود و به من میگوید:
- تو هم کم اذیت کن بقیه رو. دکتر میگفت این مدت حاج خانم از بیمارستان جم نخوردن، دیگه همه دکترها و پرستارهای بخش میشناسنشون.
کمی مکث میکند و ادامه میدهد:
- شرمنده حاج خانم، اشکال نداره من دو دقیقه با آقازادهتون تنها صحبت کنم؟ صحبت کاریه.
یعنی نمیشد صبر کند لااقل دو ساعت از بهوش آمدنم بگذرد، بعد دوباره هوار شود روی سرم؟
مادر که به محدودیتهای کار من آشناست، سری تکان میدهد و از اتاق بیرون میرود.
حاج رسول میگوید:
- چطوری؟
- خدا رو شکر.
- جدی گفتم. مادرت بنده خدا این مدت خیلی اذیت شدن. یکی دوبار فقط رفتن خونه، همش کنار تخت و پشت اتاق عمل داشتن برات دعا میکردن. اگرم برگشتی از دعای مادرت بوده.
لبم را کج و کوله میکنم که مثلا یعنی لبخند.
دوست دارم بگویم شما کجای کاری حاجی؟ چه میدانی من آن طرف چه دیدم؟
میگویم:
- نگید اینا رو دکتر بهتون گفته که باور نمیکنم.
- خوبه، معلومه خیلی به سرت ضربه نخورده.
چند لحظه در سکوت به چشمان هم نگاه میکنیم
و من سکوت را میشکنم:
- چرا توی بیمارستان برام بپا گذاشتین؟
- میدونی چه بلایی سرت اومد توی دمشق؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃