آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #چهل_ونه
برای من خیلی مهم نیست؛
اما شاید برای زینب خیلی مهم بوده. این را وقتی میفهمم که زینب و پدر و مادر و مادربزرگش را دیدم که دوان دوان میآمدند به سمتمان.
بارهایم را تحویل داده بودم
و مقابل گیت هستم که میرسند. زینب صدایم میزند و میگوید صبر کنم.
ایستادم و رسیدند.
تعجب کردهام از این که خانواده زینب برای بدرقه ام آمده اند.
زینب درآغوشم میگیرد:
-خیلی مواظب خودت باش. دلم برات تنگ میشه.
لبخند میزنم که نفهمد بغض کردهام:
-منم همینطور.
پدرش جلو میآید:
-خیلی مواظب خودتون باشین اریحا خانم. اگرم کاری از دست ما برمیاومد حتما بگید انجام بدیم.
هنوز تشکر نکردهام که مادربزرگ زینب محکم در آغوش میفشاردم. دلیل اینهمه محبت را نمیفهمم.
غرق بوسه ام میکند
و بعد هم نوبت عزیز است که مادرانه در آغوشم بگیرد و ببوسدم و به طور ممتد سفارش هایش را تکرار کند.
دوست دارم بلند گریه کنم
و بگویم اصلا دلم نمیخواهد بروم. دوست ندارم از این همه محبت جدا شوم...
مادر اما عقب ایستاده.
خودم میروم که بغلش کنم. برعکس بقیه، نه گریه میکند و نه خیلی ناراحت است.
از گیت ها که رد میشوم،
بغضم میترکد. حس میکنم این آخرین نفس هایی ست که در هوای ایران میکشم و آخرین قدم هایی ست که بر خاک ایران🇮🇷🛫 برمیدارم.
حال کودکی را دارم،
که دلش نمیخواهد از مادرش جدا شود. کاش دیروز که رفتم گلستان شهدا، عمیق تر نفس کشیده بودم.
دوباره یاد زهره بنیانیان میافتم.
حتما او هم همین حال را داشته ،
موقع رفتن به آلمان، شاید هم بدتر. یک رفتن با اجبار و بدون کوچکترین علاقهای.
یکباره حس میکنم زیر پایم خالی شده است؛ وقتی یادم میافتد در آلمان نمیتوانم چادر بپوشم.
همین هفته با عزیز از قم چند دست مانتوی گشاد و بلند عربی و روسری قواره بلند خریدیم.
اما هیچ کدام از این ها نمیتواند جای چادر را بگیرد.
مانتو هرچقدر گشاد باشد ,
و روسری هرچقدر بلند، آرامش چادر را ندارد. آنهایی که چادر را امتحان کرده اند میدانند، بعد مدتی انس میگیری با چادرت؛
طوری که اگر نباشد انگار یک چیزی کم داری.
من یک عمر با چادرم انس گرفته ام.
عادت نکردهام، انس گرفته ام.
انس با عادت فرق دارد.
انس که میگیری، با هربار بودنش برایت تازه است و لذت بخش. من با این چادر انس گرفته ام و نبودنش بدجور اذیتم میکند.
چادر فقط یک لباس نیست،
یک #تفکر است. یک #سبک_زندگی ست.
میروم داخل دستشویی ها ،
و درش میآورم. یکی از همان مانتوهای بلند را پوشیده ام. دیگر اینجا که کسی نیست...
میتوانم بغضم را بشکنم،
چادر را ببوسم و تا بزنم. تا شش ماه دیگر فقط باید صبر کنم.
وقتی بدون چادر ،
از دستشویی ها بیرون میآیم، حس میکنم خودم نیستم. چیزی کم دارم.
آن چادر بخشی از هویت من را میسازد.
هر پوششی، یک پیش نمایش از هویت و تفکر فرد است.
حالا من بدون چادر،
یک بخش مهم از هویتم را حذف کردهام... چقدر معذبم بدون چادر!
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
هدایت شده از خانواده بزرگ ما😍
خاخام های یهودی:«هر زن یهودی برای رفتن به بهشت دست کم باید هشت فرزند به دنیا بیاورد»
و همین یهودی که برای شیعه ایرانی نسخه فرزند کمتر میپیچن....
#خانواده
#سبک_زندگی
#فرزندآوری
🦋دوستاتون رو به کانال خانواده بزرگ ما دعوت کنید🌱
به خانوادهی بزرگ ما بپیوندید☺️👇
http://eitaa.com/bano_sadeghy
در روبیکا هم همراهمون باشید💞👇
https://rubika.ir/banosadeghy
(از اینکه مطالب را با ذکر منبع نشر میفرمایید متشکریم🌹)
هدایت شده از 🌸 دختــران چــادری 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی با نشاط و عاشقانه امیرالمؤمنین و حضرت زهرا، به روایت تاریخ…😍✨
•
•
#سبک_زندگی
#روز_ازدواج
🆔||eitaa.com/clad_girls