eitaa logo
فدا ــٔیان ࢪهبريم✨
137 دنبال‌کننده
724 عکس
417 ویدیو
27 فایل
‹ بِسْـمِ‌رب‌مَھدۍ‌؏‌َ‌‌ـج..!💙 › شما دعوت شده مهدی فاطمه اید🌿 کپی از مطالب؟حلالِ رفیق💛 🌱 شرایط @Sharayet1402 🌼آیدی‌مدیر🌼 🌼https://eitaa.com/N1a1r4g7es🌼 🌺ناشناسمونه🌺 🌺https://harfeto.timefriend.net/16802057730631🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
آلاء: 🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت دوست دارم بازهم بماند ، ولی نمی‌دانم چرا ناگهان انقدر گرفته شد و حالا می‌خواهد برود. دم در است که می‌پرسم: -خوبی ارمیا؟ -خوبم. یکم خسته م فقط. -نمی‌شه بازم بمونی؟ -نه دیگه. الان وفاء خانم میان. ارمیا که می‌رود، یاد ایمیل جدیدی که برایم آمده می‌افتم و می‌نشینم سر لپتاپ. یک دعوت همکاری ست ، از طرف یک موسسه در آلمان؛ یک موسسه ایران شناسی! نمی‌دانم من را از کجا پیدا کرده اند. شرایط خوبی دارد. می‌توانم در ایران کار کنم و مجبور نیستم آلمان بمانم. حقوقش هم عالی ست. ناگاه یاد حرف‌های عمو و لیلا می‌افتم ، و صدای زنگ هشدار مغزم بلند می‌شود. این فقط یک پیشنهاد است؛ مجبور به قبول کردنش نیستم. ایمیل را پاک می‌کنم و لپتاپ را می‌بندم. وفاء مثل همیشه پر سر و صدا می‌رسد. انرژی این دختر تمامی‌ندارد؛ حتی اگر روزه گرفته باشد و هنوز افطار نکرده باشد. پای سیب‌ها را تعارفش می‌کنم: -بفرمایین. ارمیا اینا رو برای تولد امام حسن علیه السلام خریده. با ذوق یک شیرینی برمی‌دارد و می‌گوید: -نمی‌دونی چقدر گرسنمه! -افطار کردی؟ -یه شکلات همرام بود همونو خوردم فقط. -وای خب بیا بشین قشنگ افطار کن تا نمردی! می‌نشیند پشت میز و برای خودش لقمه می‌گیرد. -نگران نباش، ما بدتر اینا رو گذروندیم. اینا که چیزی نیست! تو عراق زندگی نکردی نمی‌دونی! -چطور؟ -تو فقط تصور کن هرلحظه احتمال بدی یا بریزن تو خونه‌ت و قتل عامتون کنن، یا بمب بذارن، یا با هواپیما و خمپاره و موشک بیفتن به جونتون! تازه این غیر تحریمای غذایی و کمبود آب و تشعشعات رادیو اکتیوه! ما دیگه ضدضربه شدیم و تلخ می‌خندد. الان که درباره تاریخ عراق فکر می‌کنم، می‌بینم راست می‌گوید. مردم عراق سالهاست زیر سایه جنگ و ناامنی زندگی می‌کنند؛ زیر سایه ترس. می‌پرسم: -با این حال دوست داری برگردی عراق؟ اینجا نمی‌مونی؟ شانه بالا می‌اندازد و خیلی راحت می‌گوید: -معلومه! اگه از عراق بریم که عراق درست نمی‌شه. فقط بدتر از اینی که هست میشه. مشکل اصلا همینه، که نخبه هامون خودشونو خرج بقیه کشورا می‌کنن. باید با خودمون رو راست باشیم. چشم آبیا هیچ‌وقت به سود ما کار نکردن. الانم اگه به من امکانات علمی می‌دن برای راه افتادن کار خودشونه. حالا می‌فهمم چرا اسمش را گذاشته اند وفاء. کاش همینقدر وفاداری را بعضی از نخبه‌های ما هم به کشورشان داشتند. کاش مثل وفاء، خوشی و آسایش و پول را فقط برای خودشان نمی‌خواستند. ماندن برای ساختن کشور سخت است؛ اما کسی نخبه واقعی‌ست که در شرایط سخت، بتواند بماند و بسازد. -از داعش نمی‌ترسی؟ 🌷ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء: ﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت قلب مجید تیر کشید و ناباورانه زمزمه کرد: - گرفتینش؟ کمیل: نه! پیش ما نیست! پیش حضرت عزرائیله! مجید از شدت تعجب خواست برگردد که دوباره با فریاد کمیل مواجه شد: - بشین سر جات! مجید نشست و دوباره بغضش شکست: - چرا مُرده؟ کمیل: نمرده! کشتنش! توی تظاهرات دیروزتون کشته شد. گلوی مجید خشکید: - کـ...کی...صـ...صدف...رو...کـ...کشته؟ کمیل رضایتمندانه سر تکان داد: - یعنی تو نمی‌دونی؟ -نه آقا از کجا بدونم؟ خـ...خب...حـ...حتماً... . کمیل بلند خندید: - حتماً نیروهای امنیتی کشتنش نه؟ بگو دیگه! رودربایستی نکن! مجید جواب نداد. کمیل خم شد تا دهانش نزدیک گوش مجید بیاید. صدایش را تا حد ممکن پایین آورد و گفت: - گوش کن پسر جون! اگه عاقل باشی می‌تونم کمکت کنم همین امشب از این‌جا بیای بیرون، فقط باید مطمئن بشم لیاقتشو داری! مجید خواست سرش را بچرخاند سمت کمیل؛ اما کمیل دستش را گذاشت روی صورت مجید و گفت: - بهتره منو نشناسی! برای هردومون بهتره! من خیرت رو می‌خوام! پس عین آدم باهام همکاری کن! مجید پاک گیج شده بود. نمی‌دانست چه بگوید. کمیل ادامه داد: - چرا گیج شدی؟ مگه بهت نگفته بودن وقتی گیر افتادین، یکم وقت بخرین تا آزادتون کنیم؟ نفس یک لحظه در گلوی مجید حبس شد. یاد وعده حسام افتاد. سیبک گلویش تکانی خورد: - یعنی چی؟ کمیل هر دو دستش را بر شانه مجید گذاشت: - اگه مطمئنم کنی همونی هستی که بهم سفارشش رو کردن، همین امشب آزاد می‌شی! مجید که کم‌کم داشت امید تازه در رگ‌هایش می‌دوید، با ذوق بچگانه‌ای گفت: - واقعاً؟ کمیل دستش را جلو آورد و آرام آن را مقابل دهان مجید گرفت: - هیس! غیر از من و تو، کسی نباید کسی بفهمه قرارمون رو! درضمن، من هنوز مطمئن نشدم! مجید مانند کودکی مطیع گفت: - خب چطوری مطمئن می‌شید؟ کمیل: وقتی بدونم کسی که تو رو فرستاده وسط معرکه، از رفقای خودمه! مجید عمیق و طولانی نفس گرفت؛ انگار تازه راه تنفسش باز شده بود. لب باز کرد: - حسام...حسام بهم گفت. اون رفت اینا رو آورد و داد که ببرم. -حسام رو که خودم می‌شناسم آقای باهوش! کی به حسام گفت؟ 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا 🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت - ممنونم. فعلا خدانگهدار. سوار موتورم شدم و برگشتم اداره. امید منتظرم بود. سلام کرده و نکرده گفت: - هیچ مشخصاتی از اون دختره که رفته بود پیش سمیر پیدا نکردم. اصلا انگار چنین آدمی وجود نداره. -یعنی چی؟ - یعنی هیچی درباره‌ش نمی‌دونیم. از بچه‌های برون‌مرزی استعلام گرفتم ببینم نتیجه می‌ده یا نه با حرص نفسم را بیرون دادم: - سمیر بهش چی می‌گفت؟ - ناعمه. خیلی هم دوستش داشت و ازش حساب می‌برد. نیشخند زدم: - عیده ایرانی باشه. امید نشست پشت لپ‌تاپش و گفت: - اوهوم. فارسی رو خوب حرف نمی‌زد. یه جوری بود. سعی کردم حرف زدن ناعمه را به یاد بیاورم. لهجه‌اش شبیه لهجه عربی بود؛ اما عربی نبود. کلمات را سخت ادا می‌کرد و بیشتر از ته حلقش حرف می‌زد. چقدر هم با تحکم سخن می‌گفت! سمیر رامش بود. به امید گفتم: - براش ت.م گذاشتید؟ - آره. - خوبه. حواستون بهش باشه. با امر و‌ نهی‌هایی که دیروز با سمیر می‌کرد، احتمالاً یا رابط سمیره یا سرشبکه. نشستم پشت میز و سرم را گذاشتم رویش. به امید گفتم صدای مکالمه سمیر و ناعمه را پخش کند. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃