آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #شصت_وشش
چندماه بعد... ۱۳۹۴ برلین
شب اول محرم است و من هم روضهای...
اصلا هوای وطن هیچ، اما هوای روضه به ریه هایم نرسد خفه میشوم.
حالا منتظرم ارمیا برسد ،
و من را برساند به مرکز اسلامیتا بتوانم نفس بکشم و خون به مغزم برسد،
بلکه بتوانم همه اتفاقاتی که این چندماه افتاده را هضم کنم
و ببینم باید چه خاکی به سرم بریزم.
اتفاق امروز باعث شد ،
یاد نقاشی سیاه قلم اتاق مادر بیفتم. قرار بود درباره اش تحقیق کنم، اما کلا یادم رفته بود. به ذهنم فشار میآورم ،
تا یادم بیاید وفاء چه گفت درباره نقاشی.
اسم پادشاه چه بود؟ خدایا... یادم نمیآید.
عکس را در اینترنت سرچ میکنم.
وفاء راست میگفت.
مشابهش هست. باید ببینم این نقاشی درباره چیست؟
«در دربار شاه خشایارشا، پادشاه هخامنشی که بر ۱۲۷ استان فرمان میراند، مهمانی برگزار شد و شاه در حالت مستی، ملکه وشتی را فراخواند تا در میهمانی حاضر شود و زیبایی خود را به میهمانان نشان دهد.
از آنجا که زنان ایرانی به عفت شهره بوده و برای آن بسیار اهمیت قائلاند ملکه از این کار سر باز زد، و شاه با مشاوره مردخای، تصمیم گرفت که او را عزل کند و بکشد و شخص دیگری را جای او بنشاند.
در جستجو برای یافتن دختری بجای ملکه، دختران زیباروی به قصر برای گلچین شدن آورده شدند.
یکی از این دختران، هدسه،
یا همان استر، دختر یتیم از نسل تبعیدشدگان یهودی بود که به عنوان ملکه برگزیده شد. طبق آموزش پسرعمویش (مردخای) او هیچ سخنی از تبارش نگفت...»
انگشتانم را روی شقیقه هایم فشار میدهم. وای خدایا...
چرا گذر زمان بجای اینکه همه چیز را بهتر کند، بدترش میکند؟
مادر چرا باید عاشق نقاشی خشایارشا باشد؟ حتما زنی که در عکس است هم استر است. استر کیست؟ نمیدانم.
صبح که زن دایی راشل زنگ زد ،
و گفت بروم خانه شان، بوی دردسر را حس کردم
و وقتی زندایی با گریه خودش را در آغوشم انداخت، حدسم تایید شد.
گریه میکرد، زار میزد ،
و هرچه میپرسیدم چه شده، جواب نمیداد.
به بدبختی آرامش کردم ،
و نشاندمش روی مبل. دایی نبود. بالاخره به حرف آمد:
-اریحا... منو ببخش! خواهش میکنم منو ببخش!
-چرا؟ برای چی ببخشمتون؟ شما که کاری نکردین زن دایی!
-چرا. من خیلی با تو بد کردم. همه ما به تو ظلم کردیم.
بازهم هق زد.
انقدر گریهاش شدید بود که نمیتوانست درست حرف بزند. نمیدانم آرسینه و دایی کجا بودند.
برایش کمی آب آوردم ،
و به زور به خوردش دادم تا آرام بگیرد.راستش زن دایی را مثل مادرم دوست دارم؛
شاید چون از او شیر خوردهام.
او هم نسبت به من حسی مادرانه دارد.
کمیکه آرامتر شد، اشک هایش را پاک کرد و دستانم را گرفت:
-اریحا! ما آدمای خوبی نیستیم! داییت و خونواده مادرت... هیچکدوم آدمای خوبی نیستن. خواهش میکنم... از ما فاصله بگیر! نذار نزدیکت بشیم. تو باید برگردی ایران.
یاد ایمیلی افتادم که چند شب پیش دریافت کردم. لرز به جانم افتاد:
-شما چی میدونین زندایی؟
-چندین ساله دارم با خودم کلنجار میرم. دارم بیچاره میشم. از چندماه پیش که ستاره اومد اینجا بدتر شد... نمیدونستم بهت بگم یا نه. الان چندماهه شبا خواب ندارم...
دست هایش را محکمتر فشار دادم. بازهم اشک از چشمانش سر خورد. پرسیدم:
-شما چیو میخواین به من بگین؟
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #شصت_وشش
حسین: چطوری؟
کمیل: وقتی یکی توی سطح مجید سوخته، یعنی صدف هم سوخته. حتی شیدا و حسام هم ممکنه سوخت رفته باشن. درنتیجه، یا تخلیه میشن یا حذف. باید حواسمون به اونا باشه، چون حتما نیرو جایگزینشون میکنن و ماموریتهاشون رو میسپرن به افراد جدید. درضمن، همین که به عوامل حذف یا تخلیه اونا برسیم، یعنی رسیدیم به مهرههای مهم عملیاتی.
حسین سرش را تکان داد و راهش را به سمت ماشین کج کرد:
- آره. حواستون بیشتر به شیدا و صدف باشه. چهارچشمی مواظبشون باشید. اینا الان هشیارتر شدن، درنتیجه چینش مهرههاشون رو تغییر میدن. اگه الان حواسمون باشه، میتونیم دقیقاً بفهمیم چینششون چطوریه.
عباس: چشم.
جسد مجید را داخل کاور گذاشتند ،
و روی برانکارد قرار دادند. حسین در ماشین را باز کرد؛ ولی داخل ماشین ننشست؛ خیره مانده بود به جنازه مجید که داشتند آن را داخل آمبولانس میگذاشتند.
آرام آنچه در ذهنش بود را با کمیل درمیان گذاشت:
- اینا بخاطر یه بازداشت ساده، همچین کثافتکاریای راه نمیاندازن که دوباره پای پلیس بیاد وسط. اگرم قرار بود مجید مثل صدف حذف بشه، توی تظاهرات کلکش رو میکندن. اینا مطمئن بودن مجید سوخت رفته و تحت نظره که اینطوری حذفش کردن.
کمیل با چشمان حیرتزده به حسین نگاه کرد:
- یعنی میگید فهمیدن مجید اومده اداره ما بازجویی شده؟
حسین سرش را تکان داد ،
و روی صندلی ماشین رها شد. سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و پلک بر هم گذاشت:
- اگه توی این پرونده حفره داشته باشیم، خیلی کار خراب میشه. فکر میکنی از کجا نشت کرده؟
کمیل چندثانیه مکث کرد. پشت فرمان نشست و کمربند ایمنیاش را بست:
- نمیدونم آقا. باورم نمیشه نفوذ داشته باشیم؛ ولی اگه اینطوری باشه، یعنی فهمیدن توی تور تعقیبن.
حسین که هنوز چشمانش را بسته بود، به کمیل فرمان حرکت داد و گفت:
- فعلاً در این رابطه با کسی حرف نزن. حالام منو برسون اداره و جات رو با میلاد عوض کن.
کمیل: چشم.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #شصت_وشش
انقدر پریشان بودم ،
که حتی زبانم به گفتن ذکر هم نمیچرخید.
فقط به این فکر میکردم که من و مطهره ،
الان باید نماز صبحمان را به جماعت بخوانیم؛ نه این که در آمبولانس باشیم.
امدادگر یک دور دیگر ،
علائم حیاتی مطهره را چک کرد و باز هم برای احیای قلبی تقلا کرد. نمیفهمیدم دارد چه اتفاقی میافتد.
مغزم کند شده بود.
زبانم مثل یک وزنه ده تُنی تکان نمیخورد.
ناگاه امدادگر دست از کار کشید و لبش را جوید.
به من نگاه کرد.
شاید تعجب کرده بود از این که هنوز مات هستم. وقتی مطمئن شد قلب مطهره دیگر نمیزند، چادر مطهره را کشید روی صورتش.
چند لحظه به صورت مطهره که زیر چادر پنهان شده بود نگاه کردم. نمیفهمیدم.
وقتی دیدم امدادگر کاری نمیکند،
جرأت پیدا کردم، دست بردم و چادر مطهره را از صورتش برداشتم.
سرم را جلوتر بردم ،
و این بار بیشتر به صورتش دقت کردم. از این که امدادگر داشت نگاهمان میکرد خوشم نمیآمد.
بالاخره به سختی زبان چرخاندم و به امدادگر گفتم:
- حالش خوب میشه؟
امدادگر فقط نگاهم کرد.
از نگاهش اندوه را خواندم. انگار میدانست نباید چیزی بگوید؛ فهمیده بود من انقدر شوکه شدهام که معنای رفتارش را نفهمیدم و هنوز امید داشتم به زنده بودن مطهره.
دوباره پرسیدم:
- شما میدونید چرا اینطوری شده؟
سرش را تکان داد؛ خیلی کم. با صدای گرفتهای پرسید:
- گفتید شما چه نسبتی باهاشون دارید؟
راست نشستم و گفتم:
- همسرشونم.
همیشه از پاسخ به این سوال ،
احساس غرور میکردم؛ حتی الان که یک حس مبهم در ذهنم فریاد میزد که این اول بدبختیست.
دوست داشتم بگویم اردیبهشت همین امسال عقد کردیم؛ اول رجب. دقیقاً دو ماه و بیست و سه روز از عقدمان میگذشت.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃