eitaa logo
فدا ــٔیان ࢪهبريم✨
140 دنبال‌کننده
724 عکس
417 ویدیو
27 فایل
‹ بِسْـمِ‌رب‌مَھدۍ‌؏‌َ‌‌ـج..!💙 › شما دعوت شده مهدی فاطمه اید🌿 کپی از مطالب؟حلالِ رفیق💛 🌱 شرایط @Sharayet1402 🌼آیدی‌مدیر🌼 🌼https://eitaa.com/N1a1r4g7es🌼 🌺ناشناسمونه🌺 🌺https://harfeto.timefriend.net/16802057730631🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
آلاء: 🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت -آلمانیا برای کمک به تحقق حقوق بشر، تا تونستن به صدام سلاح شیمیایی دادن. شش تا خط تولید... از گاز خردل بگیر تا سارین و هر کوفت و زهرماری که بتونه یه آدمو از داخل جزغاله کنه! فرقی نمی‌کنه اون آدما زن و بچه‌های سردشت و حلبچه باشن یا رزمنده. یاد وفاء می‌افتم که می‌گفت ، چشم آبی‌ها هیچ‌وقت به سود ما کار نکرده اند. اما نمی‌دانم چه شده که امشب ارمیا این حرف‌ها را می‌زند. نگاهم می‌کند و می‌گوید: -برای بابای سعید دعا کن. حالش بده. سعیدم نمی‌تونه برگرده ایران فعلا. ناگاه از دهانم می‌پرد که: -چرا اومده کشوری درس بخونه که باعث شد باباش جانباز شه؟ ارمیا می‌خندد؛ عصبی و ناآرام: -نیومده که بمونه. کارش تموم شه میره. یادآوری تصاویر مجروحان فاجعه سردشت باعث می‎شود دلم درهم بپیچد. سعی می کنم ذهنم را به سمت دیگری ببرم... راستی حتما الان عزیز و آقاجون هم رفته اند حسینیه. البته نه... ایران و آلمان حدود سه ساعت و چهل دقیقه اختلاف ساعت دارند. آقاجون حتما رفته که به آشپزخانه هیئت سر بزند. عزیز هم کمی‌بعد از اذان، همراه با حرکت دسته عزاداری راه می‌افتد سمت حسینیه. بچه که بودم، مرا حسینیه نمی‌بردند. مامان و بابا هم فقط شب عاشورا می‌رفتند عزاداری؛ مادر که حتی گاهی همان یک شب را هم نمی‌رفت. کار داشتند، وقت نمی‌کردند. عزیز هم گاه می‌رفت، گاه نه. من تا ده دوازده سالگی ام فقط صدای دسته‌های عزاداری را می‌شنیدم. با شنیدنش از جا می‌پریدم و به هیجان می‌آمدم. با عزیز می‌رفتیم دم در، دسته را نگاه می‌کردیم. هیجان انگیز بود. وقتی عزیز برایم چادر دوخت، پایم به حسینیه باز شد. اوایل می‌رفتم با بچه‌ها بازی کنم. از خاموش بودن چراغ‌ها و شلوغی و تراکم جمعیتش لجم می‌گرفت. فقط شب‌های شام غریبان را دوست داشتم و تعزیه حضرت رقیه را. دلم برای حضرت رقیه و حضرت زینب می‌سوخت. خودم را که جای آنها می‌گذاشتم، گریه ام می‌گرفت. یک زمین خاکی هم بود کنار حسینیه. آنجا تعزیه می‌خواندند. از ظهر تاسوعا تا غروب عاشورا، صدای تعزیه می‌آمد. اگر پدر می‌آمد خانه عزیز، من را می‌برد که ببینم. گاهی هم با عزیز می‌رفتم. چیزی نمی‌فهمیدم از حرف هایشان؛ اما خوشم می‌آمد از لباس‌ها و اسب هایشان. بزرگتر که شدم، کم کم عمق فاجعه برایم ملموس شد. انقدر که یک شب، از تصور اتفاقی که سال 61 هجری افتاده بود بلند زدم زیر گریه. خیلی برایم سنگین بود؛ سنگین، دردناک، غیرقابل باور... ارمیا بازهم به هم ریخته است. این بار نوبت من است که بپرسم: -ارمیا خوبی؟ و ارمیا فقط سر تکان داد. این یعنی اصلا خوب نیست. با حرف‌های زن دایی راشل و پیامکی که برایم آمد، از همه ترسیده‌ام. حتی ارمیایی که این مدت، تنها تکیه‌گاهم در کشور غریب بوده. 🌷ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء: ﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت سر میلاد از این حرف گیج رفت. مغزش قفل شده بود. نمی‌دانست چه بگوید. زبانش نمی‌چرخید تا بپرسد از جانش چه می‌خواهند. صدای مرد پشت خط را نمی‌شناخت. مرد خودش حدس زد چه سوالی در ذهن میلاد است که گفت: - خبر داری اون متهمی که دو شب پیش بردید اداره خودتون، امروز کشته شده؟ خب بالاخره حاج حسین هم خر نیست...فهمیده ما همه جا هستیم. برای همین داره دست و پاش رو جمع می‌کنه تا چیزی از پرونده‌ش به بیرون درز نکنه؛ اما تو جزو تیمش هستی، مگه نه؟ میلاد باز هم سکوت کرد. احساس خفگی داشت.دست برد سمت آخرین دکمه پیراهنش و آن را باز کرد تا راحت‌تر نفس بکشد. مرد ادامه داد: - به موقع بهت می‌گم چکار کنی. فعلا حال زن و بچه‌ت خوبه؛ ولی حواست باشه، بخوای زرنگ‌بازی دربیاری و ما رو دور بزنی، باید بی‌خیال زن و بچه‌ت بشی. میلاد دیگر نتوانست تاب بیاورد و صدای فریادش در خانه پیچید: - نامردِ کثافت...! قبل از این که فریادش در گلو آرام بگیرد، صدای بوق اشغال در گوشش پیچید. دیگر نتوانست سر پا بایستد. رها شد روی زمین و سرش را به کابینت‌ها تکیه داد. احساس می‌کرد کسی قلبش را در دست گرفته و محکم آن را می‌فشارد؛ احساس می‌کرد نمی‌تواند نفس بکشد. از همان روز که وارد این شغل شد، می‌دانست روی لبه تیغ راه می‌رود؛ اما هیچ‌وقت چنین فشاری را تحمل نکرده بود. این تماس و تهدید به معنای نشت اطلاعات بود؛ آن هم از رده‌های بالاتر. میلاد هزاران بار سابقه کاری‌اش را مرور کرد تا بفهمد کجا بی‌احتیاطی کرده؛ اما به نتیجه نرسید. تنها چیزی که دائم در ذهنش زنگ می‌خورد و زجرش می‌داد، احتمال نفوذ در رده‌های بالاتر بود. نمی‌دانست چکار کند. یک سو تهدید جانی خانواده‌اش بود و سوی دیگر، پیشنهاد همکاری که مترادف بود با خیانت؛ بدترین دوراهی ممکن. کاش خودش را می‌کشتند. کاش می‌مرد... وقتی خبر کشته شدن مجید را شنید، احتمال وجود نفوذی برایش تبدیل به یقین شد. حالا به چشمان خودش هم اعتماد نداشت. به سختی از جا بلند شد. دلش در هم پیچ می‌خورد. دستش را بر پیشانی فشار داد و کمی فکر کرد. خودش را رساند به اتاق زهرا کوچولویش و نشست روی تخت. دست کشید روی پتوی نرم و صورتی رنگ دخترک؛ چقدر دلش برایش تنگ شده بود. خرس عروسکی و صورتی را از روی تخت برداشت و در آغوش کشید. بوی زهرا کوچولو را می‌داد. در ذهنش شروع کرد به صغری و کبری بافتن. خیر و شر درونش با هم می‌جنگیدند. چهره همسر و دخترک کوچکش مدام جلوی چشمش می‌آمد. دل کندن از آن‌ها ممکن نبود؛ اصلاً زندگی بدون آن‌ها معنا نداشت. ولی میلاد که آدمِ خیانت و نفاق هم نبود...یک عمر پای همین سفره بزرگ شده بود، در همین خاک قد کشیده بود. رسمش نبود نمکدان بشکند. یقین داشت روزی که از خاک برخیزد، مقابل تمام پیامبران و اولیاء الهی بدهکار خواهد شد؛ ماجرا به این راحتی نبود. پای ایران وسط بود؛ پای نظام. پای ام‌القرای شیعه؛ پای انقلابی که به ظهور منتهی می‌شد. و اگر نمی‌ایستاد، مقابل تک‌تک ذرات جهان بدهکار می‌شد بابت این سستی. مغزش تیر می‌کشید ، انقدر که فکر کرده بود؛ اما می‌ارزید به گرفتن نتیجه. تصمیم گرفت به تنهایی وارد میدان شود. نمی‌توانست به کسی اعتماد کند. حتی گفتن ماجرا به حاج حسین هم خطرناک به نظر می‌رسید؛ چون هنوز نمی‌دانست نفوذ در چه حد است. اصلاً از کجا فهمیده بودند خانواده میلاد برای درمان دخترش از ایران رفته‌اند؟ از کجا می‌دانستند این ساعت میلاد مرخصی گرفته و به خانه آمده است؟ ساعت را نگاه کرد. تا تمام شدن زمان مرخصی‌اش فقط یک ربع وقت داشت. سرآسیمه از جا بلند شد؛ بدون این که گلدان‌ها را آب بدهد. 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا 🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت رنگش پرید. سیبک گلویش تکان خورد. مِن‌مِن‌کنان گفت: -نمی‌دونم از چی حرف می‌زنین. و سرش را کمی به عقب برد: - آقایون شما نمی‌دونین ایشون حرف حسابش چیه؟ و در آینه جلو به بچه‌ها نگاه کرد. بچه‌ها حرفی نزدند. عرق نشست روی پیشانی‌اش. گفتم: - آقای کریمی، وقتی داشتی گروه خرید و فروش اسلحه رو مدیریت می‌کردی و پول می‌گرفتی باید به این قسمتش هم فکر می‌کردی. چند بار دهانش را باز و بسته کرد؛ اما صدایش در نیامد. فهمیده بود کامل آمارش را دارم و نمی‌تواند انکار کند. آدم حرفه‌ای هم نبود که تکنیک‌های ضدبازجویی بلد باشد. ادامه دادم: - ببین، من قاضی نیستم؛ اما می‌دونم همکاری با گروهک‌های تروریستی جرم خیلی سنگینیه؛ در حد اعدام. اینم بدون که وقتی انقدر دقیق آمارت رو داریم، دستگیر کردنت برامون کاری نداره و نمی‌تونی دربری. حتی اگه دربری هم اونور آب کسی منتظرت نیست و سریع خلاصت می‌کنن. باز هم حرفی نزد. زبانش را کشید روی لب‌هایش. از پلک زدن‌های سریعش و رانندگی نامتعادلش می‌توانستم بفهمم عصبی شده. گفتم: - تو ایرانی هستی جلال. خانواده خودتم توی همین کشور زندگی می‌کنن. دلت میاد با کسایی همکاری کنی که می‌خوان مردم کشورت رو قتل‌عام کنن؟ با پشت دست عرق پیشانی‌اش را پاک کرد. ادامه دادم: - جلال، تو شیعه‌ای. ایرانی هستی. اینایی که باهاشون کار می‌کنی، دشمن دین و کشورتن. پاش بیفته خودتم می‌کُشن. می‌دونم اوضاع اقتصادی خرابه، می‌دونم خرج زندگی بالاست؛ ولی باور کن فقط تو نیستی که توی دخل و خرجت موندی. این همه آدم مثل تو هستن، ولی به کشورشون خیانت نمی‌کنن. از ته دلم از خدا می‌خواستم ، کار خراب نشود و همه چیز همان‌طوری پیش برود که می‌خواستم. ماشین متوقف شد. پشت چراغ قرمز بودیم. نگاه جلال به ثانیه‌شمار سر چهارراه بود. بالاخره صدای گرفته‌ای از گلویش درآمد: - الان من رو دستگیر می‌کنید؟ 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃