آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #شصت_وهشت
وقتی داشتم ایمیل را میخواندم،
نزدیک بود گریه ام بگیرد.
من که تمام نکات حفاظتی را رعایت کردهام!
با احدی درباره شغل پدر حرف نزدهام! این کیست که تمام جزئیات زندگی مرا میداند؟ جوابش را ندادم؛
بجای آن فقط برای لیلا پیام دادم
و خلاصه ای از شرایطم را گفتم؛ و لیلا هم گفت که آرام باشم و صبر کنم.
جوابش را ندادم و چند روز بعد، یک ایمیل از همان شخص آمد که:
-زیاد سعی نکن بفهمیکیام. ولی حتما فهمیدی باید آدم باحالی باشم که همه چیزو میدونم. الانم فقط یه چیز میخوام؛
اینکه بهم کمک کنی! اگه بهم کمک کنی، قول میدم اتفاق بدی نیفته و اتفاقا تو هم به یه جاهایی برسی و بشی یه آدم به درد بخور و موثر؛ همونطور که تا الان دوست داشتی باشی و بودی. توی موسسه مامانت!
اما اگه کمک نکنی، ممکنه خیلی ساده تبدیل بشی به یه قاچاقچی مواد مخدر، یا یه تروریست... یا شایدم یکی که میخواد تحریما رو دور بزنه!
بقیه ش به من ربطی نداره دیگه؛
با قوانین و دادگاهای آلمان طرف میشی و تا سفارت ایران بخواد به خودش بجنبه، چندین سال ممکنه توی زندانای آلمان بمونی!
بازهم به لیلا گفتم
و لیلا گفت صبر کنم و ببینم چه میخواهد؛ و الان منتظر جوابش هستم.
ارمیا مقابل مرکز اسلامی شهر ترمز میکند. چشمم که به پرچمهای سیاه و بنرهای محرمی میخورد، جان میگیرم. انگار که برگشتهام به خانه خودم.
بی توجه به ارمیا از ماشین پیاده میشوم.
مثل تشنه ای که به آب رسیده باشد، میروم به سمت ساختمان. ارمیا قدم تند میکند که به من برسد.
روضه اش مثل روضههای ایران نیست؛
اما روضه است. به قیافه خیلی از کسانی که اینجا هستند نمیآید اهل هیئت باشند؛
اما همه شان به هوای روضه نیاز دارند.
در این دیار غربت، حسین تنها آشناییست که نه فقط ایرانیها را، که شیعهها و حتی پیروان کنجکاو سایر ادیان را به هم نزدیک میکند.
هوای روضه را به سینه میکشم.
وای که چقدر کم دارمش.
روضه برای من یعنی جایی که به یادم بیاورد قلبم صاحب دارد و آواره نیستم.
یعنی جایی که بتوانم ،
به غصه هایی بزرگتر از غصه خودم هم فکر کنم، آرام شوم، درد و دل کنم...
روضه تمام میشود،
و من کم کم به خودم میآیم، ارمیا زنگ زده که بروم دم در.
پروژه ام تمام شده ،
و اگر همین روزها تحویلش بدهم، میتوانم برگردم.
دلم میخواهد برای عاشورا ایران باشم.
وقتی این را میگویم،
ارمیا لبش را میگزد. کاش میشد ارمیا هم همراهم بیاید ایران.
-ارمیا تو نمیخوای برگردی ایران؟
نیشخند میزند:
-فکر کردی خیلی دوست دارم تو این خراب شده بمونم؟
-آلمانو میگی؟
فکر کنم سوالم را نشنیده باشد. انگار با خودش حرف میزند:
-منم شدم مثل سعید. یه مدته وقتی چشمم به چشمای آبی آلمانیا میافته یاد گاز خردل و بادوم تلخ میافتم.
ربط اینها را به هم نمیفهمم. ارمیا به من رو میکند:
-بهت گفته بودم بابای سعید جانباز شیمیاییه؟ انقدر از باباش برام گفته که منم مثل اون شدم.
-چه ربطی داره؟ نمیفهمم.
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #شصت_وهشت
میلاد خم شد و با همان دستمال کاغذی،
پاکت را برداشت. چندان سنگین نبود؛ اما برجستگی چیزی را درون پاکت احساس میکرد.
قبل از این که قدم به خانه بگذارد،
اسلحهاش را درآورد و داخل را نگاه کرد. همه چیز آرام به زمین میرسید و این آرامش بیش از حد، بدجور به دلش چنگ میزد.
کاش زهرا کوچولویش الان بود ،
و میدوید تا خودش را در آغوشش بیندازد. با احتیاط وارد خانه شد.
پاکت را روی کابینتهای آشپزخانه گذاشت و وجب به وجب خانه را گشت.
هیچکس نبود. هیچکس...
اسلحهاش را غلاف کرد ،
و برگشت سراغ پاکت. هوای خانه سنگین و دم گرفته بود و همین، شدت هیجان میلاد را بیشتر میکرد.
کتش را درآورد و روی مبل انداخت.
اگر همسرش بود، حتماً به این کارش ایراد میگرفت و کت را بر جالباسی آویزان میکرد.
کشوهای آشپزخانه را با عجله زیر و رو کرد تا دستکش یکبارمصرف را پیدا کند. هنوز مطمئن نبود داخل پاکت چیست و صلاح نمیدانست به آن دست بزند.
با دستکش و یک چاقوی میوهخوری، پاکت را باز کرد. صدای تپیدن قلبش را از تمام اعضای بدنش میشنید.
پاکت را تکانی داد ،
و روی کابینت وارونه کرد تا محتویات درونش بیرون بریزد. اول یک موبایل نوکیا از آن بیرون افتاد و بعد، چند کاغذ گلاسه.
میلاد خدا خدا میکرد چیز مهمی نباشد؛
اما وقتی کاغذها را برگرداند و تصویر همسر و دخترش را در بیمارستانِ همان کشور خارجی دید، دنیا بر سرش آوار شد.
به سختی یک دستش را به کابینت تکیه داد که نیفتد. به چهره همسر و دخترش دقت کرد؛ هیچیک ناراحت یا نگران به نظر نمیرسیدند؛ حالشان عادی بود و به نظر نمیرسید تحت فشار باشند.
افکار سیاهی که به ذهنش هجوم آورده بود را کنار زد تا بتواند تمرکز کند. به عکس بیشتر دقت کرد؛
از زاویه دوربین میتوانست حدس بزند عکس را پنهانی گرفتهاند.
مردمک چشمانش چرخید به سمت موبایل.
لب پایینش را زیر دندانهایش فشار داد و سرش تیر کشید.
معلوم نبود چه میخواهند؛
اما از این ماجرا فقط بوی مرگ را حس میکرد.
صدای زنگ همان موبایل نوکیا،
مانند بوق آلارم گوشخراشی در فضای مغزش پیچید. موبایل روی سنگِ اوپن میلرزید و آرام چرخ میخورد.
شمارهای روی صفحه گوشی نیفتاده بود.
میلاد با تردید و بهت به موبایل نگاه میکرد. چند ثانیه طول کشید تا به خودش بیاید و تصمیم بگیرد جواب بدهد.
هرچند همین کار هم ریسک بود؛
اما راه دیگری برای فهمیدن ماجرا نداشت. موبایل را برداشت و دکمه سبز را فشرد. آن را به گوشش نزدیک کرد و با صدایی که از ته چاه درمیآمد گفت:
- بله؟
- به! سلام آقا میلاد...احوال شما چطوره؟ خانواده خوبن؟ البته فکر کنم من بیشتر از حال خانوادهت با خبر باشم. راستی دختر نازی داری ها... .
گلوی میلاد خشکید و فقط یک غرش کوتاه از دهانش خارج شد:
- تو کی هستی عوضی؟
- مهم نیست من کی هستم. الکی هم تلاش نکن بفهمی. بهتره حرفم رو گوش کنی تا زن و بچهت به سلامتی برگردن. دیگه تو خودت این کارهای...میدونی اگه دست از پا خطا کنی، جنازه زن و بچهت برمیگرده ایران!
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #شصت_وهشت
- عباس جان، سوژه دوم داره میاد به سمت تو.
صدای مرصاد است ،
که باعث میشود از فکر و خیال آن شب بیرون بیایم.
دست میکشم روی صورتم و میگویم:
- باشه، تو هم بیا به من دست بده.
ده دقیقه بعد، تروریست دوم هم رسید.
مرصاد در ماشین، آن سوی خیابان نشسته بود.
از کنارش رد شدم ،
و با نگاه به او فهماندم که اینجا هستم. مرصاد در بیسیم گفت:
- عباس قدم بعدی چیه؟
- فعلا فقط تعقیب و مراقبت. احتمالاً باید تا وقتی با مامور تخلیهشون دست میدن صبر کنیم.
بیست دقیقهای گذشت ،
تا از خانه بیایند بیرون. سوار یک ماشین میشوند و راه میافتند. مرصاد زودتر میرود دنبالشان و بعد هم من با موتور.
***
جلال ایستاده بود کنار خیابان؛
با ماشینش. منتظر مسافر بود. معمولاً مسافر سوار میکرد که خانوادهاش مشکوک نشوند به درآمدش.
جلو رفتم و در صندلی جلو را باز کردم.بسمالله گفتم و بلند سلام کردم:
- احمدآباد!
اخمهایش توی هم بود.
فقط سرش را تکان داد. راه نیفتاد؛ منتظر بود سه نفر دیگر هم سوار شوند.
طبق هماهنگی قبلی،
سه نفر از بچههای خودمان سوار شدند تا راه افتاد.
گفتم:
- خبر داری سمیر رو گرفتن؟
اخمش بیشتر شد:
- منظورتون رو نفهمیدم!
پوزخند زدم:
-فهمیدی. البته خیالت راحت، آزادش کردن!
صدایش لرزان شد و بالا رفت:
- من نمیفهمم سمیر کیه و قضیه چیه؟ اشتباه گرفتی!
گفتم:
- جلال کریمی، فرزند کاظم، متاهل و فاقد فرزند، مدرک دیپلم، کارگر سابق یک کارگاه مبلسازی و در حال حاضر بیکار، فاقد سوءسابقه کیفری. هنوزم میگی اشتباه گرفتم؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃