آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #شصت_وهفت
-اریحا از «آریل» فاصله بگیر! آریل تو رو دوست نداره. دروغ میگه! آریل هم مثل داییت یه نامرد دروغگوئه!
-خب پس هدفش چیه؟
-نمیدونم. ستاره که اومده بود آلمان، خونه ما قرار گذاشتن و اومد با ستاره حرف زد. درباره تو حرف میزدن. یه نقشهای برات داشتن. من میترسم چیزی بگم اریحا. همه شون نامردن... خواهش میکنم به کسی نگو باهات حرف زدم. اصلا انگار چیزی نشنیدی. باشه؟ خودت آریل رو یه جوری دست به سرش کن!
-باشه! باشه زن دایی! خیالتون راحت... آروم باشین!
همان وقت که از در خانه شان بیرون رفتم،
یک پیامک برایم آمد از شماره ای ناشناس که فقط یک جمله نوشته بود:
-حواست به آدمای دور وبرت باشه!
الان به همه شک کردهام؛
به دایی، آرسینه، وفاء، مادر و حتی ارمیا.
من کجا ایستادهام؟
اگر دست خودم بود ابدا خودم را قاطی این مسخره بازیها نمیکردم.
اما حالا بدون این که بخواهم ،
افتاده ام وسط جریانی که نه سرش را میدانم، نه تهش را.
از همان روز که در مهمانی دایی،
پسر جوانی کنارم نشست و علیرغم رفتار سرد و بی تفاوت من، اصرار به صحبت داشت، باید میفهمیدم یک جای کار میلنگد.
دایی حانان باید میفهمید ،
من برای روابطم چارچوب دارم؛ باید این را به رفیقش آریل هم میفهماند.
یک آلمانیِ ایرانی تبار ,
که فارسی را خوب حرف نمیزد. باز خوب شد ارمیا به دادم رسید و صدایم زد و از دست آریل نجاتم داد.
نمیدانم آریل شماره و ایمیلم را از کجا آورده بود. رها نمیکرد؛ اصرار داشت برای یک قرار، چند کلمه صحبت... و من میدانستم شروعش شاید با خودم باشد اما پایانش دست من نیست.
جمله عمو دائم در گوشم میپیچید که:
-مسائل امنیتی رو جدی بگیر اریحا!
آریل هرچقدر هم در علاقه اش مخلص بود، نمیشد اعتماد کرد.
حتی اگر مسئله فقط یک عشق ساده بود،
بازهم دوست نداشتم وارد یک رابطه ناامن شوم که ذهنم را درگیر کند و آخرش هم نامعلوم باشد.
آریل هیچ تناسبی با من نداشت.
از خانه که پا بیرون میگذارم،
ارمیا با ماشین منتظرم نشسته است.
وارد خیابان که میشویم،
غم عالم روی دلم آوار میشود. هیچ اثری از محرم نیست... انگار نه انگار که حجت خدا را شهید کرده اند!
کسی عین خیالش هم نیست.
نه ایستگاه صلواتی ای، نه پرچم و عَلَمی... هیچ! پس مردم اینجا، بدون حسین چطور زندگی میکنند؟ بیچاره ها!
همین فکرهاست که باعث میشود ،
سرم را بگذارم روی شیشه و اشک دوباره از چشمم سر بخورد.
اصلا محرمها غدد اشکی ام وصل میشود به اقیانوس آرام!
گریه میکنم؛
برای بیچارگی خودم و آدم هایی که هوای روضه به ریه هایشان نمیرسد.
حواسم هم نیست که ارمیا دارد زیرچشمی نگاهم میکند. میگوید:
-خوبی اریحا؟
جواب نمیدهم.
خودش باید بفهمد خوب نیستم! حال ارمیا هم گرفته است و چهره اش درهم.
اگر حالم خوب بود،
حتما میپرسیدم چه شده که اینطور در خودش فرو رفته و پریشان است؟ اما حالا باید یکی به داد پریشانی خودم برسد.
همه چیز از وقتی برایم جدی شد که یک ایمیل ناشناس برایم آمد که نوشته بود:
-سلام خانم اریحا منتظری! مهم نیست بدونی من کیام. کافیه بدونی من میدونم بابات یکی از مدیرای مهم صنایع دفاعه، یکی از عموهات توی یگان موشکی بوده و اون یکی شون از فرماندههای سپاهه و الان سوریه ست.
حتی میدونم عموت چطور کشته شده،
و میدونم چقدر به عزیز و آقاجونت وابسته ای! راستی، زینب شهریاری چطوره؟ دختر یکی از همکارای بابات! بیماری قلبیش بهتره؟
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #شصت_وهفت
و راه افتاد.
حسین به صابری بیسیم زد تا گزارش بگیرد. صابری این بار هم میان تظاهرات بود
و صدایش سخت به حسین میرسید:
- قربان خیابونهای مرکز شهر داره شلوغ میشه کمکم...صدف و شیدا هم خودشون رو رسوندن اونجا.
حسین توصیهای که قبلا کرده بود را دوباره تکرار کرد:
- خانم صابری، حواست باشه! نباید بذاری بکشنشون. الان عباس رو هم میفرستم به موقعیتت.
صابری: چشم قربان.
حسین بعد از آن که به عباس سپرد خودش را به موقعیت صابری برساند،
خطاب به کمیل گفت:
- ما الان چی داریم؟ یه منافقِ کهنه چریک که هنوز از لونهش بیرون نیومده، یه بهائیِ مرتبط با سرویسهای اسرائیلی به اسم سارا، جنازه یه دانشجوی فریب خورده، چندتا دانشجوی بدبختِ فریب خورده دیگه که ممکنه اونام جنازه بشن، و چندتا نیروی حرفهای آموزشدیده که هنوز معلوم نیست برای منافقین کار میکنن یا موساد؟
کمیل آه کشید و کمی فکر کرد، بعد از چندثانیه گفت:
- انقدرا هم دستمون خالی نیست. اونی که توی فرودگاه سارا رو پوشش داد رو یادتونه؟مشخصاتی که از ظاهرش دادن خیلی شبیه همون بود که مجید به من گفت. انقدر شبیه که میتونم بگم یه نفرن. با توجه به چیزایی که مجید از اون آدم میگفت، حتماً یکی از مهرههای حرفهای و عملیاتیشون هست.
حسین: مشخصاتش رو بده برای چهرهنگاری، ببینیم با این مشخصات آدمی رو پیدا میکنیم یا نه؟
کمیل: چشم.
حسین گرمش بود.
شیشه ماشین را پایین داد و آرنجش را لب پنجره گذاشت. چیزی در ذهنش بود که برای گفتنش شک داشت؛
اما بالاخره دل به دریا زد:
- اون پیرمرده که توی باغه خیلی روی اعصابمه کمیل. دلم میخواد بیاد بیرون، ببینیم کیه؟ کاش میشد یه کاری کرد که از لونهش بکشونیمش بیرون.
کمیل: شاید با این شرایط جدید بیاد بیرون. البته، بعید هم نیست بیشتر برن توی لاک امنیتی.
***
منتظر آسانسور نماند،
پلهها را دوتا یکی کرد تا زودتر به آپارتمانش برسد.
دوساعت بیشتر مرخصی نداشت؛
باید زود گلدانها را آب میداد و برمیگشت سر کارش. کلید را از جیبش درآورد و قبل از این که آن را در قفل قرار دهد، متوجه یک پاکت در شیار در شد.
لحظهای مکث کرد؛
طبقه پایین صندوق پستی داشت؛ پس چرا نامهها را اینجا گذاشته بودند؟ اصلاً مگر قرار بود برایشان نامه بیاید؟
چشمانش را تنگ کرد و به پاکت خیره شد.
برگشت و نگاهی به اطراف انداخت.
کسی مثل او نمیتوانست از کنار چنین اتفاقی ساده بگذرد. دستش را زیر کتش برد و آرام اسلحهاش را لمس کرد. خواست پاکت را بردارد اما منصرف شد.
دستمال کاغذیای از جیبش درآورد تا میان دستش و پاکت حائل شود. نتوانست پاکت را دربیاورد، میان شیار در گیر کرده بود. زیر لب بسمالله گفت و کلید را در قفل چرخاند.
نفسش در سینه حبس شد،
هرچیزی میتوانست منتظرش باشد. در باز شد و پاکت روی زمین افتاد.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #شصت_وهفت
مقنعه مطهره را صاف کردم ،
که گردنش پیدا نباشد. جرأت نمیکردم به گردن کبودش دست بکشم.
گفتم:
- مگه نمیگید گردنش ممکنه شکسته باشه؟ چرا آتل نمیبندید؟
باز هم چیزی نگفت.
سرش را پایین انداخت و بیسیمش را از جیبش درآورد. دیگر نگاهش نکردم.
چشم دوختم به مطهره.
چند تار مو از موهای مشکیاش از زیر مقنعه بیرون آمده بود. احساس میکردم خواب است.
طوری که بیدار نشود،
با انگشتانم سعی کردم موهایش را برگردانم زیر مقنعه. موهایش بخاطر عرق چسبیده بودند به سرش.
عرقش سرد بود؛ سرش هم.
پشت دستم را گذاشتم روی گونهاش. یخ بود.
نمیفهمیدم؛ مطهره من انقدر یخ و بیروح نبود!
دستم را گرفتم مقابل لبان نیمهباز و کبودش. انگار میخندید. چشم بستم و تمام حواسم را روی دستم متمرکز کردم تا بتوانم گرمای دم و بازدمش را بفهمم؛
اما هیچ نفهمیدم. از بینیاش هم.
به امدادگر نگاه کردم.
حرفهایش پشت بیسیم تمام شده بود؛ اما نگاهمان نمیکرد. انگار فهمیده بود از نگاهش خوشم نمیآید.
دست لرزانم را بردم به سمت مقنعه مطهره؛
زیر مقنعهاش. میترسیدم دست بگذارم روی گردنش؛
اما باید نبضش را چک میکردم.
آرام دست گذاشتم روی شاهرگ گردنش. نبض انگشتان خودم را میفهمیدم؛ اما نبض مطهره را نه.
دلم در هم پیچید.
انگار تازه داشتم میفهمیدم چه شده.
ناباورانه به امدادگر گفتم:
- چرا نبضش نمیزنه؟
نگاه امدادگر دوباره آمد روی صورتم و رنگ ترحم گرفت.
بلندتر پرسیدم:
- چرا نفس نمیکشه؟
باز هم جواب نداد. خیز گرفته بود؛
انگار میخواست اگر لازم شد بیاید و نگذارد دیوانهبازی در بیاورم.
دوباره مطهره را نگاه کردم.
سرش افتاده بود به سمت من. یک لبخند محو روی لبهایش بود. یک دستم را گذاشته بودم روی دست لاغر و ظریف مطهره و یک دستم را فشار دادم روی قفسه سینهام.
قلبم درد میکرد. تیر میکشید.
چندبار صدایش زدم؛ جواب نمیداد.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃