آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صدوبیست_وهشت
ادامه دوم شخص مفرد
یه دفعه دیدم بهم ریخت و عصبانی شد:
-قل الخلافة الإسلامية! (بگو خلافت اسلامی!)
پوزخند زدم به حماقتش!
گفتم:
-إذا لم تقل ما سألت، سأخبر الجميع الآن وسيقتلك الناس والشرطة. (اگه چیزی که پرسیدم رو نگی، همه رو خبر میکنم و مردم و پلیس بیچارهت میکنن.)
همونطور که از درد به خودش میپیچید گفت:
-أقول... منطقة العسكري، شارع المدارس، مطعم ياسين أبو شوارب. (میگم... منطقه العسکری، خیابون المدارس، رستوران یاسین ابوشوارب.)
دست و پاش رو بستم و دهنش رو چسب زدم. موبایلش رو برداشتم
و گفتم:
-يبقى معي! (پیش من میمونه!)
وقتی داشتم دستاشو میبستم،
با غیظ نگاهم کرد و به صورتم آب دهن انداخت. میدونستم اگه عصبانی بشم همه چیز رو میبازم.
گفت:
-اطمئن إلى أن مكاني ومكانك سيتغيران ذات يوم! (مطمئنم یه روز جای من و تو عوض میشه!)
پوزخند زدم و گفتم:
-لا يمكنك حتى أن تحلم به. (حتی خوابشم نمیبینی!)
بعد رفتم سمت الیاس ،
و دهنش رو دوباره چسب زدم. بعدم خیلی ریلکس و آروم از اتاق رفتم بیرون و به عاملمون توی هتل گفتم فیلم دوربینهای اون ساعت رو پاک کنه
و ده دقیقه بعد ،
به بچههای حشدالشعبی بگه برن دونفری که بالا هستن رو دستگیر کنن.
باتری گوشی اون داعشی رو درآوردم ،
و با عماد قرار گذاشتم اول بلوار طریق الحر و با موتورم خودمو رسوندم اونجا؛
منتظر چیزی بودم که خانم محمودی برام جور کرده بود:
گوشی الیاس!
عماد اونو بهم داد و ناهارمم که فلافل بود یکم به اصرار عماد خوردم
و گفتم:
-وین تقع منطقه العسگری؟( منطقه عسگری کجاست؟)
-شمال غرب کربلاء تقریبا. لیش تسأل؟( تقریبا شمال غرب کربلا. چرا میپرسی؟)
-کم من الوقت یستغرق للوصول هناک؟ (چقدر طول میکشه تا برسیم؟)
-حوالي خمس عشرة دقيقة أو أكثر. (تقریبا یه ربع یا بیشتر.)
-حسناً. نروح الی شارع المدارس. (باشه. برو خیابون المدارس.)
-علی عینی. (رو چشمم.)
باتری گوشی رابط داعش رو سر جاش گذاشتم و برای ستاره پیامک دادم:
-بعد خمس عشره دقیقه نصل. (پانزده دقیقه دیگه میرسیم.)
بلافاصله جواب اومد که:
-ننتظر فی المطعم. (توی رستوران منتظریم.)
وقتی رسیدیم،
یه نگاه به رستوران انداختم که خلوت بود. بیسیم زدم به پشتیبانی و درخواست دوتا نیروی دیگه کردم.
هرسه نفرشون نشسته بودن پشت یه میز اما غذا سفارش نداده بودن. چندتا صلوات فرستادم و توسل کردم به حضرت عباس علیه السلام.
***
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #صدوبیست_وهشت
حسین شانه بالا انداخت:
- بهزاد رو هنوز نداریم؛ ولی انشاءالله پیداش میکنیم. هرچند، با توجه به این که تیمها شناسایی شدن، دیگه عملیاتشون توی ایران شکست خورده محسوب میشه و بهزاد هم یه مهره سوخته ست. این یعنی اگه در بره هم، خودشون کارشون رو تموم میکنن. برای ما هم چیزی که اولویت داشت، از بین بردن تیمهای ترور و آشوب بود که الحمدلله داره انجام میشه.
- یعنی هیچ راهی برای رسیدن به بهزاد وجود نداره؟ شاید اعترافات همین پسره مسعود به دردمون بخوره ها!
حسین سر تکان داد:
- بعیده. چون بهزاد اگه باهوش باشه که هست، تا الان باید تمام خط و ربطهاش با مسعود رو سوزونده باشه. مطمئن باش سراغ جاهایی که مسعود بشناسه هم نمیره.
حسین از جا بلند شد و از پشت میز بیرون آمد:
- من الان چیزی که از تو میخوام اینه که اون نفوذی توی تشکیلات خودمون رو پیدا کنی... .
میخواست حرفش را ادامه دهد؛ اما منصرف شد.
عباس پرسید:
- چشم؛ ولی چطوری؟
حسین از اتاق خارج شد ،
و به عباس هم اشاره کرد که همراهش خارج شود:
- فعلا نمیدونم؛ فعلا بیا بریم پیش نیازی که حسابی شاکیه ازمون.
عباس کمی نگران شد و آب دهانش را فرو داد.
حسین دکمه احضار آسانسور را فشرد
و خندید:
- نگران نباش، اگه چیزی گفت هم ناراحت نشو، الان حسابی آتیشیه.
عباس دوباره سرش را پایین انداخت ،
و لبش را جوید. خودش را مسئول این اوضاع میدانست. وارد اتاق نیازی که شدند،
همان شد که حسین پیشبینی میکرد.
نیازی، مثل بسیاری از وقتها بدون عبا پشت میزش نشسته بود و وقتی حسین و عباس را دید، از سرجایش بلند شد. رگ بین دو ابرویش ورم کرده بود و چهرهاش به سرخی میزد. این اولین بار بود که حسین میتوانست بفهمد نیازی دقیقاً چه احساسی دارد.
نیازی دستانش را در هوا تکان میداد و کلمات را پشت هم ردیف میکرد:
- یه تیم از بهترین بچهها در اختیارتن، این همه وقت داشتی، این همه دستدست کردی؛ ولی آخرش نتونستی بگیریش؟ به همین راحتی اومدی میگی فرار کرد؟ من الان به بالادستیا چه جوابی بدم؟ یه شهید، یه جانباز، چهارتا جنازه، دوتا متهم مفقود! خودت باشی چکار میکنی حاج حسین؟ این پرونده بجز خسارت برای ما هیچی نداشته! الان اون مرتیکه بیهمهچیز داره هرهر به ریش من و تو میخنده!
حسین به اینجا که رسید، سرش را بالا آورد و نگاه معناداری به نیازی کرد:
- اون مرتیکه بیهمهچیز هنوز نتونسته کسی از مردم رو بکشه؛ یعنی این بچهها نذاشتن.هنوزم میگی دستاورد پرونده صفر بوده؟
انگار کسی نیازی را از برق کشیده باشد،
ثابت سر جایش ایستاد و نفسنفس زد. حسین با چشم به عباس علامت داد که از پارچ روی میز برای نیازی آب بیاورد؛ و خودش دست گذاشت بر شانه نیازی و او را روی مبلهای اتاق نشاند.
عباس با رفتاری که هنوز ترس در آن بود، لیوان آب را به نیازی داد.
نیازی آب را پس زد:
- نمیخورم بابا...نمیخوام!
حسین، آب را از دست عباس گرفت و به نیازی داد:
- بخور حاج آقا. بذار آروم بشی تا بشه باهات حرف بزنم.
نیازی با بیمیلی لیوان را گرفت ،
و چند جرعه نوشید؛ اما اصرار حسین برای نوشیدن کامل لیوان بیفایده بود.
لیوان را روی میز عسلی گذاشت و برگشت به سمت حسین:
- خب حالا این افتضاح رو چطوری میخوای جمعش کنی؟
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━