eitaa logo
فدا ــٔیان ࢪهبريم✨
152 دنبال‌کننده
725 عکس
413 ویدیو
27 فایل
‹ بِسْـمِ‌رب‌مَھدۍ‌؏‌َ‌‌ـج..!💙 › شما دعوت شده مهدی فاطمه اید🌿 کپی از مطالب؟حلالِ رفیق💛 🌱 شرایط @Sharayet1402 🌼آیدی‌مدیر🌼 🌼https://eitaa.com/N1a1r4g7es🌼 🌺ناشناسمونه🌺 🌺https://harfeto.timefriend.net/16802057730631🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
آلاء: 🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت با احتیاط دست روی قفل در می‌گذارد ، و کمی در را باز می‌کند. ناگاه از سمت حیاط، صدای فریاد و تیراندازی می‌شنوم و قلبم می‌ریزد. همزمان، مرضیه که در را کمی باز کرده است، آن را سریع می‌بندد و نفس‌نفس می‌زند. این یعنی راهمان بسته است. صدای فریاد ارمیا و چند مرد دیگر را می‌شنوم. حتی جرأت ندارم چیزی از مرضیه بپرسم. کسی با تمام قدرت به در ضربه می‌زند. مرضیه می‎گوید: -باید یه جا قایم بشی. فقط یک کلمه به زبانم می‌آید: -ارمیا...! مرضیه جواب نمی‌دهد ، و دنبال جان‌پناهی برای من است. همزمان پشت بیسیم با کسی حرف می‌زند: -مهمون ناخونده داریم... التماس دعای فوری... صدامو دارید آقا مرصاد؟ نمی‌دانم چه جوابی می‌گیرد. صدای داد و فریاد کمتر شده و دیگر صدای ارمیا را نمی‌شنوم. ناگاه مردی با صورت پوشیده را می‌بینم که مقابل من و مرضیه ایستاده و سلاحش به سمت ماست. تا بخواهم به خودم بجنبم، مرضیه من را انداخته پشت سر خودش. از پشت چسبیده ام به دیوار ، و جلویم مرضیه ایستاده‌است. مرد بلافاصله با اسلحه یوزی‌اش به طرفمان رگبار می‌بندد. ناگاه احساس می‌کنم چند ضربه محکم به بدن مرضیه می‌خورد، اما مرضیه بازهم سرجایش ایستاده است. به سختی دستش را بالا می‌آورد و به مرد شلیک می‌کند. باز هم چند ضربه دیگر... مرد زمین می‌خورد ، و مرضیه دستش را به دیوار کنارش می‌گیرد که نیفتد. دستش خونی‌ست و سرفه می‌کند. گوش‌هایم کیپ شده اند. ارمیا کجاست؟ تمام بدنم می‌لرزد. دو مرد دیگر سر می‌رسند ، و مرضیه باز هم تلاش می‎کند خودش را سرپا نگه دارد. زبانم بند آمده و چیزی نمی‌توانم بگویم. مردها فکر می‌کنند مرضیه دیگر نمی‌تواند اسلحه را نگه دارد، اما مرضیه یک تیر دیگر به پای یکی از مردها شلیک می‌کند. مرد به خودش می‌پیچد. تیر بعدی مرضیه درست در قلب مرد می‌نشیند و مرد درجا می‌میرد. مرد دیگر که می‌بیند مرضیه هنوز قدرت کافی برای تیراندازی دارد، با سلاحش مرضیه را نشانه می‌گیرد و بعد صدای تیر... مرضیه دیگر نمی‌تواند خودش را نگه دارد و بعد از چند سرفه روی زمین می‌افتد. حالا بهتر مرد را می‌بینم که مقابل من ایستاده است. دو تیر به سمت راست قفسه سینه مرضیه خورده، یکی به کتف و سه تیر به شکمش؛ اما آنچه از پا درش آورده، تیری‌ست که در گردنش خزیده است. تمام مانتو و مقنعه و چادرش با خون یکی شده و از دهانش خون می‎جوشد. چندبار دیگر سرفه می‌کند و لب‌هایش تکان می‌خورند؛ بعد درحالی که دستش روی سینه اش مانده، چشمانش را می‌بندد. مرد مقابل من می‌رسد. وقت عزا گرفتن ندارم. با غیظ نگاهش می‎کنم و آماده ام که دستش روی ماشه بلغزد و کار من را هم تمام کند. الان دستش انقدر به من نزدیک هست که بتوانم آن را بپیچانم، اما ریسک بزرگی‌ست و مطمئن نیستم مرد از من سریع‌تر نباشد. نمی‌دانم مرد چرا برای کشتم تعلل می‌کند؟ مشامم از بوی خون پر شده است. نگاهی به مرضیه می‎کنم. فعلا نمی‌توانم شوکر یا اسلحه مرضیه را بردارم. ناگاه فکری به ذهنم می‌رسد؛ یونس همیشه می‌گفت پاهای هرکسی، ستون بدن او هستند و اگر ستون تخریب شود، فرو می‌ریزد. در یک حرکت ناگهانی، دست مرد را با دو دستم می‌گیرم و با تمام قدرت می‌کشم. چقدر سنگین است! همزمان برای این که تعادلش به هم بخورد، با پا به ساق پایش می‌کوبم. مرد که انتظار چنین اتفاقی را نداشته، غافلگیر می‌شود و محکم به دیوار پشت سرم برخورد می‌کند. چون وزن زیادی دارد، اگر تعادلش بهم بخورد نمی‎تواند آن را به راحتی حفظ کند. سریع اسلحه مرضیه را برمی‌دارم و می‌روم که نگاهی به اتاق بیندازم. اتاق ساکت است و بعید است کسی داخل آن باشد. صورت و سر مرد پر خون شده و گیج و نامتعادل به طرفم برمی‌گردد. 🌷ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء: 🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت با احتیاط دست روی قفل در می‌گذارد ، و کمی در را باز می‌کند. ناگاه از سمت حیاط، صدای فریاد و تیراندازی می‌شنوم و قلبم می‌ریزد. همزمان، مرضیه که در را کمی باز کرده است، آن را سریع می‌بندد و نفس‌نفس می‌زند. این یعنی راهمان بسته است. صدای فریاد ارمیا و چند مرد دیگر را می‌شنوم. حتی جرأت ندارم چیزی از مرضیه بپرسم. کسی با تمام قدرت به در ضربه می‌زند. مرضیه می‎گوید: -باید یه جا قایم بشی. فقط یک کلمه به زبانم می‌آید: -ارمیا...! مرضیه جواب نمی‌دهد ، و دنبال جان‌پناهی برای من است. همزمان پشت بیسیم با کسی حرف می‌زند: -مهمون ناخونده داریم... التماس دعای فوری... صدامو دارید آقا مرصاد؟ نمی‌دانم چه جوابی می‌گیرد. صدای داد و فریاد کمتر شده و دیگر صدای ارمیا را نمی‌شنوم. ناگاه مردی با صورت پوشیده را می‌بینم که مقابل من و مرضیه ایستاده و سلاحش به سمت ماست. تا بخواهم به خودم بجنبم، مرضیه من را انداخته پشت سر خودش. از پشت چسبیده ام به دیوار ، و جلویم مرضیه ایستاده‌است. مرد بلافاصله با اسلحه یوزی‌اش به طرفمان رگبار می‌بندد. ناگاه احساس می‌کنم چند ضربه محکم به بدن مرضیه می‌خورد، اما مرضیه بازهم سرجایش ایستاده است. به سختی دستش را بالا می‌آورد و به مرد شلیک می‌کند. باز هم چند ضربه دیگر... مرد زمین می‌خورد ، و مرضیه دستش را به دیوار کنارش می‌گیرد که نیفتد. دستش خونی‌ست و سرفه می‌کند. گوش‌هایم کیپ شده اند. ارمیا کجاست؟ تمام بدنم می‌لرزد. دو مرد دیگر سر می‌رسند ، و مرضیه باز هم تلاش می‎کند خودش را سرپا نگه دارد. زبانم بند آمده و چیزی نمی‌توانم بگویم. مردها فکر می‌کنند مرضیه دیگر نمی‌تواند اسلحه را نگه دارد، اما مرضیه یک تیر دیگر به پای یکی از مردها شلیک می‌کند. مرد به خودش می‌پیچد. تیر بعدی مرضیه درست در قلب مرد می‌نشیند و مرد درجا می‌میرد. مرد دیگر که می‌بیند مرضیه هنوز قدرت کافی برای تیراندازی دارد، با سلاحش مرضیه را نشانه می‌گیرد و بعد صدای تیر... مرضیه دیگر نمی‌تواند خودش را نگه دارد و بعد از چند سرفه روی زمین می‌افتد. حالا بهتر مرد را می‌بینم که مقابل من ایستاده است. دو تیر به سمت راست قفسه سینه مرضیه خورده، یکی به کتف و سه تیر به شکمش؛ اما آنچه از پا درش آورده، تیری‌ست که در گردنش خزیده است. تمام مانتو و مقنعه و چادرش با خون یکی شده و از دهانش خون می‎جوشد. چندبار دیگر سرفه می‌کند و لب‌هایش تکان می‌خورند؛ بعد درحالی که دستش روی سینه اش مانده، چشمانش را می‌بندد. مرد مقابل من می‌رسد. وقت عزا گرفتن ندارم. با غیظ نگاهش می‎کنم و آماده ام که دستش روی ماشه بلغزد و کار من را هم تمام کند. الان دستش انقدر به من نزدیک هست که بتوانم آن را بپیچانم، اما ریسک بزرگی‌ست و مطمئن نیستم مرد از من سریع‌تر نباشد. نمی‌دانم مرد چرا برای کشتم تعلل می‌کند؟ مشامم از بوی خون پر شده است. نگاهی به مرضیه می‎کنم. فعلا نمی‌توانم شوکر یا اسلحه مرضیه را بردارم. ناگاه فکری به ذهنم می‌رسد؛ یونس همیشه می‌گفت پاهای هرکسی، ستون بدن او هستند و اگر ستون تخریب شود، فرو می‌ریزد. در یک حرکت ناگهانی، دست مرد را با دو دستم می‌گیرم و با تمام قدرت می‌کشم. چقدر سنگین است! همزمان برای این که تعادلش به هم بخورد، با پا به ساق پایش می‌کوبم. مرد که انتظار چنین اتفاقی را نداشته، غافلگیر می‌شود و محکم به دیوار پشت سرم برخورد می‌کند. چون وزن زیادی دارد، اگر تعادلش بهم بخورد نمی‎تواند آن را به راحتی حفظ کند. سریع اسلحه مرضیه را برمی‌دارم و می‌روم که نگاهی به اتاق بیندازم. اتاق ساکت است و بعید است کسی داخل آن باشد. صورت و سر مرد پر خون شده و گیج و نامتعادل به طرفم برمی‌گردد. 🌷ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء: ﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت و قسمتی که به نظر می‌رسید، سر کفن باشد را بلند کرد و آن را در آغوش گرفت. سفتی استخوان‌ها را که حس کرد، لبخند بر لبش نشست و اشک بر گونه‌اش. انگار خود سپهر را می‌دید و سر خود سپهر را به آغوش کشیده بود؛ چندبار کفن را بوسید؛ گویا داشت چهره سپهر را غرق بوسه می‌کرد. کفن را به سینه فشرد و انگار که می‌خواست بچه‌اش را بخواباند، خودش را تکان داد و لالایی خواند. چشم حسین به عباس افتاد ، که تکیه داده بود به ستون و با حالتی بهت‌زده به مادر شهید نگاه می‌کرد و بدون این که بفهمد، چند قطره اشک غلتیده بود روی صورتش. اشک‌هایش را پنهان نکرده بود؛ شاید چون انقدر در بهت بود که نمی‌دانست دارد گریه می‌کند. حسین می‌ترسید اگر باز هم آن‌جا بماند، قلبش از جا بایستد. می‌خواست برود؛ اما نمی‌دانست چگونه. قدمی به جلو برداشت و خم شد تا سرش نزدیک گوش‌های مادر سپهر شود: - مادرجان، من دیگه میرم. امری ندارین؟ پیرزن که بر خلاف تصور حسین و بقیه، حالش کاملاً خوب بود، سرش را بلند کرد و لبخند زد: - وایسا مادر، کارت داشتم. حسین رفتن را فراموش کرد؛ زانو زد مقابل مادر شهید: - جانم در خدمتم. کفن سپهر همچنان در آغوش پیرزن بود ، و پیرزن آرام نوازشش می‌کرد؛ گویا داشت انگشتانش را میان موهای طلایی سپهر می‌کشید؛ اما نگاهش به حسین بود: - مادر، اینا کی‌اند این روزا شلوغی راه انداختن؟ حسین نمی‌دانست چه بگوید. نمی‌خواست طولانی حرف بزند و پیرزن را خسته کند. چند لحظه فکر کرد و گفت: - اونایی که اول اومدن دنبال رأی‌شون بودن؛ ولی فهمیدن کار با شلوغ‌بازی درست نمی‌شه و رفتند. اونایی که موندن، بعضیاشون جاهلند، بعضیاشونم...چی بگم...یار دشمنن. چهره پیرزن کمی گرفته شد: - همونا عکس امام خمینی رو پاره کردن مادر؟ توی اخبار نشون داد. حسین با اندوه سر تکان داد. مادر سپهر چند لحظه به کفن سپهر نگاه کرد و دوباره چرخید سمت حسین: - مادر، من که درست خمینی رو نمی‌شناختم، از سیاست هم سردرنمیارم؛ ولی یادمه سپهرم خیلی خاطر امام براش عزیز بود. وقتی سپهرم امام خمینی رو دوست داشته، منم دوستش دارم. حسین آقا، نذارید کسی عکس امام رو پاره کنه. سپهرم ناراحت می‌شه...منم ناراحت میشم... . حسین دستش را گذاشت روی چشمش: - چشم حاج خانم. نگران نباشین، شمام برای ما دعا کنین. لبخند دوباره بر چهره پیرزن نشست: - دستت درد نکنه حسین آقا. خدا به همراهت. حسین بلند شد و به نشانه ادب، دست بر سینه گذاشت. عباس هم متوجه شد حسین عزم رفتن کرده است و تکیه از ستون برداشت. با صدای بغض‌آلودش گفت: - خداحافظ حاج خانم. پیرزن دوباره با محبت به عباس نگاه کرد: - خدا نگهدارت باشه مادر. 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا 🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━