آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صدوشصت_وشش
-چون از سازمان اومدم بیرون!
بعد از چند لحظه مکث، چشمانش را تنگ میکند
و میگوید:
-ببین، من اگه عضو سازمان شدم فقط برای اون بازه زمانی بود. اگه بیرون نمیاومدم، الان داشتم با عقاید گندیده خودم توی کمپ اشرف و تیرانا میپوسیدم.
خیلی احمقانه است،
که یک نفر خودش هم بداند عاقبتش چیست اما باز هم باز هم به کارش ادامه دهد!
میپرسم:
-خب الانم که دستگیر شدی و به قول خودت تاریخ مصرفت تموم شده! چه فرقی کرد؟
-من اگه دستگیرم نمیشدم و فرار میکردم، سوخت رفتنم مساوی بود با تموم شدنم. دنیا همینه. اما چیزی که مهمه، اینه که من توی مجاهدین خلق ابدا نمیتونستم این ضربههایی که تا الان به ایران زدم رو بزنم.
-یعنی فقط میخواستی به جمهوری اسلامی ضربه بزنی؟ همین؟
شانه بالا میاندازد و میخندد:
-آره، همین.
نوبت من است که به حماقتش بخندم.
مشکل یک نفر با جمهوری اسلامی چه میتواند باشد؟ نمیدانم.
وقت پرسیدن سوال دیگریست که ذهنم را درگیر کرده:
-ببینم، شماها که انقدر از پدر و مادرم کینه داشتین چرا من رو نگه داشتید؟
میگوید:
-ستاره میخواست انتقامش رو کامل کنه. میخواست تو بشی همون چیزی که از یوسف انتظار داشت و نشد. البته، شرایط خانواده هم بیاثر نبود.
باورم نمیشود تمام این مدت،
هدف ستاره فقط انتقام بوده. یعنی تمام لحظاتی که مادر صدایش میزدم او داشته خودش را برای یک انتقام آماده میکرده؟
شک ندارم به ثمر ننشستن تلاش ستاره،
حاصل دعای مادرم است. مادری که بیآنکه بفهمم، برایم مادری کرده است.
دیگر تحمل نشستن مقابل چنین آدمی را ندارم. جوابم را هم که گرفتهام.
بلند میشوم و قبل از این که از اتاق بیرون بروم،
منصور میگوید:
-یادت باشه، توی این دعوا اگه بخوای طرف کسی رو بگیری تهش عاقبتت بهتر از من نمیشه. من و یوسف مقابل هم بودیم، توی دوتا خط فکری، الان اون مُرده و منم به همین زودیا میمیرم. هردومون عمرمونو توی چیزی که فکر کردیم درسته گذاشتیم و براش تموم شدیم. اما من بهت پیشنهاد میدم تو فکر زندگی خودت باشی، طرفداری از اینور یا اونور به دردت نمیخوره. مثل اکثر مردم باش، بیطرف و آزاد.
تلخندی میزنم و میگویم:
-میدونی چرا اینو بهم میگی؟ چون خودتم مطمئنی آدم بیطرف وجود نداره. یا حق، یا باطل. حالت سوم وجود نداره! درضمن، اونی که تموم شده تویی، نه بابای من. بالاخره موقع مرگ درکش میکنی!
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوشصت_وشش
برمیگردد و چند لحظه گیج نگاهم میکند.
انقدر اضطراب دارد ،
که اسم خودش را هم یادش رفته. کمی فکر میکند و میگوید:
-صامد.
چه اسمی! تا الان نشنیده بودم. به سوال پرسیدن ادامه میدهم:
-مو معنی صامد؟(معنی صامد چیه؟)
این بار گیجتر نگاهم میکند.
اسمش را یادش نبود؛ چه رسد به معنیاش.
هرچند فکر کنم معنای صامد، استوار و ثابتقدم باشد.
میخواهم سنش را بپرسم که با دست اشاره میکند در کوچهای بپیچم.
شبها کلا کوچهها خلوت و تاریک است و اینجا خلوتتر و تاریکتر.
ناخودآگاه دستم میرود به سمت سلاح کمریام و سرمای فلزش را لمس میکنم.
نه آرامتر میشوم و نه نگرانتر.
حس بدی دارم؛
از تاریکیِ کوچه که فقط با نور ماه روشن میشود.
طبق حرف صامد، تا انتهای کوچه میروم.
ماشین روی تکههای سنگ و آجر و آسفالتِ ناصاف کوچه بالا و پایین میشود.
به انتهای کوچه رسیدهایم، بنبست است.
و من هنوز حس بدی دارم.
حس میکنم یک سایه سیاه افتاده روی سرم؛ روی سر من و صامد.
صامد پیاده میشود ،
و در یکی از خانهها را میزند.
گریه میکند؛ نمیدانم این همه نگرانیاش طبیعی ست یا نه.
یعنی همه مردهایی که همسرشان درد زایمان دارد همینقدر نگرانند؟
شاید صامد خیلی همسرش را دوست دارد.
شاید اگر من هم بیشتر میتوانستم با مطهره زندگی کنم، همین حس صامد را تجربه میکردم؛ همین شوقِ آمیخته با ترس را.
به صامد نگاه میکنم.
ردپایی از شوق در رفتارهایش نیست؛ اما ترس در تکتک حرکاتش بیداد میکند.
دستم را دوباره میگذارم روی سلاح کمریام.
از سرمای فلزش بدم میآید.
آدم سلاح را با خودش همراه میکند ،
که دلش گرم باشد؛ نه این که با سرمایش دل را خالی کند.
صامد وارد یکی از خانهها میشود.
صدای جیغ میآید؛ جیغ یک زن.
صدای جیغ یک زن و فریاد یک مرد؛
فریاد صامد.
نگران میشوم.
دست به دستگیره در میگیرم تا در را باز کنم و همزمان، میخواهم سر برگردانم به سمت سعد که پشت سرمان ساکت نشسته؛
اما ناگاه درد وحشتناکی ،
در پس سر و گردنم حس میکنم؛
انقدر که نفسم بند میآید و چشمانم تاب باز ماندن ندارند...
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃