eitaa logo
فدا ــٔیان ࢪهبريم✨
152 دنبال‌کننده
725 عکس
413 ویدیو
27 فایل
‹ بِسْـمِ‌رب‌مَھدۍ‌؏‌َ‌‌ـج..!💙 › شما دعوت شده مهدی فاطمه اید🌿 کپی از مطالب؟حلالِ رفیق💛 🌱 شرایط @Sharayet1402 🌼آیدی‌مدیر🌼 🌼https://eitaa.com/N1a1r4g7es🌼 🌺ناشناسمونه🌺 🌺https://harfeto.timefriend.net/16802057730631🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
آلاء: 🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت هوا دم دارد، مثل همان وقت‌هایی که با ارمیا تمرین می‌کردیم. تمام پسربچه‌ها را ارمیا می‌بینم. چقدر جایش خالی‌ست. چقدر دلم برایش تنگ شده است، بیشتر از تمام سال‌هایی که آلمان بود و از هم دور بودیم. پیامرسانم را باز می‌کنم ، و سراغ پیام‌های ارمیا می‌روم. آخرین زمان آنلاین شدنش مربوط به ماه قبل است. به صفحه گوشی چشم می‌دوزم؛ انگار منتظرم آنلاین شود و پیام بدهد. برایش می‌نویسم: -سلام بی‌معرفت. جات خالی، اومدم باشگاه یونس. پیام فقط یک تیک می‌خورد و می‌دانم این تیک هیچ‌وقت دوتا نمی‌شود. دوباره می‌نویسم: -دلم برات خیلی تنگ شده. وقتی به خودم می‌آیم، که قطره اشکی روی صفحه گوشی می‌بینم. اشک را از صورتم پاک می‌کنم و مرد را می‌بینم که با پیرمردی صحبت می‌کند: -یه خانمی اومده می‌گه با شما کار داره! -نگفت چکار داره؟ -نه. گفت از شاگردای قدیمتونه. اونجا نشسته. پیرمرد به طرفم برمی‌گردد ، و عمویونس را می‌بینم که موهایش سپید شده و صورتش چروک برداشته. ازجا بلند می‌شوم. مطمئن نیستم من را به خاطر بیاورد. حالا دیگر به من رسیده است. حس می‌کنم از دیدنم تعجب کرده اما تعجبش را پنهان می‌کند و می‌پرسد: -سلام خانم. با من کار داشتید؟ دوست ندارم بگویم اریحا هستم؛ چون دیگر اریحا نیستم بلکه ریحانه‌ام. می‌گویم: -دخترعمه ارمیام. با دقت به صورتم خیره می‌شود. این نگاهش را دوست ندارم. سر به زیر می‌اندازم و یونس بالاخره من را می‌شناسد: -اریحا! چقدر بزرگ شدی! به سردی می‌گویم: -شما هم جاافتاده‌تر شدید. بلند می‌خندد: -یاد اون روزا بخیر. خیلی وقته ازتون خبر ندارم. مامان و بابا خوبن؟ حانان چطوره؟ شنیدم رفتن آلمان. راستی ارمیا خوبه؟ حتما اونم مردی شده برای خودش! تلخ می‌خندم. ارمیا مردی شده بود برای خودش... حالا که فکر می‌کنم خیلی مرد تر از مرد شده بود! یونس که می‌بیند جوابش را نمی‌دهم، می‌پرسد: -چیزی شده؟ چه کارم داشتی؟ -باید باهات حرف بزنم. یه مسئله مهمه که باید بگم. -درباره چی؟ -مفصله. احساس می‌کنم از آمدنم معذب است؛ اما اهمیت نمی‌دهم. داخل اتاق کوچکی که تابلوی مدیریت را سردرش زده اند می‌نشینیم. همان مرد جوانی که در ابتدا دیدم برایمان چای می‌آورد و قبل از رفتن، نگاه تندی به من می‌اندازد. نسبت به او حس خوبی ندارم. بی‌مقدمه می‌گویم: -می‌خوام هرچیزی که درباره گذشته ستاره و منصور می‌دونی رو بهم بگی. چشمانش گرد می‌شوند و با حالتی ساختگی می‌خندد: -یادمه مامانت رو خیلی دوست داشتی، به اسم صداش نمی‌زدی. 🌷ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت عرق صورتم را پاک می‌کنم ، و می‌ایستم مقابل در خانه‌شان. نگاهم به دسته‌گل نرگس است و زنگ در را فشار می‌دهم. از برادرش شنیدم گل نرگس دوست دارد. صدای قدم‌هایش روی موزاییک‌های حیاط را می‌شنوم و بعد در را باز می‌کند. لبخند ملیح و محجوبی می‌زند ، و سرش را پایین می‌اندازد. هنوز یخش باز نشده؛ خودم هم کمی از او ندارم. دست و پایم را گم کرده‌ام. درحالی که دست‌پاچگی از حرکاتم می‌بارد، گل را روبه‌رویش می‌گیرم. با دیدن گل لبخندش پررنگ‌تر می‌شود ، و چشمانش برق می‌زنند. گل را دو دستی می‌گیرد و زیر لب می‌گوید: -ممنون! و گل را می‌بوید. تعارف می‌زنم که بنشیند داخل ماشین. نسبت به قبل امیدوارتر شده‌ام. انگار دلخور نیست؛ حداقل رفتارش این را نشان نمی‌دهد. با یک هفته تاخیر داریم می‌رویم خرید عقد؛ بخاطر ماموریت من. با این وجود انگار عصبانی نیست؛ دلخور هم. راستش را بخواهید خودم را آماده کرده بودم که اخم و قهرش را تحمل کنم و نازش را بخرم و منت بکشم؛ اما به رویم نمی‌آورد ، که یکهو فردای مهر برون غیب شدم و یک هفته ماموریتم طول کشید. اصلا انگار نه انگار. خیالم راحت می‌شود و ته دلم آرزو می‌کنم کاش مطهره همیشه همین‌طور بماند؛ کاش از دستم دلخور نشود. با این وجود، خودم قدم پیش می‌گذارم: -ببخشید که... اجازه نمی‌دهد حرفم کامل شود: -اشکال نداره! نفس عمیقی می‌کشم ، و زیرچشمی نگاهش می‌کنم. دارد آرام گل‌های نرگس را نوازش می‌کند. قلبم چقدر تند می‌زند؛ طوری که انگار صدای ضربانش را مطهره و تمام مردم شهر می‌شنوند. قلبم تند می‌زند؛ انگار ضربانش را همه دنیا می‌شنوند. در یک تونل راه می‌روم. یک تونل نیمه‌تاریک. دنبال کسی هستم. باید پیدایش کنم. خسته‌ام و هوا سرد است؛ خیلی سرد. بدنم کوفته است؛ نمی‌دانم چرا، شاید از فعالیت زیاد. خیلی خسته‌ام. دستانم را جلوی دهانم می‌گیرم و ها می‌کنم که گرم شوند. تندتر می‌روم. صدای همهمه از دور می‌آید. همه جا تاریک است. باید بروم...دنبال یک نفر... اما نمی‌دانم کجا. صدای نفس زدن و خرناس کشیدن از پشت سرم می‌شنوم؛ صدای خرناس و دندان‌قروچه یک حیوان. خیلی نزدیک است. می‌خواهم برگردم که پهلویم تیر می‌کشد و می‌سوزد. از درد نفسم بند می‌آید و پاهایم شل می‌شوند. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃