eitaa logo
فدا ــٔیان ࢪهبريم✨
153 دنبال‌کننده
725 عکس
413 ویدیو
27 فایل
‹ بِسْـمِ‌رب‌مَھدۍ‌؏‌َ‌‌ـج..!💙 › شما دعوت شده مهدی فاطمه اید🌿 کپی از مطالب؟حلالِ رفیق💛 🌱 شرایط @Sharayet1402 🌼آیدی‌مدیر🌼 🌼https://eitaa.com/N1a1r4g7es🌼 🌺ناشناسمونه🌺 🌺https://harfeto.timefriend.net/16802057730631🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت خواب به چشمم نمی‌آید. از سینه خاکریز پایگاه بالا می‌روم و به دشت که در تاریکی فرو رفته نگاه می‌کنم. سیاوش صدایم می‌زند: - داش حیدر، نمیای بخوابی؟ برمی‌گردم: - نه داداش، شما بخواب. راهش را کج می‌کند به سمت خاکریز و می‌گوید: - اشکال نداره همراهت کشیک بدم؟ بد نیست با هم باشیم. این‌طوری اگر یک نفرمان خوابش برد، آن یکی هست که حواسش باشد. سیاوش از پای خاکریز، یک راکت‌انداز آرپی‌جی را برمی‌دارد و روی دوشش می‌اندازد؛ بعد هم جعبه مهمات را یک تنه بلند می‌کند و می‌آورد بالای خاکریز. می‌گویم: - اینا رو برای چی آوردی؟ - یهو لازم شد. مگه نگفتی این نامردا یه برنامه‌ای دارن؟ تا نزدیک صبح، با دوربین حرارتی روی خاکریز کشیک می‌کشم. ظاهرش این است که همه‌جا تاریک است؛ اما از پشت لنز این دوربین می‌توانم حرکت حدود پنجاه ماشین مجهز به توپ، و سلاح کالیبر بیست و سه و چهارده میلی‌متری را ببینم. تلاش می‌کنم به حاج احمد بی‌سیم بزنم ، و بگویم که تحرکات بیش از حد عادی خطرناک به نظر می‌رسد: - حبیب حبیب، حیدر... فقط صدای فش‌فش می‌آید. هر کاری که می‌کنم، ارتباط برقرار نمی‌شود. بی‌سیم‌های دیگر را هم که شنود می‌کنم، می‌بینم اوضاع همین است و مشکل ارتباطی داریم. یا کار نیروهای آمریکاییِ مستقر در تنف است یا خود داعشی‌ها؛ احتمالاً با جَمِر در ارتباطات بی‌سیم اختلال ایجاد کرده‌‌اند. زیر لب شروع می‌کنم به آیه‌الکرسی خواندن. می‌دانم احتمالاً به زودی، این‌جا قیامت خواهد شد. سیاوش متوجه می‌شود که نگرانم و می‌گوید: - چیزی می‌بینی؟ چه خبره؟ فکر کردن به حدسی که زده‌ام هم برایم سخت است؛ چه رسد به این که بخواهم آن را به زبان بیاورم. سیاوش سوالش را تکرار می‌کند و من مجبور می‌شوم جواب بدهم: - شاید... انتحاری... سیاوش دراز می‌کشد روی خاکریز و خیره می‌شود به آسمان: - من نمی‌دونم با چه عقلی فکر می‌کنن اگه ما و خودشونو با هم بترکونن می‌رن بهشت؟ هرچه دقت می‌کنم، ترسی در چهره‌اش نمی‌بینم. می‌گویم: - نمی‌ترسی؟ سرش را می‌چرخاند به سمتم و چشمک می‌زند: - از پسشون برمیایم. زمزمه می‌کنم: - ان‌شاءالله. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃