آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوهشتادوهشت
و سر میچرخانم به سمت بازویم که باندپیچی شده است. کمی تنهام را بالا میکشم
و میپرسم:
-الان کجام؟
-تدمر. السعن دیگه برات امن نبود.
-خانوادهم میدونن چی شده؟
حاج رسول قدم میزند به سمت پنجره و میگوید:
-پدرت تماس گرفت گفت سه چهار روزه ازت خبر نداره. منم گفتم حالت خوبه و نمیتونی فعلا تماس بگیری.
نفس راحتی میکشم. خوب شد پدر و مادر نفهمیدند.
سوال دیگری میپرسم:
-چطور پیدام کردین؟
برمیگردد به سمت من و شانه بالا میاندازد:
-اینو باید از رفیقت حامد بپرسی. بچه زرنگیه، همون شب حدس زده ممکنه اتفاقی برات بیفته. برای همین زود به فکر افتاده که پیدات کنه و دستور داده خروجیهای شهر رو ببندن. اگه دیرتر اقدام میکرد، احتمالاً میبردنت مناطق تحت تصرفشون و الان داشتیم فیلم اعدام شدنت رو توی اینترنت میدیدیم.
خودم هم خیلی به این فکر کردم.
به این که چطور اعدامم میکنند؟
دیر یا زود؟
آن لحظه در چه حالیام؟
اصلا تحملش را دارم؟
نفسم را بیرون میدهم. فعلاً که از بیخ گوشم رد شد.
حاج رسول بالای تختم میایستد
و میگوید:
-من باید برم ایران؛ فقط میخواستم مطمئن بشم لو نرفته باشی. مواظب خودت باش، بیشتر احتیاط کن.
دستی میان موهایم میکشد.
پدرانه نگاهم میکند؛ با محبتی که هیچوقت در چشمانش ندیده بودم.
یاد حاج حسین میافتم.
میگوید:
-فعلاً خیال شهادت به سرت نزنه، زوده.
سعی میکنم بخندم؛
اما بغض گلویم را میگیرد.
خستهام. دلم برای کمیل تنگ شده است؛
برای مطهره،
برای حاج حسین.
برای رفقای شهیدم.
میگویم:
-فکر شهادت همش توی سرمه، چون اگه شهید نشم میمیرم.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃