آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوهفتاد
یک چیز نوکتیز در پهلویم فرو رفته؛
انقدر عمیق فرو رفته که حس میکنم الان است که از سمت دیگر بیرون بزند.
دستی آن چیز نوکتیز را ،
از پهلویم بیرون میکشد؛ دردش شدیدتر میشود.
از سرما به خودم میلرزم.
خون گرم روی بدنم جریان پیدا میکند.
- عباس جان! مادر! بیدار شو دیگه!
سرم تیر میکشد و گوشهایم زنگ میزنند.
گلویم از خشکی میسوزد.
سرم سنگین است.
صداها محو میشوند؛
سکوت....
دوست دارم بخوابم تا سردردم خوب شود. نمیتوانم سرم را تکان بدهم.
گیج میرود.
تشنهام.
میخواهم بلند شوم و بروم دنبال آب؛
اما بدنم کرختتر از آن است که بتوانم تکانش بدهم.
پلکهایم حکم یک وزنه ده تُنی را پیدا کردهاند که به سختی بازشان میکنم.
چیزی نمیبینم. هیچچیز.
نه میشنوم و نه میبینم.
نکند مُردهام؟
اما مرگ که این شکلی نیست. من هنوز فرشته مرگ را ندیدهام!
کمی که میگذرد،
چشمانم به تاریکی عادت میکنند.
جایی تاریک است و درش را هم نمیبینم. یک جایی شبیه زیرزمین.
به ذهنم فشار میآورم ،
تا یادم بیاید من اینجا چکار میکنم. درد سر و گردنم، اولین نشانه است تا یادم بیاید آخرین ادراکم از واقعیت چه بود.
واقعیت و رویا با هم قاطی شدهاند.
مطهره،
مادر،
کمیل،
دورههای آموزشی...
همه هجوم آوردهاند به این زیرزمین تاریک.
کمکم رویا رنگ میبازد ،
و حواسم جمع میشود. یک نفر زد پشت سرم، همینجایی که هنوز از درد ذقذق میکند ،
و بعدش هم دستمال خیس
و بعد سکوت.
پس آن دستمال خیس،
آلوده به ماده بیهوشکننده بوده و این کرختی و بیحالی که در بدنم هست هم اثر همان ماده است؛
مگر چقدر بیهوشکننده به آن دستمال زده بود که انقدر اثرش قوی است؟
میخواهم دستم را بالا بیاورم ،
و سرم را لمس کنم که ببینم ورم کرده یا نه؛
اما متوجه میشوم دستانم از پشت بسته است.
چندبار تکانشان میدهم؛
هرکس بسته خیلی محکم بسته نامرد.
یادتان هست گفته بودم ،
بدترین اتفاق برای یک مامور امنیتی-اطلاعاتی اسارت است؟
الان من دقیقاً در همان موقعیت قرار گرفتهام؛ چیزی بدتر از مرگ.
آن هم درحالی که نمیدانم دقیقاً با کی طرفم.
با یادآوری این که چه اتفاقی افتاد،
انبوهی از افکار و سوالات آوار میشوند روی سرم.
چقدر وقت است که بیهوشم؟
نباید زمان زیادی باشد؛ چون هنوز سردردم خوب نشده.
چه بلایی سر صامد و همسرش آمد؟
چرا صدای جیغ و داد میآمد؟
کسی متوجه گم شدن من شده است؟
سعد چه شد؟
سعد... سعد پشت ما نشسته بود.
نکند سعد...
وای خدایا...
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃