آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صدوچهل_وهشت
رسم است بعد از یک وداع مفصل با شهید، برایش تشییع بگیرند و مداحی کنند و بنر و پوستر بزنند،
اما برای ارمیا و مرضیه چنین اتفاقی نیفتاد.
یک صبح سرد پاییزی،
پیکرها را از پزشکی قانونی گرفتیم، بردیم به غسالخانه و از آنجا به طرف گلستان شهدا. تازه آن وقت عزیز را دیدم که در آغوشم گرفت. راشل هم آمده بود.
به اصرار، در آمبولانس کنار ارمیا نشستم و هرجور که بود، پاسداری که کنار ارمیا نشسته بود را راضی کردم در تابوت را باز کند.
حالا هم دستانم را دو طرف صورت سردش گذاشته ام و فقط نگاهش میکنم.
لال شده ام.
میخواهم انقدر نگاهش کنم که باور کنم رفته است، اما صورتش انقدر آرامش دارد که فکر میکنم خوابیده است.
راشل هم کنارم نشسته اما فقط گریه میکند.
روی کفن متبرک به ضریح ارمیا،
جوشن کبیر نوشته اند و زیارت عاشورا. پایین کفن ارمیا کمی خونین است. صبح مقابل غسالخانه که منتظر تحویل پیکرشان بودیم، شنیدم یک نفر به دیگری گفت یکی از شهدا انقدر خونریزی کرده است که نشده غسلش بدهند و پیکرش تیمم داده اند.
مگر چند تیر به پیکر ارمیا خورده است که بعد چند روز خونش بند نمیآید؟
قبلا اگر تشییع شهیدی میرفتم،
حتما چفیهام را میبردم که به تابوت شهید متبرک کنم، اما الان هیچ چیز همراهم نیست. چادر و روسریام را به صورت ارمیا میکشم تا متبرک شوند.
نزدیک گلستان که میرسیم،
پاسدار در تابوت را میبندد و یک پرچم سرخ «لبیک یا حسین» روی آن میکشد. گویا پرچم هم هدیه حشدالشعبی ست که به ضریح متبرک شده است.
دست روی پارچه لطیف و نوشتههای پرچم میکشم تا دلم آرام بگیرد.
چندنفر پاسدار زیر تابوت ارمیا را میگیرند و تکبیر و تهلیل گویان میبرند به طرف جایگاه ابدیاش.
تعداد تشییع کنندگان ارمیا و مرضیه به سی نفر هم نمیرسد. من و راشل و عزیز هم دنبالشان راه افتاده ایم. مرضیه هم پشت سر ماست و صدای ضجههای مادرش با صدای گریه راشل مخلوط شده است.
کاش مادرش من را نبیند.
اصلا دل ندارم با مادرش مواجه شوم.
مزار ارمیا و مرضیه،
جایی آخر گلستان است.
طرف قطعه جاویدالاثرها، زیر دو درخت کاج. ارمیا را روی زمین میگذارند و من اولین کسی هستم که کنارش مینشینم.
نشستن که نه، میافتم.
مادر مرضیه دائم فریاد میزند:
-شهید دخترم... شهید دخترم...
پدرش اما ساکت است و با موهایی سپید، داخل قبر رفته تا مرضیه را با دست خودش به خاک بسپارد. انگار میداند مرضیه دوست ندارد دست نامحرم به او بخورد.
یک دختر نوجوان کنار مادر مرضیه نشسته که باید خواهرش باشد. یک پسر جوان هم که احتمالا برادرش است، از ته دل داد میزند. نگاهم را برمیگردانم به سمت ارمیا.
طاقت نگاه کردن ندارم.
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صدوچهل_وهشت
رسم است بعد از یک وداع مفصل با شهید، برایش تشییع بگیرند و مداحی کنند و بنر و پوستر بزنند،
اما برای ارمیا و مرضیه چنین اتفاقی نیفتاد.
یک صبح سرد پاییزی،
پیکرها را از پزشکی قانونی گرفتیم، بردیم به غسالخانه و از آنجا به طرف گلستان شهدا. تازه آن وقت عزیز را دیدم که در آغوشم گرفت. راشل هم آمده بود.
به اصرار، در آمبولانس کنار ارمیا نشستم و هرجور که بود، پاسداری که کنار ارمیا نشسته بود را راضی کردم در تابوت را باز کند.
حالا هم دستانم را دو طرف صورت سردش گذاشته ام و فقط نگاهش میکنم.
لال شده ام.
میخواهم انقدر نگاهش کنم که باور کنم رفته است، اما صورتش انقدر آرامش دارد که فکر میکنم خوابیده است.
راشل هم کنارم نشسته اما فقط گریه میکند.
روی کفن متبرک به ضریح ارمیا،
جوشن کبیر نوشته اند و زیارت عاشورا. پایین کفن ارمیا کمی خونین است. صبح مقابل غسالخانه که منتظر تحویل پیکرشان بودیم، شنیدم یک نفر به دیگری گفت یکی از شهدا انقدر خونریزی کرده است که نشده غسلش بدهند و پیکرش تیمم داده اند.
مگر چند تیر به پیکر ارمیا خورده است که بعد چند روز خونش بند نمیآید؟
قبلا اگر تشییع شهیدی میرفتم،
حتما چفیهام را میبردم که به تابوت شهید متبرک کنم، اما الان هیچ چیز همراهم نیست. چادر و روسریام را به صورت ارمیا میکشم تا متبرک شوند.
نزدیک گلستان که میرسیم،
پاسدار در تابوت را میبندد و یک پرچم سرخ «لبیک یا حسین» روی آن میکشد. گویا پرچم هم هدیه حشدالشعبی ست که به ضریح متبرک شده است.
دست روی پارچه لطیف و نوشتههای پرچم میکشم تا دلم آرام بگیرد.
چندنفر پاسدار زیر تابوت ارمیا را میگیرند و تکبیر و تهلیل گویان میبرند به طرف جایگاه ابدیاش.
تعداد تشییع کنندگان ارمیا و مرضیه به سی نفر هم نمیرسد. من و راشل و عزیز هم دنبالشان راه افتاده ایم. مرضیه هم پشت سر ماست و صدای ضجههای مادرش با صدای گریه راشل مخلوط شده است.
کاش مادرش من را نبیند.
اصلا دل ندارم با مادرش مواجه شوم.
مزار ارمیا و مرضیه،
جایی آخر گلستان است.
طرف قطعه جاویدالاثرها، زیر دو درخت کاج. ارمیا را روی زمین میگذارند و من اولین کسی هستم که کنارش مینشینم.
نشستن که نه، میافتم.
مادر مرضیه دائم فریاد میزند:
-شهید دخترم... شهید دخترم...
پدرش اما ساکت است و با موهایی سپید، داخل قبر رفته تا مرضیه را با دست خودش به خاک بسپارد. انگار میداند مرضیه دوست ندارد دست نامحرم به او بخورد.
یک دختر نوجوان کنار مادر مرضیه نشسته که باید خواهرش باشد. یک پسر جوان هم که احتمالا برادرش است، از ته دل داد میزند. نگاهم را برمیگردانم به سمت ارمیا.
طاقت نگاه کردن ندارم.
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #صدوچهل_وهشت
***
با وجود تمام تلاشش برای آرام بودن،
باز هم با چشم دور و برش را میپایید و به خودش دلداری میداد که بعید است به این زودی اقدام کنند. اصلا بعید است به این زودی به او برسند.
با همین حرفها هم آرام نمیشد ،
و نشستن روی صندلیهای فرودگاه هم برایش سخت بود. هر پروازی که اعلام میکردند، از جا میپرید. دستش را روی دسته سامسونت فشار داد و نفس عمیق کشید.
- مسافران پرواز هشتصد و نود سه ترکیش ایرلاین به مقصد استانبول برای دریافت کارت پرواز به گیت مراجعه فرمایند.
نیازی شتابزده بلند شد؛
نفس عمیقی کشید تا بر خودش مسلط باشد. تمام وقتی که داشت کارت پرواز میگرفت و پاسپورتش را مُهر میزد و از گیتها عبور میکرد،
منتظر بود ماموران فرودگاه بیایند سراغش و ببرندش؛
منتظر بود مامور مُهر زدن پاسپورت چپچپ نگاهش کند و بعد از چند ثانیه بگوید ممنوعالخروج شده و یا پای پلههای پرواز برش گردانند؛
اما هیچکدام از این اتفاقها رخ نداد.
انقدر همه چیز عادی و روی روال بود که شک افتاد در دلش؛
قاعده همیشگیاش بود:
وقتی همه چیز خوب پیش میرود، یعنی یک جای کار میلنگد!
مهماندارها با لبخندهای دنداننما و مصنوعیشان لبخند میزدند و خوشآمد میگفتند. نیازی منتظر بود حداقل مامور امنیت پرواز با حالت مشکوکی نگاهش کند و با دیدنش، دستش را روی بیسیم کوچک داخل گوشش بگذارد و پچپچ کند؛
اما در همین حد هم اتفاقی نیفتاد.
گوشیاش را در آورد و شمارهای را گرفت. بعد از دوبار بوق خوردن، تماس وصل شد؛
ولی فرد پشت خط هیچ نگفت.
نیازی هم انتظار همین اتفاق را داشت؛
با آرامش گفت:
- عزیزم من دارم میام خونه. تا شام رو آماده کنی من رسیدم. ترافیک هم نبود.
زنی که پشت خط بود، فارسی را خوب حرف نمیزد:
- باشه. تا تو برسی شام آمادهس. فقط امیدوارم توی ترافیک نمونی. خداحافظ.
تماس قطع شد.
نیازی نفس راحتی کشید. گوشیاش را خاموش کرد و سیمکارت و باتریاش را درآورد؛
دیگر کارش با ایران تمام بود؛
حتی دیگر برایش مهم نبود سر بهزاد و سارا چه بلایی میآید.
تنها کاری که میتوانست بکند،
این بود که دور از چشم کمیل، در ماشینِ حاج حسین ردیاب بگذارد تا بهزاد بتواند حاج حسین را پیدا کند.
کار گوشیاش را که تمام کرد،
احساس کرد رها شده است و آزاد. نمیخواست به شکهایی که در مغزش وول میخوردند بها بدهد. میخواست مثل بقیه مسافرهایی که برای کار یا تفریح میرفتند استانبول، کمربندش را ببندد، سرش را به پشتی صندلی تکیه دهد و پلک بر هم بگذارد؛ و همین کار را هم کرد.
شور و شعفی خاص دوید زیر پوستش؛
این هواپیما، دروازه ورود به زندگیای دیگر بود.چشمانش داشتند گرم میشدند که دستی سر شانهاش خورد.
چیزی در دلش فرو ریخت؛
اما فکر کرد حتماً مشکل خاصی نیست و با آرامش چشم باز کرد. مرصاد را که بالای سرش دید، همه آنچه در ذهنش ساخته بود بر سرش خراب شد. مرصاد و دونفر از ماموران امنیت پرواز بالای سرش بودند و مرصاد با حالت خاصی نگاهش میکرد؛ مانند مادری که با وجود زحمات بسیاری که برای فرزندش کشیده، فرزندش در امتحان رفوزه شده باشد؛ یا مانند عاشقی که خیانت معشوقش را ببیند.
انگار مرصاد میخواست با نگاهش بگوید:
منی که تازه جذب تشکیلات شده بودم، روی شما حساب ویژه باز میکردم حاج آقا نیازی... .
حتماً مرصاد کلمه «حاج آقا» را غلیظ و کشدار میگفت.
شاید در ادامه میگفت:
- شما به عنوان کسی که سالها کار اطلاعاتی کرده، الگو و اسطوره من بودید...شما حکم پدر ما رو داشتید... .
مرصاد هیچکدام از این حرفها را نزد؛ فقط گفت:
- باید با ما بیاید آقای نیازی!
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوچهل_وهشت
صدای انفجار بعدی دورتر است؛
اما باز هم زمین را میلرزاند.
تا الان سه تا صد و پنجاههزار دلار دود شد رفت هوا.
آمریکا خیلی احمق است ،
که موشک تاوِ به این گرانی را میدهد دست این بیعقلها که اینطوری بیحساب و کتاب خالی کنند روی سر ما.
صدای حاج احمد را میشنوم که روی خطم آمده:
-حیدر جان، عابس دستش بند یه کاریه. به من کارت رو بگو.
دلم شور میزند؛ اما باید تمرکز کنم.
میپرسم:
-کسی توی محوطه آسفالت شهید شده؟
- آره؛ دونفر از بچههای سوری شهید شدند. تکتیرانداز زدشون.
- جنازه یکیشون رو دارم میبینم، اون یکی کجاست؟
- فکر کنم جلوتر افتاده. خودم توی دوربین دیدمشون. اون که جلوتر افتاده زودتر شهید شد.
- خیلی خب، ممنونم.
چشم میدوانم در میان محوطه ،
و پیکر شهید دوم را هم که جلوتر افتاده میبینم.
هردو راه عبور از میان دو ساختمان را ،
انتخاب کردهاند تا در تیررس نباشند؛ اما حواسشان به تکتیرانداز داخل ساختمان نبوده.
اگر بفهمم از کدام سمت تیر خوردهاند، میتوانم حدس بزنم تکتیرانداز در کدام ساختمان مخفی شده.
کمی خودم را روی زمین میکشم ،
تا بهتر ببینمشان و دوربین دوچشمی کوچکم را از جیبم درمیآورم.
اول با دوربین ،
پنجرههای شکسته دو ساختمان را دید میزنم؛ کسی پشت آنها نمیبینم.
امیدوارم تکتیرانداز من را ندیده باشد.
او الان بر من مشرف است و دست برتر را دارد.
دوربین را میبرم ،
به سمت جنازه شهیدی که نزدیکتر است.
تیر خورده به گردنش ،
و با صورت به زمین خورده؛ به سمت چپ گردنش. خون زیادی از همان سمت پخش شده روی زمین.
پس تکتیرانداز باید در ساختمان سمت چپ باشد؛ به شرطی که جای گلوله روی بدن شهید دوم هم این را تایید کند.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃