آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صد_وبیست
-ستاره و منصور فهمیدن توی تور تعقیبن؛ نمیدونم دقیقا چطوری. برای همین سریع از هتل رفتن. یه نفرم گذاشتن که منتظر تو وایسه و اگه مطمئن شد تو طرف اونایی، با خودش ببردت. چون براشون خیلی مهم بودی. قرار بوده اگه طرف فهمید تو با ما همکاری میکردی کارت رو تموم کنه.
-الان اونا کجان؟
-من نمیدونم. من مسئول بودم تو رو بیارم اینجا تا در اولین فرصت برت گردونیم ایران.
قلبم تکان میخورد.
دوست ندارم به همین سادگی از ترس جانم کربلا را ترک کنم. تازه هنوز سامرا و کاظمین هم نرفته ام!
عادلانه نیست!
وقتی این را به مرضیه میگویم،
مرضیه از داخل کمد برایم یک بالش و پتو درمیآورد
و میگوید:
-میدونم سخته برات، اما چاره ای نیست. انشاءالله توی یه فرصت دیگه یه دل سیر میای زیارت، برای ما هم دعا میکنی.
-پس بذارین تا نرفتم یه سر برم حرم.
-نمیشه عزیزم. خطرناکه. شما که چندروزه داری میری حرم عشق و حال!
میدانم بحث کردن فایده ندارد.
میپرسم:
-ببینم، اون روزی که اومدی کنارمون نشستی توی اعتکاف با برنامه قبلی بود؟
-آره. راستش میخواستیم ببینیم چقدر میتونیم بهت اعتماد کنیم. چندبار سعی کردم از زیر زبونت اطلاعات شخصیت رو بکشم بیرون که نتونستم؛ خیلی خوشحال شدم.
-واقعا؟ من اصلا نفهمیدم.
روی زمین دراز میکشم.
خیلی خسته ام. چشمانم را روی هم میگذارم و به حرم فکر میکنم؛ به مادر و پدرم که الان حتما آنجا هستند.
مرضیه به اتاق دیگری میرود تا با کسی صحبت کند.
دفتر مادرم را از کیفم درمیآورم ،
و روی سینه ام میگذارم. حتما الان دارند من را میبینند که در چه شرایطی گیر افتاده ام. حتما الان برایم دعا میکنند...
در دلم به پدر و مادر میگویم از خدا بخواهند نگذارد ستاره و منصور فرار کنند.
پلکهایم کمی سنگین میشوند ،
و درحالی که گیره روسری ام را باز میکنم، چرتم میبرد اما مرضیه را میبینم که همچنان نشسته و از پنجره بیرون را نگاه میکند.
نمیدانم چند دقیقه میگذرد ،
که چشمانم را باز میکنم و مرضیه همانجا نشسته.
با صدای گرفته میگویم:
-تو استراحت نمیکنی مرضیه؟
چشمانش از خستگی قرمز است. نگاهش به سمتم میآید و میخندد:
-نه. تو استراحت کن عزیزم.
-خسته نمیشی؟ چرا انقدر نگرانی؟ کسی دنبالمون نبود.
-نمیخوام با یه سهلانگاری همه چیز رو خراب کنم.
سر جایم مینشینم.
دیگر خسته نیستم. به دیوار تکیه میدهم و میگویم:
-باورم نمیشد تو هم مامور باشی. هنوز هیچکدوم از اتفاقای زندگیم باورم نشده.
دوباره نگاه دقیقی به بیرون میاندازد و بعد به من لبخند میزند:
-برای ما هم وقتی فهمیدیم عجیب بود.
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صد_وبیست
این جمله آخرش اعصابم را کمی به هم میریزد. میپرسم:
-فاطمیون دیگه چرا؟
-لازمه بچههای فاطمیون هم آموزش ببینند. میدون جنگ سوریه یه فرصت خوبه که این نیروها ورزیده بشن. بعداً تجربههایی که به دست میارن به دردشون میخوره.
ته دلم به این دوراندیشیاش آفرین میگویم و ابرو بالا میاندازم:
-خیلی خب، من هستم. فقط الان کسی رو انتخاب کردی؟
حامد نگاهی به پنجره میاندازد. هوا گرگ و میش است و دارد کمکم صبح میشود. میگوید:
-هفت نفر برات انتخاب کردم و کنار گذاشتم. دو نفر از بچههای فاطمیون، پنج نفر هم سوری. خوبه؟
نفس راحتی میکشم.
میترسیدم تعداد افراد تحت امرم زیاد باشند.
همیشه معتقد بودهام کیفیت مهمتر از کمیت است.
میپرسم:
-خب اینا رو روی چه حسابی انتخابشون کردی؟
حامد از جا بلند میشود ،
و چفیه مشکیاش را برمیدارد تا آن را دور سرش ببندد. همیشه همینطور است، چفیه را مثل عرقچین دور سرش میبندد.
اینطوری خواستنیتر میشود و با ابهتتر؛ شاید چون جای زخمِ روی ابروی سمت راستش بیشتر به چشم میآید.
پیراهن خاکی رنگ پوشیده و شلوار نظامی؛ مثل همیشهاش.
میگوید:
-خیلی وقته تحت نظر دارمشون. توی دورههای آموزشی خیلی خوب عمل کردن. بچههای خوب و سربهراهی هم هستن. البته هنوز به خودشون نگفتم. بپوش بریم پادگانشون.
تا من آماده بشوم،
حامد میرود که تکلیف پوریا و سیاوش را معلوم کند.
یک حس کنجکاوی خاصی قلقلکم میدهد که بفهمم سیاوش چرا آمده سوریه؟ میدانم دارم ظاهرش را قضاوت میکنم؛
اما دست خودم نیست.
نمیدانم دیگر میبینمش که بتوانیم با هم حرف بزنیم یا نه.
آماده میشوم که با حامد برویم محل استقرار نیروهایی که گفته.
ابوحسام مثل همیشه دم در منتظر است.
یک جوان حدوداً بیست و یکی دو ساله، با تهریش کمپشت، چشمان روشن و صورت سبزه.
جلوی در دیگر نه سیاوش را میبینم نه پوریا را. یا رفتهاند، یا منتظر پرواز یا ماشینی هستند که ببرندشان.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃