آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صد_وبیست_وپنج
خودم هم نمیدانم چرا انقدر مصمم این را گفتم. حتما چون مادرم دوست دارد من ریحانه باشم.
اگر برگردم ایران،
دیگر اجازه نمیدهم کسی من را اریحا صدا کند. اسم واقعی ام را بیشتر دوست دارم.
ارمیا میخندد و میگوید:
-خیلی اسم قشنگیه...! راستی میدونی اریحا جایی بود که حضرت موسی به بنیاسرائیل دستور داد وارد جنگ بشن و اورشلیم رو تصرف کنن، اما بنیاسرائیل به حضرت گفتن تو و خدای خودت برید بجنگید و وقتی پیروز شدید ما میآیم داخل شهر؟
لبم را کج میکنم و میگویم:
-پس خوبه که اسم من دیگه اریحا نیست!
-ولی هفتادبار توی عهد عتیق تکرار شدهها! تورات به اریحا میگه شهر خرماها.
-همین که اسم من یه بار توی نهجالبلاغه اومده باشه کافیه!
-باشه! پس از این به بعد ریحانه صدات میکنم، خوبه؟
نگاهی به مرصاد میاندازم که دارد نماز میخواند و بعد آرام میگویم:
-ببینم، اینا انقدر اویس اویس میکردن تو رو میگفتن؟
فقط لبخند میزند و این یعنی تایید.
دوباره میپرسم:
-حالا چرا اویس؟
-اویس از عشقش دور بود، منم دور بودم. البته الان که دیگه نیستم!
چشمانش میدرخشند. میگویم:
-ولی همون ارمیا بیشتر بهت میآد.
مرصاد نمازش را تمام کرده و مردی که همراهش بود را صدا میزند:
-تعال فؤاد. استعد للذهاب. (بیا فؤاد. آماده باش بریم.)
دوست دارم ارمیا باز هم حرف بزند.
نمیدانم چرا انقدر تشنه شنیدن حرفهایش هستم. ارمیا هم که اشتیاق را از چشمانم میخواند،
میگوید:
-راستی... این چند روز با دوستای عراقیمون که بودم یه چیز جالب فهمیدم.
-چی؟
-اول بگو فکر میکنی اولین شهدای مدافع حرم کی و کجا شهید شدن؟
کمی فکر میکنم و میگویم:
-فکر کنم اولین شهید مدافع حرم، شهید محرم ترک باشه که سال نود شهید شد.
لبخند پیروزمندانهای میزند و میگوید:
-اشتباهه! اولین شهدای مدافع حرم سال هشتاد و سه شهید شدن!
-ولی اون سال که داعش نبود. با کی جنگیدن؟
-یکی از بچههای عراقی میگفت سال هشتاد و سه، موقع حمله امریکا به عراق، شهر نجف و کربلا محاصره شده بوده. پونزده نفر ایرانی که اکثرا از زوار بودن، توی عراق میمونن و از حرم امام علی علیه السلام و امام حسین علیه السلام دفاع میکنن و چند نفرشون شهید میشن. حتی بین اونا یه خانم هم بوده! باورت میشه؟ برای من خیلی جالب بود... حتی یه نفرشون اسیر امریکاییها میشه و بعد به شهادت میرسه.
-پس چرا هیچوقت ما چیزی ازشون نشنیدیم؟
-دقیقا نمیدونم... اما توی عراق دفن شدن، وادی السلام. خیلی گمنام و مظلومن. ماجراشون خیلی جالب بود. وقتی برگشتی ایران یه تحقیقی دربارهشون بکن. حیفه گمنام بمونن...
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صد_وبیست_وپنج
نمیشد راه بیفتم ،
و بروم سرویس بهداشتی زنانه.
خبری از سمیر هم نبود ،
و موقعیتشان هم تغییر نکرده بود.
پروازشان را اعلام کردند. چند قدم جلو رفتم.
مسافران پروازشان داشتند یکییکی از گیت رد میشدند؛ اما خبری از سمیر و ناعمه نبود.
صدای آژیر هشدار در مغزم بلند شد.
همان لحظه، صدای زنانهای از بیسیم شنیدم:
-من توی سالنم عباس آقا. حکم رو هم آوردم. چکار کنم؟
صدای خانم صابری بود.
اگر خانم نبود حتماً یک چیزی میگفتم که چرا دیر کرده؛ هرچند دست خودش نبود بنده خدا.
گفتم:
-کجایید؟
- سمت راستتون نزدیک ورودی ایستادم.
بدون این که برگردم، کره چشمانم را به سمتی که گفت حرکت دادم. از گوشه چشم دیدمش.
گفتم:
-دیدمتون. سریع برید دستشویی خانمها که توی همین سالنه. منم کاورتون میکنم.
دیدم که راه افتاد به سمت سرویس بهداشتی.
دوباره صدایش را شنیدم:
-احتمال درگیری هست؟
واقعاً نمیدانستم صابری الان باید منتظر چه چیزی باشد. احتمال حذف سمیر و ناعمه خیلی پررنگ بود، مخصوصاً سمیر.
پرسیدم:
-مسلحید؟
- بله.
برگشتم و با فاصله، پشت سرش قدم برداشتم.
چندقدمی سرویس بهداشتی زنانه ایستادم و نفس عمیق کشیدم. ناخودآگاه ذکر صلوات به لبهایم آمد.
رفتم روی خط مرصاد:
-اون پفک رو ول کن، بیا منو پوشش بده!
مرصاد را دیدم که خیره به پنجرههای فرودگاه پوزخند زد و پوسته پفک را انداخت توی سطل زباله کنار دستش.
از خیر انگشتانش هم نگذشت،
شروع کرد به لیس زدنشان و همزمان با صدای ملچ ملوچش گفت:
-برو داداش هواتو دارم.
از خانم صابری پرسیدم:
-چی شد؟ چیزی پیدا کردین؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃