آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صد_وبیست_وچهار
فقط چهل و پنج دقیقه گذشته است ،
که دوباره همراه مرضیه زنگ میخورد و مرضیه برای باز کردن در بلند میشود.
مرصاد هم که از صدای همراه مرضیه بیدار شده، کمکم خودش را جمع میکند که برود. فکر کنم همان مردِ اویس نام پشت در باشد.
مرد وارد حیاط میشود ،
و نگاه من روی چهره مرد قفل میشود. چند ثانیه با نفسی حبس شده نگاهش میکنم تا مطمئن شوم خودش است
و بعد با شوق به طرفش میدوم:
-ارمیا!
تا ارمیا بخواهد واکنش نشان دهد،
من دستانم را دور کمرش حلقه کرده ام و سرم را روی سینه اش گذاشته ام.
میخندد و میگوید:
-بابا یه لحظه مهلت بده بیام تو! زشته... دارن نگاهمون میکنن!
مرضیه میخندد و میگوید:
-اگه میدونستیم انقدر خوشحال میشی زودتر میگفتیم بیاد!
و به اتاق میرود.
ارمیا دستش را دور شانه ام میاندازد و میگوید:
-حالت خوبه؟ مشکلی که نبود؟
بیتوجه به سوالش میپرسم:
-تو اینجا چکار میکنی ارمیا؟
با شیطنت چشمک میزند و میپرسد:
-خودت اینجا چکار میکنی؟
مرصاد با ارمیا دست میدهد و ارمیا با تعجب میپرسد:
-پات چی شده آقا مرصاد؟
مرصاد میخندد و میگوید:
-داشتم راه میرفتم زمین خورد به پام، مچش در رفت.
-خب اینجوری که نمیتونی عملیات رو ادامه بدی!
-چاره چیه؟ فعلا باید باهام بسازه.
و با تکیه بر دیوار میرود که وضو بگیرد.
نمیدانم ارمیا از کشته شدن آرسینه خبر دارد یا نه. پریشان میشوم که نکند بفهمد و ناراحت شود؟
انگار ذهنم را میخواند و آه میکشد:
-کاش که سر من آب بود و چشمانم چشمه اشک، تا روز و شب بر کشتگان دختر قوم خود میگریستم...
و اشک در چشمانش جمع میشود. این جمله باید از کتاب مقدس، بخش سفر ارمیا باشد.
ارمیا عاشق داستان ارمیای نبی ست ،
و فکر کنم بارها آن را خوانده باشد. قبلا فکر میکردم دلیل این علاقهاش به داستان ارمیای نبی، فقط اسمش باشد اما وقتی داستانش را خواندم خودم هم خوشم آمد.
ارمیای نبی، پیامبر بنیاسرائیل بود ،
که در دوران انحطاط بنیاسرائیل برای هشدار و انذار آنان برانگیخته شد. او از هر موقعیتی برای بازداشتن بنیاسرائیل از فساد استفاده میکرد و آنان را از حمله بختالنصر بیم میداد، تا جایی که مردم او را پیامبر شر نامیدند و نفرین کردند.
در بعضی روایات، ارمیا شهید شده و در بعضی دیگر، مانند خضر دارای عمر جاودان است.
او مردی تنها میان مردمی نادان بود ،
که او را به درستی درنیافته بودند و به وی افترا میبستند و ستم میکردند و او جز خدا پناه دیگری نداشت.
نمیدانم چه بگویم که این مرد تنها را دلداری بدهم. بحث را عوض میکنم:
-راشل کجاست؟ حالش خوبه؟
-ایرانه، خیالت راحت.
بعد دستانم را میگیرد و میگوید:
-تو الان باید به فکر خودت باشی اریحا.
-اسم من ریحانهست!
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صد_وبیست_وچهار
میدانستم شنیده؛
اما جواب نمیدهد که لو نرود.
شاید باورتان نشود؛
اما واقعاً نگران بودم وقتی حکم دستگیریشان بیاید، مرصاد چطور میخواهد با این انگشتان و دندانهای نارنجی و ریشهایی که لابهلایش پر از خردههای پفک است، برود جلوی سمیر بایستد و بگوید "شما بازداشتید"!؟
تا وقتی حکم بازداشت صادر نمیشد، نمیتوانستیم اقدامی بکنیم.
حاج رسول رفته بود دنبال کارهایش ،
و قرار بود تا قبل از پریدن پروازشان، حکم بازداشت را همراه یک مامور خانم بفرستد که بتوانیم ناعمه را هم بدون دردسر بیاوریم.
نمیدانم چرا صدور حکم بازداشت انقدر طول کشید؟
حاج رسول هم داشت حرص میخورد.
حدس میزدم بخاطر درهم شدن کارها و جور کردن تیمهای عملیاتی باشد.
چون باید همزمان با از دستگیری سمیر و ناعمه، تمام تیمهای تروریستی را زیر ضربه میبردیم.
با حاج رسول تماس گرفتم.
از صدایش حدس زدم کمی عصبی ست. گفتم:
-حاجی پس حکم چی شد؟
- فرستادم بیاد. همین الان عملیات رو شروع کردیم.
نمیدانستم چرا؛ اما دلم شور میزد.
وقتی همهچیز بر وفق مراد است و مطمئنی که سوژه کاملاً زیر چتر توست، باید نگران شوی. حالا هم از همان وقتها بود.
از شیشه مغازه، سمیر را دیدم که رفت به طرف سرویس بهداشتی آقایان.
ناعمه را نمیدیدم. به مرصاد گفتم:
-ناعمه هنوز بیرون نیومده؟
اول صدای خرد شدن پفک را زیر دندانهایش شنیدم و بعد، صدای خودش هم با صدای جویدن پفک همراه شد:
-نه. برم دنبالش؟
نباید میرفت. شاید مورد خاصی نبود و الکی حساسشان میکرد.
گفتم:
-نه نمیخواد. مامانت بهت یاد نداده با دهن پر حرف نزنی؟
جواب نداد. اعصابم داشت بهم میریخت.
رفتم روی خط امید:
-امید، گوشی ناعمه کجاست؟
- همونجای قبلی. تکون نخورده.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃