آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صد_ودوازده
-نه منصور دنبالش رفته بود. چطور؟
حس میکنم ستاره آمده بالای سرم و نگاهم میکند. چشمانم را بسته نگه میدارم و تنفسم را آرام.
بعد از چند لحظه کنار میرود و به آرسینه میگوید:
-خوابه؟
-آره. انقدر خسته بود سریع گرفت خوابید.
ستاره آرامتر میگوید:
-بررسی کردی؟ همه چی خوبه؟
-آره مطمئنم. همه جا رو گشتم. اتاق پاکه.
-خوبه. وسایل اریحا رو هم گشتی؟
-آره. چیز خاصی نداره همراهش.
خدا را شکر میکنم ،
که به دلم انداخت موبایلی که لیلا داده را همراهم ببرم.
آرسینه میگوید:
-چرا اخیرا انقدر بهش شک دارین؟
-احساس خوبی بهش ندارم، نمیدونم چرا. شاید اشتباه کردیم که اونو هم قاطی کردیم. شاید اونی که میخوایم نباشه!
-الکی نگرانین. اریحا راهی جز همکاری با ما نداره.
از صدایی که میشنوم، حس میکنم ستاره روی تخت آرسینه نشسته است:
-اخیرا خیلی شبیه یوسف شده. تا میبینمش انگار یوسف رو میبینم و بدجور بهمم میریزه. انگار یوسفه که داره نگام میکنه!
خواب از سرم پریده ،
و خیلی تلاش میکنم آرام باشم و از جایم تکان نخورم. اگر بفهمند بیدار بوده ام و حرفهایشان را شنیده ام، همه چیز خراب میشود.
نمیدانم میان ستاره و یوسف چه جریانی بوده که ستاره با یادآوریاش بهم میریزد؟
روز به روز بیشتر میفهمم ستاره ای که بجای مادرم بوده را نشناخته ام و او اصلا آن مامان ستاره ای که فکر میکردم نیست.
آرسینه سعی میکند ستاره را آرام کند:
-اینا همهش مال گذشتهس. مهم نیست. اریحا چیزی نفهمیده.
-امیدوارم. راستی، خبری از ارمیا و راشل نشد؟
آرسینه آه میکشد:
-نه. آب شدن رفتن تو زمین. اگه ارمیا رو گیر بیارم با همین دستای خودم خفهش میکنم. کثافت خائن!
-عوضی خوب حدس زده واکنش ما چیه، نقطه ضعف دستمون نداده.
-ببینم، نکنه ارمیا چیزی درباره ما بدونه؟
-نه! ارمیا نهایتا حانان رو لو میده، اما چیزی درباره ما نمیدونه.
حدس ارمیا درباره تهدید راشل درست بود. نمیدانم چرا آرسینه و ستاره باید بخواهند دونفر از اعضای خانواده خودشان را بکشند؟ خیالم راحت میشود که حتما حال هردوشان خوب است.
ستاره بلند میشود و به آرسینه میگوید:
-استراحت کن، دم اذان ظهر با اریحا برین حرم که توی هتل نباشه!
-باشه. فعلا.
ستاره میرود ،
و دوباره خواب به چشمانم باز میگردد. انقدر خسته ام که نتوانم به این فکر کنم که چرا من نباید قبل از اذان ظهر در هتل باشم؟
***
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صد_ودوازده
کمیل و حاج حسین ایستاده بودند کنار ماشین و لبخند میزدند.
مچم تیر کشید ،
و آن را با دست دیگرم گرفتم. سوزشش بیشتر شد. دستم ملتهب و قرمز شده بود و میدانستم به زودی تاول خواهد زد.
ناخودآگاه «آخ» کوتاه و شکستهای ،
از گلویم درآمد. لبم گاز گرفتم و نفسم را حبس کردم از درد.
جلال را که بردند داخل آمبولانس،
من هم به امدادگر اورژانس گفتم آسیب دیدهام تا بتوانم سوار آمبولانس بشوم.
داخل آمبولانس نشستم ،
و کلاهکاسکتم را درآوردم. سرم کمی خنک شد.
عرق تمام موهایم را خیس کرده بود. هنوز نفسم جا نیامده بود.
امدادگر اورژانس گفت:
- دستتو بده ببینم چی شده؟
دستم را که گرفت، دوباره آخم درآمد.
هماهنگ کرده بودم آمبولانس برود بیمارستان خودمان.
با چشم به جلال اشاره کردم:
- این چطوره؟ زنده میمونه دیگه؟
امدادگر روی سوختگی دستم پماد میمالید و صورتم از درد جمع میشد.
گفت:
- فکر نکنم خیلی چیزیش شده باشه. حال عمومیش نگرانکننده نیست. منم شکستگیای ندیدم؛ ولی بازم باید توی بیمارستان ازش عکس بگیرن ببینن یه وقت به جمجمه و مهرههای کمرش آسیب نرسیده باشه. وقتی میگیم کمربند ایمنیتونو ببندید واسه همین میگیم.
روی زخم مچم بتادین زد. بیشتر سوخت.
صدای کیان را از بیسیم شنیدم:
- تجهیز انجام شد. تیم تروریستی الان توی تور ما هستن.
دستم را گذاشتم روی گوشم:
- خوبه. مواظب باشید حساسشون نکنید.
امدادگر با یک حالت خاصی نگاهم کرد؛ اما جرات نداشت سوال بپرسد.
دستم را پانسمان کرد.
مانده بودم با این دستهای درب و داغان چطور بروم خانه؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃