eitaa logo
فدا ــٔیان ࢪهبريم✨
137 دنبال‌کننده
724 عکس
417 ویدیو
27 فایل
‹ بِسْـمِ‌رب‌مَھدۍ‌؏‌َ‌‌ـج..!💙 › شما دعوت شده مهدی فاطمه اید🌿 کپی از مطالب؟حلالِ رفیق💛 🌱 شرایط @Sharayet1402 🌼آیدی‌مدیر🌼 🌼https://eitaa.com/N1a1r4g7es🌼 🌺ناشناسمونه🌺 🌺https://harfeto.timefriend.net/16802057730631🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
آلاء: 🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت -نه منصور دنبالش رفته بود. چطور؟ حس می‌کنم ستاره آمده بالای سرم و نگاهم می‌کند. چشمانم را بسته نگه می‌دارم و تنفسم را آرام. بعد از چند لحظه کنار می‌رود و به آرسینه می‌گوید: -خوابه؟ -آره. انقدر خسته بود سریع گرفت خوابید. ستاره آرام‌تر می‌گوید: -بررسی کردی؟ همه چی خوبه؟ -آره مطمئنم. همه جا رو گشتم. اتاق پاکه. -خوبه. وسایل اریحا رو هم گشتی؟ -آره. چیز خاصی نداره همراهش. خدا را شکر می‌کنم ، که به دلم انداخت موبایلی که لیلا داده را همراهم ببرم. آرسینه می‌گوید: -چرا اخیرا انقدر بهش شک دارین؟ -احساس خوبی بهش ندارم، نمی‌دونم چرا. شاید اشتباه کردیم که اونو هم قاطی کردیم. شاید اونی که می‌خوایم نباشه! -الکی نگرانین. اریحا راهی جز همکاری با ما نداره. از صدایی که می‌شنوم، حس می‌کنم ستاره روی تخت آرسینه نشسته است: -اخیرا خیلی شبیه یوسف شده. تا می‌بینمش انگار یوسف رو می‌بینم و بدجور بهمم می‌ریزه. انگار یوسفه که داره نگام می‌کنه! خواب از سرم پریده ، و خیلی تلاش می‌کنم آرام باشم و از جایم تکان نخورم. اگر بفهمند بیدار بوده ام و حرف‌هایشان را شنیده ام، همه چیز خراب می‌شود. نمی‌دانم میان ستاره و یوسف چه جریانی بوده که ستاره با یادآوری‌اش بهم می‌ریزد؟ روز به روز بیشتر می‌فهمم ستاره ای که بجای مادرم بوده را نشناخته ام و او اصلا آن مامان ستاره ای که فکر می‌کردم نیست. آرسینه سعی می‌کند ستاره را آرام کند: -اینا همه‌ش مال گذشته‌س. مهم نیست. اریحا چیزی نفهمیده. -امیدوارم. راستی، خبری از ارمیا و راشل نشد؟ آرسینه آه می‌کشد: -نه. آب شدن رفتن تو زمین. اگه ارمیا رو گیر بیارم با همین دستای خودم خفه‌ش می‌کنم. کثافت خائن! -عوضی خوب حدس زده واکنش ما چیه، نقطه ضعف دستمون نداده. -ببینم، نکنه ارمیا چیزی درباره ما بدونه؟ -نه! ارمیا نهایتا حانان رو لو می‌ده، اما چیزی درباره ما نمی‌دونه. حدس ارمیا درباره تهدید راشل درست بود. نمی‌دانم چرا آرسینه و ستاره باید بخواهند دونفر از اعضای خانواده خودشان را بکشند؟ خیالم راحت می‌شود که حتما حال هردوشان خوب است. ستاره بلند می‌شود و به آرسینه می‌گوید: -استراحت کن، دم اذان ظهر با اریحا برین حرم که توی هتل نباشه! -باشه. فعلا. ستاره می‌رود ، و دوباره خواب به چشمانم باز می‌گردد. انقدر خسته ام که نتوانم به این فکر کنم که چرا من نباید قبل از اذان ظهر در هتل باشم؟ *** 🌷ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت کمیل و حاج حسین ایستاده بودند کنار ماشین و لبخند می‌زدند. مچم تیر کشید ، و آن را با دست دیگرم گرفتم. سوزشش بیشتر شد. دستم ملتهب و قرمز شده بود و می‌دانستم به زودی تاول خواهد زد. ناخودآگاه «آخ» کوتاه و شکسته‌ای ، از گلویم درآمد. لبم گاز گرفتم و نفسم را حبس کردم از درد. جلال را که بردند داخل آمبولانس، من هم به امدادگر اورژانس گفتم آسیب دیده‌ام تا بتوانم سوار آمبولانس بشوم. داخل آمبولانس نشستم ، و کلاه‌کاسکتم را درآوردم. سرم کمی خنک شد. عرق تمام موهایم را خیس کرده بود. هنوز نفسم جا نیامده بود. امدادگر اورژانس گفت: - دستتو بده ببینم چی شده؟ دستم را که گرفت، دوباره آخم درآمد. هماهنگ کرده بودم آمبولانس برود بیمارستان خودمان. با چشم به جلال اشاره کردم: - این چطوره؟ زنده می‌مونه دیگه؟ امدادگر روی سوختگی دستم پماد می‌مالید و صورتم از درد جمع می‌شد. گفت: - فکر نکنم خیلی چیزیش شده باشه. حال عمومی‌ش نگران‌کننده نیست. منم شکستگی‌ای ندیدم؛ ولی بازم باید توی بیمارستان ازش عکس بگیرن ببینن یه وقت به جمجمه و مهره‌های کمرش آسیب نرسیده باشه. وقتی می‌گیم کمربند ایمنی‌تونو ببندید واسه همین می‌گیم. روی زخم مچم بتادین زد. بیشتر سوخت. صدای کیان را از بی‌سیم شنیدم: - تجهیز انجام شد. تیم تروریستی الان توی تور ما هستن. دستم را گذاشتم روی گوشم: - خوبه. مواظب باشید حساسشون نکنید. امدادگر با یک حالت خاصی نگاهم کرد؛ اما جرات نداشت سوال بپرسد. دستم را پانسمان کرد. مانده بودم با این دست‌های درب و داغان چطور بروم خانه؟ 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃