آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صد_وسیزده
دوم شخص مفرد
با هر بدبختیای بود ،
خودمو توی پروازشون جا دادم. قرار شد فعلا من و خانم محمودی بریم دنبالشون و اگه لازم شد با چندتا از برادرا و خواهرای عراقی لینک باشیم تا پشتیبانی کنند.
امکاناتمون خیلی محدوده اما امیدوارم از پسش بربیایم.
اویس هم با پرواز بعدی رسید عراق.
اول موافق نبودم بیاد، اما با شناختی که اویس از آرسینه و ستاره و خانم منتظری داره خیلی میتونه کمک کنه.
بالاخره چندین ساله داره کار برونمرزی میکنه، میشه روی تجربهش حساب کرد. خودشم انقدر اصرار کرد که تصمیم گرفتم ببرمش.
بعد از اینکه توی فرودگاه اسلحههامونو تحویل گرفتیم،
با یه تاکسی راه افتادم پشت سرشون. قرار شد خانم محمودی فقط حواسش به اریحا منتظری باشه و ستاره و منصور و آرسینه به عهده من. اویس هم چون چهرهش لو رفته بود بهش اجازه ندادم توی تعقیب و مراقبت همراهمون باشه و گفتم فعلا بره خونه امن و پشتیبانی رو به عهده بگیره.
توی هتل عامل نداشتیم ،
و کارمون سخت شد. خانم محمودی میتونست با پوشیه تردد کنه که شناسایی نشه، اما من نه. دوربینای مداربسته شده بودن معضل.
سعی کردم صورتم رو بین شال گردن و چفیه بپیچم که پیدا نشه. من اتاق کنار اتاق ستاره و منصور رو گرفتم که خدا رو شکر خالی بود و خانم محمودی توی یکی از مسافرخونههای روبهروی هتل اتاق گرفت؛
جوری که پنجره اتاقش به اتاق خانم منتظری مشرف باشه و قرار شد تمام وقت با همون میکروفونی که به خانم منتظری دادیم شنودش کنه.
پس از نظر شنود اتاق آرسینه مشکل نداشتیم اما مشکل شنود اتاق ستاره و منصور بود که باید خودم درستش میکردم.
همون عصر روز اول یه سر رفتن حرم.
وقتی خانم محمودی تایید کرد که از هتل خارج شدن، به این فکر کردم که نقشهم رو عملی کنم. قبلا یه دوری توی زیرزمین و موتورخونه هتل زده بودم؛ البته دزدکی.
سریع یه لباس نظافتچی برداشتم
و تنم کردم و با وسایل نظافت رفتم بالا. باز کردن در اتاق کاری نداشت؛ اما چیزی که مهم بود این بود که میکروفون رو کجا بذارم که ستاره نفهمه.
ستاره یه حرفهای بود؛
حتما اتاق رو چک میکرد. باید میکروفون رو جایی میذاشتم که عقل جنم بهش نرسه، چه برسه به یه شیطانی مثل جنابپور!
وقت زیادی هم نداشتم
و اگه موندنم توی اتاق طولانی میشد دردسر درست میشد. به همه اتاق یه نگاه انداختم. اولین جاهایی که جنابپور چک میکرد، زیر تختها و میز و پشت تابلو و ساعت بود. اما قطعا شن و ریگهای گلدون مصنوعی رو زیر و رو نمیکرد.
فکر بدی نبود؛
مخصوصا که پای گلش شن و ریگ ریخته بودن که تراکمش کمتر از خاکه و اشکالی توی ضبط صدا به وجود نمیآورد. یکم از ریگها رو کنار زدم و میکروفون رو گذاشتم داخل گلدون و روش رو طوری پوشوندم که مثل اولش بشه. همه اینا یه دقیقه هم طول نکشید.
از اتاق رفتم بیرون
و حالا باید یه فکری برای دوربینای مداربسته میکردم. سرفرصت، نصفشب رفتم و فیلمهای اون ساعت رو پاک کردم.
سحر، خانم منتظری با منصور رفتن حرم و خانم محمودی اونجا باهاش مرتبط شد و شماره خط امنی که باید باهاش مرتبط بشه رو بهش داد.
دلیل اینکه اینطوری باهاش مرتبط شدیم این بود که اولا بفهمه مراقبش هستیم و دوما پیام حتما به دست خودش برسه.
طبق گزارش خانم محمودی از شنود خانم منتظری، قرار شد ساعت ده و نیم خانم منتظری و آرسینه برن حرم.
فهمیدم باید یه خبرایی باشه که باید خانم منتظری رو از هتل دور کنن. خانم محمودی دنبال خانم منتظری رفت و من موندم هتل و منتظر شنود.
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صد_وسیزده
***
فقط دونفر ایستادهاند گوشه سالن نیمهتاریک فرودگاه؛
سیاوش و یک جوان که نمیشناسمش.
انگار طبق یک توافق نانوشته،
کنار هم ایستادهاند تا شاید از خطرات احتمالی در امان باشند.
در این سالن خالی،
آن هم در یک منطقه جنگزده، وهم آدم را میگیرد.
همقدم با حامد داریم میرویم به سمت خروجی که حامد توجهش به جوانها جلب میشود.
حرفش نیمه روی هوا میماند و میگوید:
- عباس، این دوتا انگار بلاتکلیفند. بریم ببینیم مشکلشون چیه؟
سرم را تکان میدهم که برویم.
قیافه جوانِ کنار سیاوش ،
داد میزند همیشه شاگرداول مدرسه و دانشگاه بوده. لباس اتوکشیده و مرتب، عینک و موهایی که به یک طرف شانه کرده و ریش پرفسوریاش این را میگوید.
خیلی بلند نیست و نسبتا بدن توپری دارد. میخورد سی سالی داشته باشد.
جلو میرویم و حامد با لبخند همیشگیاش میپرسد:
- شما چرا اینجا ایستادید برادرا؟
چشمم میافتد به پلاک سیاوش ،
که زنجیرش پیچیده به زنجیر نقرهای رنگی که قبلا گردنش بود. کنار خالکوبی کلمه مادر.
سریع نگاهم را میگیرم.
همان جوان قدم جلو میگذارد ،
و با یک لبخند موقر، دست دراز میکند به سمت حامد:
- سلام. کاظمی هستم، پوریا کاظمی. به ما نگفتند کجا بریم.
و برگهای را نشان حامد میدهد.
انقدر کلمات را مودب، استوار و تمیز ادا میکند که مطمئن میشوم از آن بچه مثبتهایی ست که همیشه سرشان در درس و کتاب بوده.
کنار سیاوش چه قاب ناهمگون و بامزهای بستهاند! خندهام را میخورم.
حامد میگوید:
- خب شما باید خودت رو به بهداری معرفی کنی برادر.
پس حدسم درست بوده و پوریا باید دکتری، پرستاری، چیزی باشد.
در سالن خالی چشم میچرخاند و عینکش را روی چشم صاف میکند:
- خب الان باید کجا برم دوست عزیز؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃