آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صد_وشانزده
نجف با مشهد فرق دارد،
کربلا با نجف. اصلا حالم از وقتی رسیدیم به کربلا جور دیگری شد.
غیرقابل توصیف بود...
یک جنون و سرمستی خاصی دارد هوای کربلا. انقدر غرق میشوی در حال و هوایش که غم عالم را فراموش میکنی و فقط غم حسین در دلت مینشیند.
همان اول که گنبد را دیدم،
فهمیدم دیگر آن آدم سابق نخواهم شد و امام با یک نگاه من را زیر و رو کرده است. تصویر حرم مقابل چشمم تار میشد و از ترس از دست دادن یک لحظه تماشای حرم، تندتند قطرات اشک را پاک میکردم.
یک لحظه کربلا هم نباید از دست برود.
وقتی مقابل ضریح ایستادم، یاد وقتهایی افتادم که در ذهنم ضریح را مجسم میکردم و همراه مداح میخواندم که:
-سلام آقا... که الان روبهروتونم/ من اینجام و زیارتنامه میخونم... حسین جانم...
آن موقع فکر میکردم روزی که برسم کربلا و مقابل ضریح بایستم چکار خواهم کرد و چه خواهم گفت.
گاهی با خودم میگفتم همانجا سجده شکر میکنم،
یا همین شعر را زیر لب میخوانم،
شاید هم فقط بگویم خیلی دوستتان دارم آقا. اما وقتی ضریح را دیدم کلا زبانم بند آمد و نفسم حبس شد،
حتی اشکم هم بند آمد.
همه چیز از یادم رفت و زمان برایم ایستاد. تازه فهمیدم عشق در یک نگاه یعنی چه.
محبتش طوری در دلم زبانه کشید که فهمیدم دیگر آن اریحای قبل نیستم.
دلم میخواست دورش بگردم و قربان صدقه اش بروم اما شکوه و زیبایی اش من را سر جایم میخ کرده بود.
اگر خود امام را میدیدم،
حتما میمردم از شوق. شک ندارم.
الان هم یک ساعت است که نشسته ام مقابل ضریح و بدون این که پلک بزنم، فقط نگاه میکنم و حس میکنم درونم شعلهورتر میشود. این لحظات طلاییترین لحظات عمرم است؛ لحظاتی که سرشار از لذت و آرامش بودهام.
راستی نمیدانم چه رازی در این حرم است که از یک سو آتشت میزند
و از یک سو آرامت میکند؟
اصلا حالا فهمیده ام زندگی یعنی چی.
یعنی حسین علیه السلام اشاره کند،
به سر بدویم. حسین علیه السلام لب تر کند، دنیا را به پایش بریزیم.
حسین علیه السلام سخن بگوید،
با جان گوش کنیم. حسین علیه السلام بخندد، ما جان بدهیم. حسین علیه السلام نفس بکشد، ما زنده شویم.
حسین علیه السلام بنشیند،
ما دورش طواف کنیم. حسین علیه السلام برخیزد، ما به پایش بیفتیم. حسین علیه السلام نماز بخواند، ما اقتدا کنیم. حسین علیه السلام قرآن تلاوت کند، ما صوت قرآنش را بنوشیم. حسین علیه السلام قدم بردارد، ما سپر بلایش باشیم.
و اگر این میان،
حسین علیه السلام ما را خطاب کند، مست شویم و جان بدهیم و زنده شویم و دست بگذاریم روی چشم و برویم دنبال انجام اوامرش.
اصلا زندگی یعنی همین...
بعد از نماز ظهر به هتل که میرسم،
اتاق را خالی میبینم. چندبار آرسینه را صدا میزنم و جوابی نمیشنوم. در اتاق ستاره و عمو را هم که میزنم جواب نمیدهند.
با ستاره و آرسینه و عمو تماس میگیرم،
اما تلفن هرسه خاموش است. ترس به جانم میافتد.
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صد_وشانزده
سرش را تکان داد:
- توی هیچکدوم از بانکهای داده، چنین اسم و عکسی وجود نداره. بچههای برونمرزی هم گفتند نمیشناسن. اصلا انگار یه شبه پای بته سبز شده!
این که نمیدانستم ناعمه ،
دقیقاً جاسوس کدام سرویس است و اهل کجاست، اذیتم میکرد.
اگر میدانستم، بهتر میتوانستم حرکت بعدیاش را پیشبینی کنم.
به امید گفتم:
- چیه؟ چرا نگرانید شماها؟
- سمیر و ناعمه میخوان از ایران برن.
برق از کلهام پرید:
- چی؟ کجا؟
- برای فرداشب بلیت هواپیما دارند به مقصد ترکیه.
شقیقههایم را با دو انگشتم گرفتم.
سرم نبض میزد.
رفتن سمیر و ناعمه به این معنا بود که داشت زمان عملیاتهای تروریستی میرسید.
از اتاق بیرون زدم،
تا خودم را برسانم به دفتر حاج رسول.
باید زودتر هماهنگیهایش را انجام میدادم برای عملیات دستگیری.
طوری هروله میکردم که هرکس من را میدید، تعجب میکرد و میگفت:
- کجا با این عجله؟
وقت نداشتم جوابشان را بدهم.
حاج رسول را بیرون از دفترش دیدم. داشت میرفت خانه.
به سختی سرعتم را کم کردم ،
که روی سرامیکهای راهرو لیز نخورم و پخش زمین نشوم.
دست به دیوار گرفتم.
حاج رسول با همان حالت عاقل اندر سفیهش نگاهم میکرد و منتظر بود نفسم جا بیاید تا حرف بزنم.
صاف ایستادم ،
و دستی به سر و روی بهم ریختهام کشیدم. میدانستم حسابی خاک و خلی و درب و داغانم و احتمالاً بوی دود و خون میدهم.
حاج رسول با چشمانش اشاره کرد به دست باندپیچی شدهام:
- دستت چی شده؟
انگار خودم هم تازه فهمیده باشم، دستم را بالا گرفتم و نگاه کردم:
- هیچی قربان، یه سوختگی کوچیکه.
سرش را تکان میدهد و راه میافتد به سمت آسانسور:
- خب، کارِت رو بگو. زود باید برم.
- ناعمه و سمیر دارن از ایران میرن. احتمالاً عملیاتشون نزدیکه.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃