آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صد_ونوزده
یاد آن مردِ همکار لیلا میافتم که بیسیم داشت. جوابی میشنود و میگوید:
-الان پیش من نشسته. حالش خوبه. اون مزاحمم توی اتاق هتله، تا هوش و حواسش برگرده سر جاش یکی دو ساعت طول میکشه. ما میآیم خونه مادربزرگ مهمونی.
فکر کنم به رمز حرف میزند. هرچه باشد، چاره ای جز اعتماد ندارم.
میپرسم:
-ستاره و آرسینه کجان؟ عموم کجا رفته؟
-بذار برسیم، برات توضیح میدم.
زن سرش را جلو میبرد ،
و به عربی از مرد چیزی میپرسد و بعد آرام مینشیند. از حرم دورتر میشویم.
خیابانها را بلد نیستم.
بعد از یک ساعت چرخیدن در خیابانهای کربلا، ماشین وارد حیاط یک خانه میشود و زن از من میخواهد پیاده شوم.
خانه چندان بزرگ نیست.
اثاثیه زیادی داخل خانه نیست و حتی فرش ندارد؛ فقط دو اتاق دوازده متریست و یک آشپزخانه.
دو در دارد،
یک در بزرگ طرف حیاط و یک در کوچک که احتمالا به کوچه پشتی باز میشود.
زن دوباره به کسی که پشت بیسیم است میگوید:
-ما خونه مادربزرگیم. مهمون ناخونده هم نداشتیم تا الان.
قبل از این که مرد راننده از خانه بیرون برود، زن یک کیسه نه چندان بزرگ را به مرد میدهد و به اتاق میآید.
روبنده اش را برمیدارد ،
و از دیدنش نفسم میگیرد. لبخند میزند و در آغوشم میگیرد:
-سلام عزیزم!
-مـ... مرضیه! تو اینجا چکار میکنی؟ واقعا خودتی؟
چادرش را در میآورد و گوشه ای میگذارد:
-راحت باش، مرد نیست اینجا.
از این حجم بهت و تعجب به وجد آمدهام. به دیوار پشت سرم تکیه میدهم و میگویم:
-من گیج شدم مرضیه!
رفته است داخل آشپزخانه و از همانجا میگوید:
-حقم داری!
بعد با دوتا ساندویچ فلافل برمیگردد ،
به سالن و وقتی میبیند هنوز چادر پوشیده ام میگوید:
-ای بابا! تو چقدر رودربایستی داری! بیا ببینم. فکر کنم ناهار درست و حسابی نخوردی. بیا، منم گشنمه.
چادرم را درمیآورم ،
و کنارش مینشینم. یک بار دیگر دقیق نگاهش میکنم، خودِ خودش است! یک ساندویچ فلافل میدهد به من و دیگری را برمیدارد.
میگویم:
-میشه از گیجی درم بیاری؟ تو رو چه به این کارا؟
-بهم نمیآد؟
-راستش نه... تو همونی که توی حرم امام علی بهم یه کاغذ دادی؟
میخندد و ساندویچش را گاز میزند.
این یعنی نباید سوال بپرسم. او هم مثل لیلاست، اگر نخواهد به سوالت جواب بدهد نمیدهد.
کمی از ساندویچ را میخورم ،
ولی انقدر گلویم خشک است که به سختی قورتش میدهم. میپرسم:
-نوشابه ندارین؟
-شرمنده. فقط کوکاکولا داشت که ما نمیخوریم.
-چرا؟
-برندش اسرائیلیه. مزهی خونِ زن و بچه میده!
وقتی میبیند گلویم خشک شده، برایم آب میآورد:
-شرمنده، الان تنها شربت در دسترس همینه!
ساندویچها را که میخوریم،
باز هم به مرضیه اصرار میکنم از ابهام درم بیاورد:
-من چجوری لو رفتم؟
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صد_ونوزده
از اتاق بیرون میزنم،
تا وضو بگیرم و بروم نمازخانه. در راهرو، سیاوش و پوریا را میبینم که خوابآلود راه میروند.
پوریا سعی دارد موهایش را با کشیدن دست مرتب کند.
چشمان سیاوش هنوز درست باز نشده و نزدیک است که زمین بخورد.
برای این که بیدار شود، میزنم سر شانهاش:
-چطوری داداش؟
سیاوش از جا میپرد ،
و برمیگردد سمت من؛ حالا چشمانش هم باز شده.
کمی نگاهم میکند تا موتور مغزش گرم شود و بعد راه میافتد:
-مخلص داش حیدر!
خوب است که هنوز کسی اسم واقعیام را نمیداند.
باید به حامد هم بسپارم دیگر اسم جهادیام را صدا بزند.
با سیاوش دست میدهم.
نماز صبح را که میخوانیم،
حامد درحالی که دستم را گرفته تا به اتاق ببردم میگوید:
-بیا که خیلی باهات کار دارم.
وارد اتاقمان میشویم. حامد در را میبندد:
-نمیخواستی بخوابی که؟
سرم را به چپ و راست تکان میدهم که نه. مینشیند مقابلم و میگوید:
-ببین، فکر کنم خودت خبر داری قراره یه عملیات بزرگ داشته باشیم که انشاءالله شر داعشیها به کل کنده بشه. اینم میدونی که قبل از شروع عملیات، نیاز به عملیات شناسایی داریم. برای شناسایی، بهترین افراد نیروهای بومی هستن؛ چون هرچی باشه سالها توی این منطقه زندگی کردن و با مردم منطقه و بافت شهری آشناترند. ما هرچقدر هم نیروی اطلاعات عملیات خوب و زبده داشته باشیم، تهش به خوبی نیروهای بومی نمیشن، آخرشم که تاابد نمیتونیم اینجا باشیم. باید نیروهای بومی آموزش ببینند که اگه ما هم نبودیم بتونن از پس خودشون بربیان.
راست میگوید.
تقریباً منظورش را گرفتم. برای همین میپرم وسط حرفش:
-خب؛ الان قراره اون نیروها رو آموزش بدم؟
صورت حامد از هم باز میشود:
-آ باریکلا. میخوام یه گروه شناسایی از نیروهای بومی و بچههای فاطمیون تربیت کنی. فرصت زیادی هم نداری.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃