آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صد_وهشت
*
دوم شخص مفرد
وقتی دیدم از جمعیت خارج شده و اون مرد هم دنبالش راه افتاده، فکر نمیکردم بخواد مَرده رو گیر بندازه.
پشت سرش، آرسینه با فاصله راه افتاد.
فهمیدم دقیقا هدف آرسینه اینه که خانم منتظری رو تحت نظر داشته باشه.
منم پشت سرشون راه افتادم.
عین قطار شده بودیم! سعی کردم به هیچ وجه به چشم نیام.
خانم منتظری داشت مرد رو دنبال خودش میبرد توی کوچه پس کوچههای خلوت. به سرش زده بود انگار!
واقعا کارش دیوونگی بود!
آرسینه وقتی مطمئن شد اریحا توی کوچهست و مرد هم دنبالش رفته، دیگه تعقیب رو ادامه نداد.
اما من رفتم بین ماشینا خودمو قایم کردم. خیلی دلم میخواست ببینم خانم منتظری چه رفتاری نشون میده توی این موقعیت.
شنیده بودم دفاع شخصی کار کرده ،
ولی این درگیری واقعی بود. اسلحهم رو درآوردم و آماده شدم که اگه مَرده خواست آسیبی به خانم منتظری بزنه، درگیر بشم.
پیدا بود که اولین بارشه و خیلی براش سخته که اضطرابش رو کنترل کنه؛ اما بازم خوب از پسش براومد.
طوری سر اون مرد داد زد که فکر کردم خانم صابری خودمونه! اما خب، درواقع بعدش فهمیدیم همه اینا یه نقشه بود تا خانم منتظری رو بیشتر بترسونن و تهدیدش کنن تا دست از پا خطا نکنه.
اون مرد عمدا خودش رو توی تله انداخت. اما خوشبختانه اینو نمیدونن که ما چند قدم ازشون جلوتریم و خانم منتظری خیلی وقته با ما همکاری میکنه و زیر چتر اطلاعاتی ما هستند؛ و البته الان با میکروفونی که خانم منتظری همراهش داره، حتی آب خوردنشونم میفهمیم.
خانم منتظری برای چندمین باره که ریسک میکنه؛ درحالی که وظیفهای نداره. داره با پای خودش با سهتا جاسوس همراه میشه که معلوم نیست چه نقشهای براش دارن.
شاید اون اول همه چیز رو نمیدونست اما الان خوب میدونه داره چکار میکنه.
تو هم میدونستی داری چکار میکنی...
میدونستی وظیفهت اینه که به مجروحایی که داشتن بخاطر دیر رسیدن آمبولانس جون میدادن کمک کنی.
برات مهم نبود، یا شایدم نمیدونستی داعشیها چقدر نامردن. انقدر که عمدا، صبر کنن مردم دور محل حادثه جمع بشن و بمب بعدی رو منفجر کنن.
خیلی دلم میخواست وقتی داشتی به زخمیها کمک میکردی ببینمت. مطمئنم تو هم مثل خانم منتظری قوی بودی، و همونقدر شجاع و جسور؛ شایدم بیشتر.
تو هم تاحالا توی یه صحنه انفجار واقعی نبودی؛ تاحالا چنین شرایط بحرانیای رو تجربه نکرده بودی.
اما مطمئنم خوب تونستی روی خودت مسلط بشی. اما من نمیتونستم روی خودم مسلط بشم. این حادثه با همیشه فرق داشت.
پای تو وسط بود...
تویی که نبودنت باعث شده دیگه جرات نکنیم پامونو توی خونه بذاریم. خونه بدون تو معنی نداره! هر خونهای، نیاز به یه مادر داره که زندهش کنه. ما اون مادر رو نداشتیم اما دخترش بود.
امروز رفتم که از بابا و مادرجون خداحافظی کنم،
مادرجون فرصت گیر آوردن که منو ببینن و مثل همیشه بگن چرا زن نمیگیری؟
خیلی دلم میخواست بگم مشکلی با ازدواج ندارم اما میترسم دوباره به یکی وابسته بشم و از دستش بدم.
خودم بهتر از همه میدونم با این شغل پر از فشار عصبی که من دارم، چقدر به یه منبع آرامش نیاز دارم اما دلم نمیآد یه نفر دیگه رو توی استرسهام شریک کنم و اذیت بشه. خودمم بین دوراهی موندم.
از یه طرفم دوست ندارم دل مادرجون رو بشکنم. بنده خدا هر وقت به تو میگفت چرا ازدواج نمیکنی، یه جوری بحث رو عوض میکردی یا فرار میکردی.
اگه خیلی جدی میشد، میخندیدی و میگفتی:
-من الان سهتا گل پسر دارم که تازه یکیشون رفته خونه بخت. بذارین دوتای دیگه رو هم خودم براشون برم خواستگاری، بعد!
تو هم خیلی بهم اصرار میکردی ازدواج کنم، اما خودت خواستگارهات رو رد میکردی چون دوست نداشتی ما رو تنها بذاری. انگار یه وظیفه نانوشته بود که تو باید بجای مامان ما باشی!
همین محسن بنده خدا چقدر اومد و رفت و تو قبول نکردی...
اما مگه نمیخواستی کنارمون باشی؟
چرا تنهامون گذاشتی؟
*
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صد_وهشت
انقدر تند میرفتم و لایی میکشیدم ،
که یک لحظه با خودم گفتم کارم تمام است و سالم به مقصد نمیرسم.
دوباره روی خط امید رفتم:
- جلال الان کجاست؟
- صبر کن ببینم...همین الان وارد جاده نائین شد. با این سرعت ده دقیقهای بهش رسیدی. مواظب باش عباس، خودتو به کشتن نده!
این جملهاش در این موقعیت بیشتر شبیه جوک بود.
سرعتم را بیشتر کردم ،
و زیر لب صلوات میفرستادم.
چندبار هم نزدیک بود موتور واژگون شود ،
و با مغز روی زمین کلهمعلق بزنم، کار خدا بود که نشد.
جاده نائین بودم که صدای امید درآمد:
- عباس، جلال متوقف شده!
داد زدم:
- یعنی چی؟
- نمیدونم. جیپیاسش نشون میده حرکت نمیکنه.
مغزم تیر کشید. بیشتر گاز دادم:
- کجاست؟
- نیمکیلومتر بعد از پمپ بنزین.
نفهمیدم چطور مسیر را طی کردم تا برسم به نزدیک محلی که امید آدرس داده بود.
چندتا ماشین توقف کرده بودند.
آه از نهادم بلند شد و فهمیدم تصادف کرده است.
میدانستم حتماً کسی را گذاشتهاند ،
که از مرگ جلال مطمئن شود. نباید لو میرفتم.
جلوتر که رفتم،
نور کمرنگی دیدم و دستانم شل شد. آتش بود.
ناخودآگاه زیر لب گفتم:
- یا اباالفضل!
به ماشینهایی رسیدم که ایستاده بودند. سرعتم را کم کردم و ایستادم.
از یکی از کسانی که ایستاده بود پرسیدم:
- چی شده؟
مرد برگشت سمت من و گفت:
- ماشینه چپ کرده.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃