آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صد_وهفت
ستاره و آرسینه کمی خوابآلوده هستند ،
اما با این حال، پیداست که ستاره هشیار است و حواسش هست تعقیب نشود.
به نظرم ستاره و آرسینه،
با پوست روشن و پوشش عربیای که دارند، بیشتر شبیه زنهای لبنانی اند تا ایرانی!
مقالههای مرتبط با استر را روی همراهم ذخیره کرده بودم و حالا فرصت خوبیست که بخوانمشان.
«در زمان خشایارشاه، یهودیان جزء اقلیت های مذهبی ایران بودند و همواره سعی در نفوذ در دربار شاه ایران داشتند.
هامان صدراعظم خشایارشاه بدلیل نافرمانی یهودیان از دستورات و قوانین پادشاهی، از عدم پرداخت مالیات و سرپیچی از فرمان پادشاه، ابراز نگرانی می کند و پادشاه را در جریان توطئه های یهودیان قرار می دهد و از پادشاه می خواهد تا پیش از آنکه این قوم علیه تاج و تخت شاه اقدامی کنند، با توطئه این قوم مقابله کند.
با ورود "استر" دخترک جوان زیباروی یهودی به دربار،
مردخای به راحتی نقشه های شوم خود را بهوسیله استر و اغوای شاه ایران اجرا می کند. هامان نیز شاه را از توطئه مردخای آگاه می سازد و پادشاه دستور بر دار کردن مردخای را صادر می کند.
اما استر که به شدت بر روی شاه سست عنصر تسلط یافته بود، با خائن جلوه دادن هامان و اینکه وی توطئه کشتن شاه را در سر دارد، هامان را بر دار می کنند.
توطئه استر و مردخای با کشتن هامان پایان نمی پذیرد و آنها حکم قتل هر 10 پسر هامان را نیز از پادشاه ایران می گیرند و در قدم بعدی 10 پسر هامان نیز کشته می شوند.
اوج دشمنی یهودیان با ایرانیان پس از کشتن هامان و 10 پسرش آنجا بیشتر آشکار می شود که استر و مردخای با کشته شدن پسران هامان نیز راضی نشده و اجساد آن ها را در شهر بر دار می کنند تا میان ایرانیان رعب و وحشت ایجاد کرده و ناگفته سرنوشت دشمنان و مخالفان یهودیان را به نمایش بگذارند.
پس از کشتن هامان، یهودیان مهاجر ساکن در ایران که اینک در دربار نیز راه یافته بودند، به هجوم به شهرهای ایران، دست به قتل عام گسترده ایرانیان می زنند.
در 127 استان ایران آن زمان، طی دو روز بیش از 77 هزار ایرانی - و به روایتی دیگر 500 هزار نفر - کشته می شوند. در کتب مربوط به یهودیان از جمله کتاب استر، یهودیان به کشتار 80 هزار ایرانی اعتراف می کنند اما محققان مستقل این رقم را تا 500 هزار نفر ذکر کرده اند.»
از چیزی که خوانده ام نفسم بند میآید.
همیشه برای ما از شکوه و قدرت و عظمت سلسله هخامنشی گفته اند،
اما من در ماجرای این حاکم هخامنشی چیزی جز خیانت و سستعنصری نمیبینم.
چرا هیچکس درباره چنین واقعه مهمی به ما چیزی نگفته؟
فضای مجازی پر است از بزرگنمایی و دروغ و مبالغه درباره حمله اعراب مسلمان به ایران؛ دروغهایی که با ورق زدن چندصفحه از تاریخ میشود بیپایه بودنشان را فهمید.
اما هیچ کس درباره چنین کشتاری حرف نمیزند!
باید بیشتر درباره اش بدانم.
هولوکاست این است یا آنچه صهیونیسم میگوید؟
پروازمان را اعلام کرده اند.
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صد_وهفت
وقت نداشتم بنشینم و با حوصله فکر کنم؛
هر ثانیه که میگذشت جلال به مرگ نزدیک میشد.
سوییچ موتور و کلاه ایمنی را برداشتم و دویدم.
امید صدایم میزد:
- عباس! عباس کجا میری؟
وقت نداشتم توضیح بدهم.
میدویدم به سمت پارکینگ و همزمان در بیسیم به کیان که ت.م جلال بود
گفتم:
- کیان صدامو داری؟
- بله آقا، دنبال جلالم.
- کیان جلال رو ولش کن. برو به موقعیت قرار، نامحسوس حواست باشه. جلال رو ولش کن. ردش کن.
- چشم آقا.
امید آمد روی خطم:
- عباس معلومه میخوای چکار کنی؟
- امید گوش کن ببین چی میگم. بچههای بیمارستان خودمون رو با من لینک کن. هماهنگ باشن که تا گفتم خودشون رو برسونن. خب؟
صدای نفس عمیقش را شنیدم:
- باشه. فقط مواظب باش!
راستش خودم هم دقیقاً نمیدانستم دارم چه غلطی میکنم. هیچ چیز قابل پیشبینی نبود.
من فقط یک چیز را میدانستم؛
این که به جلال قول داده بودم جانش را حفظ کنم.
شاید فکر کنید ،
جلال به عنوان کسی که با داعشیها همکاری میکرد، حقش بود بمیرد؛ آن هم حالا که دیگر ما هم کاری با او نداشتیم.
من اما آن لحظه اصلا برایم مهم نبود جلال کیست و چکاره است.
مهم این بود که من به او قول داده بودم،
نگذارم بکشندش؛
نامردی بود اگر جلال را،
آن هم وقتی با ما همکاری کرده و جانش را به خطر انداخته، رها کنم و بگذارم بمیرد.
پریدم روی موتور و راه افتادم.
زیر لب آیهالکرسی میخواندم و از خدا میخواستم به داد من و جلال برسد.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃