eitaa logo
فدا ــٔیان ࢪهبريم✨
140 دنبال‌کننده
724 عکس
417 ویدیو
27 فایل
‹ بِسْـمِ‌رب‌مَھدۍ‌؏‌َ‌‌ـج..!💙 › شما دعوت شده مهدی فاطمه اید🌿 کپی از مطالب؟حلالِ رفیق💛 🌱 شرایط @Sharayet1402 🌼آیدی‌مدیر🌼 🌼https://eitaa.com/N1a1r4g7es🌼 🌺ناشناسمونه🌺 🌺https://harfeto.timefriend.net/16802057730631🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
آلاء: 🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت انقدر تنگ رو گرفته ام ، که بعید است کسی من را بشناسد اما بازهم از سر احتیاط، نگاهی به کوچه می‌اندازم که کسی در آن نیست. لیلا دستم را می‌گیرد ، و می‌برد به کوچه روبرویی که تاریک‌تر است. یک ون سبزرنگ با شیشه‌های دودی در آن پارک شده. نفسم می‌گیرد ، وقتی لیلا چند ضربه آرام به در ون می‌زند و در باز می‌شود. می‌خواهد من را کجا ببرد؟ لیلا آرام می‌گوید: -زود سوار شو! با تردید سوار می‌شوم ، و نور چراغ داخل ون چشمم را می‌زند. لیلا می‌نشیند و من هم کنارش. تازه آنجا متوجه یک مرد جوان و یک خانم تقریبا همسن لیلا می‌شوم که داخل ون نشسته اند. مرد موبایلش را به لیلا می‌دهد و لیلا موبایل را به سمت من می‌گیرد: -یه نفر پشت خط باهات کار داره! موبایل را با تردید روی گوشم می‌گذارم و صدای آشنایی می‌شنوم: -سلام شازده کوچولو! نفسم بند می‌آید و با شوق می‌گویم: -ارمیا! -جانم؟ با یادآوری آنچه ظهر دیدم، اشک در چشمانم جمع می‌شود اما سریع پاکش می‌کنم. ارمیا حتما فهمیده به چه فکر می‌کنم که می‌گوید: -آریل بهت دروغ گفت که بترسی! -حالت خوبه ارمیا؟ -خوب خوبم. خیالت راحت. فقط با کسی در این باره حرف نزن؛ با هیچ کس. باشه؟ -باشه... ولی اون عکسی که آریل فرستاد... اون کی بود؟ بغض صدایش را خش زده است: -همه رو بعدا برات تعریف می‎کنم. الان دیگه باید برم. مواظب خودت باش! -تو هم همینطور. -فعلا... موبایل را به لیلا می‌دهم ، و تماس قطع می‌شود. مردی که تا الان حواسم به او نبود با حالتی عتاب‌آمیز می‌گوید: -خیلی کار خطرناکی کردید خانم منتظری! اگه کوچکترین اتفاقی براتون می‌افتاد چی؟ اگه اون مرد مسلح بود چکار می‌کردید؟ متوجه بودید خودتونو تو چه موقعیت خطرناکی انداختید؟ به ذهنم فشار می‎آورم ، تا یادم بیاید مردی که روبه‌رویم نشسته همان مردی‌ست که آن شب با دونفر از همکارانش آمدند موسسه درخت زندگی و شنود کار گذاشتند. مرد همان سرتیم است ، و حالا چهره جدی‌اش را بهتر می‌بینم؛ چهره ای سبزه و شاید آفتاب سوخته و ریش پرپشت، موهای موج‎دار و درهم، و نگاهی که بیشتر زمین و هوا را می‌کاود و دور و بر من نمی‌چرخد. از لحنش خوشم نیامده و برای همین حالت تهاجمی می‎گیرم: -داشت تعقیبم می‌کرد! باید خودم از خودم دفاع می‌کردم. بعدم، کاری که من کردم لطمه‌ای به پرونده شما نزد، زد؟ لیلا دستش را روی دستم می‌گذارد و زمزمه می‌کند: -آروم! 🌷ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء: ﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت به دیوارِ کنار در چسبید و آرام در بی‌سیم، خطاب به نگهبان گفت: - بذار برن تو، اشکالی نداره. چندثانیه بعد، در اتاق باز شد. دو نفری که وارد اتاق شدند، بشری را که پشت در ایستاده بود ندیدند. یکی از مردها در همان آستانه در ایستاد ، و دیگری جلو رفت و خودش را به تخت‌خواب صدف رساند. از زیر ملافه، فقط شبحی از صدف پیدا بود. یک دست مرد زیر کتش مانده بود و دست دیگرش رفت سمت ملافه تا آن را کنار بزند. بشری می‌توانست حدس بزند مرد چه چیزی زیر کتش پنهان کرده است. مرد ملافه را کنار زد؛ ولی ناگاه خشکش زد؛ چرا که بجز چند بالش که زیر ملافه بودند، چیزی پیدا نکرد. منجمد و بی‌حرکت سر جایش ایستاد ، و سعی کرد آنچه دیده است را در ذهنش تحلیل کند؛ اما صدای محکم بشری، به او مهلت تفکر نداد: - دنبال چیزی می‌گشتی؟ مرد تمام قد برگشت به سمت صدا. بشری همزمان با چرخش مرد، با تمام قدرت خودش را به در کوبید و در با شتاب به همراه مرد که در آستانه در ایستاده بود برخورد کرد. همراهِ مرد ناله بلندی سر داد ، و نقش زمین شد. بشری می‌دانست می‌تواند روی مامورِ خانمی که پشت در ایستاده بود حساب کند و همراهِ مرد را به او بسپارد. مرد که حالا کمی از گیجی در آمده بود، نگاه از همراهش گرفت و به بشری خیره شد. بشری می‌توانست قطرات عرق را بر پیشانی مرد ببیند. هردو داشتند رفتارهای یکدیگر را در ذهن تحلیل می‌کردند و برای مبارزه آماده می‌شدند. مرد با حرکتی سریع دستش را از زیر کتش خارج کرد و اسلحه‌اش را به سمت بشری گرفت؛ اما بشری که این حرکت را پیش‌بینی می‌کرد، زودتر از او سلاحش را بیرون آورد و تیرش را دقیقاً در کاسه زانوی مرد نشاند. ناله مرد به هوا رفت ، و خواست روی زمین بیفتد که خودش را نگه داشت. نمی‌خواست به این راحتی گیر بیفتد. با وجود درد، پوزخند زد: - با بد کسی در افتادی دختر کوچولو! بشری ابرو بالا انداخت: - دیدی که شوخی ندارم، حق تیر هم دارم. پس عین آدم اسلحه‌ت رو بنداز! مرد با دست لرزانش اسلحه را به سمت بشری گرفت. بشری نمی‌خواست مرد بمیرد؛ اما آماده بود که از خودش دفاع کند. منتظر شلیک مرد بود ، که ناگاه دست مرد چرخید به سمت همراهش که با سر و روی خونین و دست بسته، در آستانه در افتاده بود. قبل از این که بشری واکنش نشان دهد، تیر از اسلحه مرد شلیک شد. بشری فهمید مرد اول دست به حذف همراهش زده و الان است که خودش را هم حذف کند؛ در نتیجه به سمت مرد هجوم برد. قبل از این که بشری به مرد برسد، خود مرد نقش زمین شد و از دهان و بینی‌اش کف و خون بیرون ریخت. بدنش داشت می‌لرزید. بشری بالای سر مرد زانو زد و با دقت نگاهش کرد. انگار داشت چیزی را در دهانش می‌جوید. بشری فهمید مرد در دهانش کپسول سیانور داشته؛ مشت محکمی در صورت مرد کوبید ، تا کپسول بیرون بیفتد و خطاب به نگهبان فریاد زد: - سیانور خورده! کمک‌های اولیه! سریع! باید هر طور که بود مرد را زنده نگه می‌داشت. وقت فکر کردن و حال به هم خوردن نداشت؛ انگشتش را در دهان و حلق مرد کرد تا مرد بالا بیاورد و احتمال زنده ماندنش بیشتر شود. می‌دانست سیانور با کسی شوخی ندارد ، و اگر دوز مصرف شده زیاد باشد، می‌تواند در کمتر از دو دقیقه، مرد را بکشد. مرد همان‌جا بالا آورد ، و بشری امیدوارتر از قبل، شروع به دادن ماساژ قلبی کرد تا تنفس مرد مختل نشود. دوباره خطاب به بیرون فریاد زد: - پس این کمک‌های اولیه چی شد؟ 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا 🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت سرم را تکان دادم: - نه، خودم میام. شما هم بفرمایید داخل. وارد اتاق که شدیم، از جا بلند شد و آرام سلام کرد. صدایش را به زور شنیدم. نیم‌نگاه گذرایی به من انداخت ، و بعد رو به خانم صابری کرد. خانم صابری دعوت کرد که بنشیند و خودش هم کنارش نشست. گفتم: - حتماً درک می‌کنید که چرا خانم صابری اومد دنبال شما و الان هم گوشیتون رو گرفتیم، بله؟ سرش را تکان داد اما نگاهم نکرد: - می‌دونم، سربسته بهم گفتند گوشیم هک شده. - نگران نیستید؟ باز هم بی‌تفاوت بود: - نه. چیز خاصی روی گوشیم نداشتم که از لو رفتنش نگران باشم. عکس و فیلم شخصی روی گوشیم نگه نمی‌دارم. ته دلم یک آفرین نثارش کردم. خیالم تا حد زیادی راحت شد که آبرویش در خطر قرار نمی‌گیرد. گفتم: - خب اگر دوربین یا میکروفون گوشی‌تون رو روشن کنند چی؟ یا به پیام‌ها دسترسی داشته باشند؟ شانه بالا انداخت: - روی دوربین جلو برچسب زده بودم؛ اما بقیه‌ش رو نمی‌دونم. البته توی پیام‌هام و شبکه‌های اجتماعیم هم چیز خاصی نداشتم. سرم را تکان دادم. خودم قبلا به میلاد سپرده بودم اجازه دسترسی به مکان، میکروفون و دوربین خانم رحیمی را ندهد تا خیالمان از این بابت هم راحت شود و خطری تهدیدش نکند. گفتم: - ما از وقتی متوجه شدیم دارند گوشی شما رو هک می‌کنند، یه سری اقدامات انجام دادیم تا نتونند به میکروفون و دوربین شما دسترسی پیدا کنند؛ اما اگر کامل جلوی کارشون رو می‌گرفتیم هم ممکن بود مشکوک بشند. خواستم بگم که نگران نباشید. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃