آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #نود_وهشت
مثل همیشه به یکی از ستونهای حسینیه تکیه داده ام و تعزیه شام غریبان را تماشا میکنم. بجز صدای تعزیهخوانان و هقهق گریه و فریادهای گاه و بیگاه بچهها، صدای دیگری نیست.
حسینیه تاریک است ،
و نور سبزی که از محل اجرای تعزیه میتابد، کمی دور و اطراف را روشن میکند.
غصه دختر کوچک،
انقدر برایم بزرگ است که فکر ارمیا را از ذهنم بیرون بیندازد.
خاصیت روضه همین است.
غمهایت را کوچک میکند تا راحتتر با آنها کنار بیایی؛ بتوانی از بالا نگاهشان کنی و اجازه ندهی غمهای کوچک وقتت را بگیرند.
هر مشکلی، هرچقدر هم بزرگ باشد ،
وقتی کنار مصیبت حسین علیه السلام قرار بگیرد کوچک میشود و غمهای کوچک را راحت میشود مدیریت کرد. حالا غم من در برابر یک دخترک سه ساله انقدر کوچک شده است که یادم برود خودم هم بابا ندارم.
-یتیمی، درد بیدرمان یتیمی...
این مصراع را تا وقتی یادم است ،
رقیهی تعزیه شام غریبان میخواند و مردم با آن میمُردند. مثل خیلی از روضههای دیگر است که کهنه نمیشود.
هزاربار هم که بگویی ،
«میر و علمدار نیامد»،
یا بگویی«امشبی را شه دین در حرمش مهمان است...»،
بازهم میتوانی گریه کنی و زار بزنی. انگار تازه شعر را شنیدهای؛ یک خبر ناگوار و تازه... امشب هم این بیت تعزیه شام غریبان بدجور درهم میشکندم.
نه برای خودم، برای رقیه کوچک.
تعزیه رسیده به آنجا که رقیه کوچولو دارد از عمه اش زینب درباره پدر میپرسد. ناگاه زینب خودش را به من میرساند و در گوشم میگوید:
-یه خانمی اومده در پشتی حسینیه، با تو کار داره!
اشک چشمانم را میگیرم و متعجب میپرسم:
-کیه که با من کار داره؟
-نمیدونم. نمیشناختمش؛ اما اون فکر کنم منو میشناخت که سراغت رو از من گرفت. حدس میزنم لیلا باشد.
آرسینه همراهمان نیامده ،
اما نگرانم که تحت نظر باشم و ارتباطم با لیلا لو برود.
زینب گفت:
-خانمه عجله داشت. معطلش نکن!
روسری و چادرم را جلوتر میکشم ،
تا صورتم پیدا نباشد؛ گرچه در این تاریکی و نور کمرنگ سبز چیز زیادی پیدا نیست.
در پشتی حسینیه که به کوچه تاریک و خلوتی باز میشود، به ندرت باز است و مورد استفاده قرار میگیرد.
برای همین بعید است تحت نظر باشد.
از در حسینیه که بیرون میروم، لیلا را میبینم که آهسته سلام میکند
و میگوید:
-زود دنبالم بیا.
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #نود_وهشت
- خونی که در رگ ماست، هدیه به رهبر ماست... .
بشری به تصویر تلوزیون نگاه کرد،
در جمعیت موج افتاده بود. هیچکس شعارهایی که مردم میدادند را رهبری نمیکرد؛ انگار همه در نتیجهی یک احساس و فکر مشترک، فهمیده بودند باید وفاداریشان را اعلام کنند تا خیال آقا از بابت مردم راحت شود؛ چرا که پایه انقلاب هم مردم بودند نه آن خواص بیخاصیت.
صدای آهنگ تبلیغات تلوزیون،
بشری را به خودش آورد. اشکهایش را پاک کرد و از جا برخاست تا تلوزیون را خاموش کند.
به ساعت مچیاش نگاه کرد؛
ساعت یک و نیم بامداد بود. ظهر نتوانست پخش مستقیم خطبههای نماز جمعه را ببیند و تا آن لحظه که شیفتش را با یکی از نگهبانان عوض کرد، فرصت شنیدن خطبهها را پیدا نکرده بود.
چادرش را دور خودش پیچید،
روی موکت رنگ و رو رفته و نخنمای اتاق دراز کشید، آرنجش را تا کرد و زیر سرش گذاشت. خمیازهای کشید ،
و خواست چشمانِ خستهاش را ببندد که صدای باز شدن در آهنین بازداشتگاه را شنید
و پشت سرش،
صدای قدم زدن چند نفر و گفت و گویی زمزمهوار. سرش را کمی از زمین ارتفاع داد و گوش تیز کرد.
- ما دستور داریم خانم صدف سلطانی رو ببریم.
حاج حسین، به طور اکید دستور داده بود تا زمان بازجویی، هیچکس جز خود بشری وارد اتاق صدف نشود؛ همه اینها در صدم ثانیهای از ذهن بشری گذشتند.
حدسش داشت تبدیل به یقین میشد ،
و اطمینان یافت اتفاق بدی قرار است بیفتد. صدای گفت و گوی خانمِ نگهبان ،
و دو مردی که حالا تقریبا پشت در رسیده بودند داشت بالا میرفت:
- این وقت شب دستور دارید ببریدش؟
- دستور فوریه. ما ماموریم و معذور.
نگهبان صدایش را بالاتر برد:
- منم مامورم و معذور. مافوق من به من دستور داده نذارم احدالناسی غیر از خانم صابری وارد اون اتاق بشه. تا وقتی که مافوقم هست دستور نده، من اجازه نمیدم دستتون به دستگیره اون در بخوره. حکم هم همراهتون نیست که برای من مسئولیت قانونی داشته باشه!
بشری سر جایش نشست.
نفس عمیقی کشید و چند تار مویی را که از مقنعهاش بیرون زده بودند به داخل هل داد. چادرش را مرتب کرد و ایستاد. سلاحش را بیرون کشید و آن را از حالت ضامن خارج کرد. بعد آرام، طوری که صدای پایش بلند نشود، به طرف در رفت تا صدای گفت و گوی نگهبان و دو مرد را بشنود.
شک نداشت دو نفری که برای بردن صدف آمدهاند، باید از اعضای خود تشکیلات باشند که تا اینجا برای ورود مشکلی نداشتهاند. از پشت در، صدای کشیده شدن گلنگدن اسلحه یکی از مردها را شنید و لحن آمرانهاش را:
- سریع این در رو باز کن!
بشری مطمئن شد حدسش درست است.
میدانست اگر آن نگهبان بخواهد مقاومت کند، حتماً کار به درگیری خواهد کشید.
جمله حاج حسین در ذهنش زنگ میخورد:
«نباید بذاری بلایی سر صدف بیاد؛ حتی به قیمت شهادت خودت.»
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #نود_وهشت
- دمشق. اطلاعات پرواز رو برات ایمیل میکنم.
نگاه میکنم به گنبد ،
و پرچمش که آرام تکان میخورد. بغض راه گلویم را میبندد.
من که حرفی نزدم،
حتی به چیزی که میخواستم فکر هم نکردم، امام از کجا فهمید این همان چیزی ست که میخواهم؟
لبخند میزنم:
- چشم. نوکرتم حاجی.
- میدونم. کاری نداری؟
- نه.
- پس برو برای منم دعا کن. خداحافظ.
تماس را که قطع میکنم، لبخند هنوز روی لبم مانده.
کمیل میگوید:
- امام چیزایی رو درباره تو میدونه که خودت هم نمیدونی. دیگه فهمیدن حاجتت که چیزی نیست.
آب از سر و صورتش میچکد.
پیداست او هم وضو گرفته. میگویم:
- میای نماز؟
کمیل لبخند میزند:
- ما نمازمون رو به امامت کس دیگهای میخونیم عباس. دلت بسوزه!
***
انقدر با آرامش نشسته بود ،
روی مبلهای خانه امن که حس کردم این گوشی من است که هک شده، نه او.
تکیه داده بود به پشتی مبل کرم رنگ ،
و پاهایش را روی هم انداخته بود. مثل مطهره رو میگرفت.
نگاهش روی زانوهایش بود. آرام؛ انقدر آرام که نمیشد چیزی در چهرهاش پیدا کرد، نه ترس نه اضطراب و نه حتی هیجان.
من را نمیدید؛
اما من او را میدیدم. بیرون اتاق بودم و منتظر خانم صابری.
ذهنم بهم ریخته بود.
حس میکردم این مطهره است که نشسته روی مبلها. بعد از مدتها انگار مطهره زنده شده بود و داغش تازه.
شاید هم این داغ نبود...
نمیدانم. اما بهم ریخته بودم. خانم صابری که آمد، کمی به خودم آمدم.
گفت:
- میخواید خودم باهاش صحبت کنم یا خودتون صحبت میکنید؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃