آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #نود_وهفت
آرسینه در آستانه در ایستاده و از مریم خانم میپرسد:
-عمه ستاره کجا رفتن؟
-رفتن خونه، انگار چندتا کار عقب مونده داشتن برای فردا که میخواین برین.
-پس منم میرم خونه، خیلی خستهم. یکم استراحت کنم.
مریم خانم دو ظرف غذا دست آرسینه میدهد:
-بیا مادر، اینا رو ببر برای خودت و ستاره خانم.
عزیز با یک بشقاب برنج و خورش قیمه مقابلم میگذارد؛ از همان قیمههای خاص ظهر عاشورا. برعکس همیشه، میلی به غذا ندارم.
فقط دوست دارم پلک بزنم و وقتی چشم باز میکنم، همه اینها تمام شده باشد. عزیز که میبیند غذا نمیخورم،
میگوید:
-چی شده مادر؟ چرا انقدر پریشونی؟
از یادآوری تهدیدهای آریل و آنچه تا الان پیش آمده است، قطره اشکی بر چهره ام میغلتد و عزیز را نگرانتر میکند.
-قربون اون چشمای خوشگلت بشم... چرا گریه میکنی؟ چی شده؟
مریم خانم که کنار در سالن ایستاده است میرود که برایم آب بیاورد. عزیز بر پیشانی ام دست میگذارد و بعد از چند لحظه میگوید:
-چقدر داغی مادر!
مریم خانم آب را میآورد ،
اما ناگاه همان خانمی که تا الان روبه رویم نشسته بود، بلند میشود و لیوان را از دست مریم خانم میگیرد.
مریم خانم خجالت زده میگوید:
-شما چرا حاج خانم؟ بفرمایین من خودم میدم بهش!
متاسفانه تعارف مریم خانم کارگر نمیافتد و «حاج خانم» کنارم مینشیند. لیوان آب را دستم میدهد و میگوید:
-یه نوه دارم عین توئه. فکر کنم همسن باشین. اونم روز عاشورا رنگش میپره، مریض میشه انگار.
فقط نگاهش میکنم. ادامه میدهد:
-لبات خشکه دخترم. یکم بخور!
نمیتوانم تعارفش را رد کنم ،
و چند جرعه مینوشم. کامم تلخ است و آب هم تلخ میشود. با حالت خاصی نگاهم میکند که معنایش را نمیفهمم:
-نوهم خیلی شبیه توئه! کاش میاومد همدیگه رو میدیدین. حتما باهم دوست میشدین.
عزیز با خنده میگوید:
-انشالله دفعه بعد که تشریف میآرین با هم بیاین که اریحاجونم ببیندش.
زن لبخند کمرنگی میزند و پیشانیام را میبوسد:
-مواظب خودت باش دخترم.
و میرود. عزیز دستپاچه بلند میشود که بدرقه اش کند و من میمانم و افکار پریشانم. باید با لیلا حرف بزنم...
همه چیز را باید برایش بگویم...
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #نود_وهفت
***
- یک خطاب آخری هم عرض کنم به مولامان و صاحبمان، حضرت بقیةالله(ارواحنا فداه): ای سید ما! ای مولای ما! ما آنچه باید بکنیم، انجام میدهیم؛ آنچه باید هم گفت، هم گفتیم و خواهیم گفت. من جان ناقابلی دارم، جسم ناقصی دارم، اندک آبرویی هم دارم که این را هم خود شما به ما دادید؛ همهی اینها را من کف دست گرفتم، در راه این انقلاب و در راه اسلام فدا خواهم کرد؛ اینها هم نثار شما باشد.(بیانات رهبر انقلاب)
صدای گریه از مردمی که در مصلی حاضر شده بودند بلند شد. گریه هم نبود؛ خیلیها ضجه میزدند.
صابری هم نفهمید ،
کِی صورتش از اشک خیس شده است. اصلاً آخرین باری که گریه کرده بود را به یاد نمیآورد؛
اما حالا نمیتوانست گریه نکند.
دستش را بر صورتش فشرد که صدای هقهقش بلند نشود.
بشری و خیلیها مانند او،
جانشان را کف دست گرفته بودند و همه خوشیهایشان را پشت سر نهاده بودند که نبینند رهبر شیعیان جهان، در خطبه نماز جمعه با صدای بغضآلودش، جسم و جانش را ناقابل خطاب میکند.
صابری اهل گریه کردن نبود؛
اما این بار، با دست صورتش را پوشاند و انقدر شدید گریست که شانههایش تکان خوردند. دلش پر بود از دشمنان دوستنما؛
از خواصِ بیخاصیت؛
از شرکای دزدی که رفیق قافله بودند و نانشان را در خونابه جگر دلسوزان میزدند؛
از آنهایی که آب را گلآلود میکردند تا دشمن راحتتر ماهیاش را بگیرد.
مردم همچنان میگریستند ،
و صدای نالههایشان به سقف و ستون مصلی میخورد و پژواک میشد. آقا همچنان مناجات میکرد:
- سید ما، مولای ما، دعا کن برای ما؛ صاحب ما تویی؛ صاحب این کشور تویی؛ صاحب این انقلاب تویی؛ پشتیبان ما شما هستید؛ ما این راه را ادامه خواهیم داد؛ با قدرت هم ادامه خواهیم داد؛ در این راه ما را با دعای خود، با حمایت خود، با توجه خود، پشتیبانی بفرما. (بیانات رهبر انقلاب)
چند لحظه همهمهه در میان نمازگزاران افتاد. آقا شروع کرد به تلاوت سوره نصر:
- بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ. إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ. وَرَأَيْتَ النَّاسَ يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اللَّهِ أَفْوَاجًا. فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَاسْتَغْفِرْهُ إِنَّهُ كَانَ تَوَّابًا. (به نام خداوند رحمتگر مهربان. چون يارى خدا و پيروزى فرا رسد، و ببينى كه مردم دسته دسته در دين خدا درآيند، پس به ستايش پروردگارت نيايشگر باش و از او آمرزش خواه كه وى همواره توبهپذير است.)
همهمه مردم گاهی میان تلاوت رهبر انقلاب وقفه میانداخت؛ گویا مردم از خود بیخود شده بودند.
و چه بشارت زیبایی بود ،
سوره نصر میان آن طوفان سهمگین!
صابری چندبار سوره را زمزمه کرد؛
از کودکی سوره نصر را دوست داشت. پنج سالش بود که پدر شرط کرد حفظ هر سوره برایش جایزه دارد؛
و بشری وقتهایی که پدر ماموریت بود،
تندتند سورههای کوچک را به خاطر میسپرد تا وقتی پدر برمیگردد، جایزهاش را بگیرد. خودش هم نمیدانست وقتی با زبان کودکانهاش، سورههای قرآن را برای پدرِ خسته از ماموریت میخواند، جان تازه در کالبد پدر میدمد.
روزی که سوره نصر را برای پدر خواند،
پدر بیشتر از همیشه دلش رفت. انقدر که صدای بشری را روی نوار ضبط کرد تا همیشه همراهش داشته باشد. و بشری تا مدتها نمیدانست پدر تا آخرین روز کاریاش، هنگام سختیها به تلاوت کودکانه بشری پناه میبرده است.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #نود_وهفت
یک قفسه پیدا میکنم.
خم میشوم و کتاب دعا را از خودم جدا میکنم؛ به سختی. انگار یک نوزاد در آغوشم است.
نگاهش میکنم،
میبوسمش و با احتیاط میگذارمش داخل قفسه.
دستی روی جلدش میکشم ،
و چند قدم از قفسه فاصله میگیرم. نگاهم هنوز روی کتاب دعاست.
ناگاه دخترک کوچکی را میبینم ،
که میدود به سمت قفسه. فکر کنم چهار، پنج ساله باشد.
با دستان کوچکش،
کتاب دعا را برمیدارد و میدود. با نگاهم دنبالش میکنم. خودش را میاندازد در آغوش مردی که فکر کنم پدرش باشد.
کتاب دعا را میدهد به پدرش ،
و خودش روی پاهای پدر مینشیند. پدرش صورت دخترک را میبوسد و کتاب دعا را باز میکند.
خودم را بجای آن مرد تصور میکنم؛
این که من هم یک دختر کوچک داشته باشم که بیاید بنشیند روی پاهایم و با هم زیارتنامه بخوانیم... حیف که...
از رواق بیرون میروم و نسیم صحن میخورد به صورتم.
لب حوض مینشینم و کفش و جورابم را در میآورم.
آستینهایم را بالا میزنم،
و از آب شیر کنار حوض مشتم را پر از آب میکنم و به صورتم میپاشم.
خنکی آب تا مغز سرم نفوذ میکند. اینجا همهچیزش متفاوت است؛ حتی آبش.
مسح پایم را میکشم و دستم را یک دور دیگر زیر شیر میشویم. احساس خنکی و سبکی میکنم.
گوشی کاریام در جیبم میلرزد.
درش میآورم. شماره نیفتاده؛ از اداره است.
جواب میدهم ،
و صدای حاج رسول را میشنوم:
- سلام پسر، تو کجایی که هرچی میگیرمت جواب نمیدی؟
لبم را میگزم و سرم را میخارانم. نگاهی به اطراف میکنم و میگویم:
- سلام، ببخشید حاجی، فکر کنم توی رواقها آنتن نمیده. برای همین متوجه نشدم. شرمنده. امرتون؟
- برای هفته دیگه، چهارشنبه ساعت نُه شب فرودگاه امام باش. اسمت توی لیست پروازه.
چشمانم گرد میشود:
- کجا انشاءالله؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃