آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #پنجاه_وشش
*
دوم شخص مفرد
الان فقط مونده ،
کشف همه ارتباطات ستاره جنابپور و این که بفهمیم وابسته به کدوم سرویسه و از کی دستور میگیره.
«اریحا منتظری» رفت آلمان،
و اونجا زیر چتر اطلاعاتی اویسه. البته بدون این که کسی بفهمه.
خانم صابری هم یه گوشی و سیمکارت ماهوارهای بهش داده که اگه لازم شد باهامون مرتبط بشه.
احتمال اینکه آپارتمانش از طرف دشمن تجهیز شده باشه کم نیست.
باید احتیاط کنیم.
الان یه نگرانی به نگرانیهای ما اضافه شده؛ این که برای خانم منتظری تور پهن کرده باشن و بخوان سُرش بدن و تبدیلش کنن به نیروی خودشون.
باتوجه به شخصیت کاریزماتیکش و تواناییهای ارتباطی و علمیش،
خیلی احتمالش زیاده که بخوان ازش استفاده کنن.
برای همین از اویس و بچه های برون مرزی خواستم حواسشون به رفت و آمدای خانم منتظری باشه
و حتی اگه لازم شد، مستقیم وارد عمل بشن.
امروز متوجه یه چیزی شدم،که هنوز توی شوکشم. دوباره رفته بودم سراغ پرونده یوسف منتظری.
پرونده خودش؛ نه پرونده تصادف.
اونجا بود که فتوکپی صفحات شناسنامهش رو دیدم...
باورم نمیشد یوسف بچه داشته.
یه دختر به اسم ریحانه. هیچ جا اسمی از ریحانه نبود،
جز توی شناسنامه زن یوسف.
چه اتفاقی میتونه برای ریحانه افتاده باشه؟ توی اون تصادف کجا بوده؟
تازه یادم افتاد چقدر گیجم.
توی پرونده نوشته بود یه بچه تقریبا یه ساله زنده مونده؛ چون از پنجره افتاده بیرون و نسوخته.
وقتی داشتم این پازل رو توی ذهنم میچیدم، نزدیک بود از تعجب داد بزنم.
نمیدونم چرا انقدر حواس پرت شده بودم که نکته به این مهمی به چشمم نیومده.
طبق تاریخ تولدی که برای ریحانه زدن،
ریحانه توی اون تصادف تقریبا یه سالش بوده. و از اون طرفم، بین اسامیکشتهها اسمی از ریحانه منتظری نیست.
یعنی ریحانه اون بچهایه که زنده مونده،
پس یعنی احتمالا یوسف برای این از اتوبوس بیرون پریده که بچهش رو قبل انفجار نجات بده...
اینا همهش احتماله...
اما چرا توی پرونده هیچ چیزی در این رابطه نیست؟
چرا انقدر درباره اون بچهای که زنده مونده مبهم حرف زدن؟
از همه مهمتر،
الان ریحانه منتظری کجاست؟
اگه زنده باشه باید یا با خانواده مادریش زندگی کنه، یا خانواده پدری.
اما انگار آب شده رفته توی زمین!
مثل تو...
انگار آب شده بودی رفته بودی توی زمین.
من تا حدودی خیالم راحت بود ،
که توی انفجار اول آسیب ندیدی؛ حتی انقدر حالت خوب بوده که بتونی بری به بقیه مجروحا کمک کنی.
توی اون شلوغ بازار،
با پرسیدن از این و اون فهمیدم مجروحا رو کدوم بیمارستان بردن.
دل توی دلم نبود که خودمو برسونم بهت و ببینم سالم جلوم ایستادی و یه نفس راحت بکشم.
با خودم فکر میکردم کاش اصلا پزشکی قبول نمیشدی...
کاش هنوز مدرکت رو نگرفته بودی.
اینطوری شاید احساس مسئولیت نمیکردی که بخوای مجروحین رو ببری بیمارستان. اینجوری شاید راحتتر پیدات میکردم!
اما تو اراده کرده بودی دکتر بشی.
یادته؟
از همون سیزده-چهارده سالگی وقتی میدیدم شب و روز درس میخونی ازت میپرسیدم مگه میخوای چکاره بشی؟
تو هم با ناز میگفتی متخصص مغز و اعصاب.
اوایل فکر میکردم بخاطر فوت مامانه؛
اما وقتی یه روز گفتی آرزو داری یه مطب داشته باشی که پنجرهش به مسجدالاقصی باز بشه، فهمیدم هدفای خیلی بزرگتر داری.
راستی فکرشو بکن...
مثلا برای زیارت و نماز بیایم مسجدالاقصی... بعد با یه سردرد ساده پاشیم بیایم مطبت و به همه بگیم اینجا مطب خواهرمونه، پارتی داریم!
البته فکر کنم هیچ کس قبول نکنه.
آخه بعد #ظهور، دیگه خبری از پارتیبازی نیست!
*
🌷 ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #پنجاه_وشش
مرد با صدای شلیک که از نزدیک بود،
کمی خم شد تا از اصابت تیر در امان بماند. بشری از فرصت استفاده کرد و خودش را به صدف رساند تا دوباره میان گلوله و بدن صدف، حائل شود.
صدف خودش را به جایی آخر بلوار رساند، جایی میان درختان کاج جنگل مصنوعی. ماشینشان آنجا پارک بود ،
و گویا از قبل قرار گذاشته بودند خودشان را به ماشین برسانند؛ شاید بودنشان میان دانشجوها بیشتر از این به صلاح نبود.
شیدا که داشت سوار ماشین میشد،
با دیدن صدف جا خورد؛ انگار منتظر بود خبر مرگ صدف برسد نه خودِ صدف؛
اما تعجبش را بروز نداد.
بشری فاصلهاش را بیشتر کرد ،
نفس پردردش را بیرون داد، با این وجود، چشم از صدف و شیدا بر نداشت. هر دو نشسته بودند داخل ماشینی با شیشههای دودی که میان درختان کاج جنگلهای مصنوعی پارک شده بود؛ دور از چشم دیگران.
گویا ماموریتشان تمام شده ،
صلاح نبود به دست نیروهای ویژه بیفتند. بشری میدانست کشته شدن صدف،
میان جمعیت فایده دارد و جریانساز است و حالا دیگر مرد سراغ صدف نمیرود.
حدسش هم درست بود،
مرد راهش را به سمت دیوار پشتی خوابگاه کج کرد و از دید بشری پنهان شد.
بشری با تکیه بر دیوار خودش را به باجه نگهبانی خوابگاه رساند؛ جایی میان ماشین واژگون شده نگهبانی و دیوار اتاقکی که تمام شیشههایش شکسته بود.
کسی او را نمیدید.
سرش را به دیوار تکیه داد و نفس گرفت. چندبار سرفه کرد و طعم آهن خون زیر زبانش آمد.
از داخل خوابگاه،
صدای همهمه دانشجویان را میشنید که هنوز هم شعار میدادند؛ اما از ترس یگان ویژه، جرأت بیرون آمدن از حیاط خوابگاه را نداشتند.
یک سرباز نیروی انتظامی را گیر آورده بودند و گرفته بودند زیر مشت و لگد. بشری لبهایش را روی هم فشار میداد و حرص میخورد از این که نمیتواند کاری برای سرباز بکند.
یکی از دانشجوها با شیشه شکسته خراشی روی گردن سرباز انداخت. سرباز بیچاره از ترس حتی نمیتوانست نفس بکشد. چشمانش را روی هم فشار میداد و منتظر مرگ بود؛ منتظر این که فشار دست دانشجو روی گردنش بیشتر شود و رگ گردنش بریده شود.
دانشجوها به هیجان آمده بودند و فریاد میزدند:
-بُکُش بُکُش...!
دانشجویی که شیشه شکسته را روی گردن سرباز گذاشته بود، چند لحظه مکث کرد.
بشری دندان بر هم میسایید ،
و در دل از خدا میخواست به جوانیِ سرباز رحم کند. چشمش به دستِ دانشجو بود که مبادا شیشه را فشار دهد؛ اما ناگاه دست دانشجو لرزید و شیشه را برداشت.
به جمعیت نگاه کرد و سر تکان داد:
- من آدمکش نیستم! همینقدر بسه!
بشری نفسش را رها کرد.
سرباز بیچاره هم از شدت اضطراب از حال رفت.
فریادِ قدمهای یگان ویژه،
لحظه به لحظه نزدیکتر میشد. تازه متوجه زخم زانویش شد. دستش را بر گوشیِ داخل گوشش گذاشت و گفت:
- قربان... صدای منو دارید؟
حسین انگار منتظر همین بود که بلافاصله جواب داد:
- کجایی صابری؟ بگو!
کلام بشری هربار از درد منقطع میشد:
- قربان... حدستون... درست بود... میخواستن بزننش...
حسین صدایش را بالاتر برد:
-خب بعد؟ تونستن یا نه؟
- نه قربان... نذاشتم... الانم... نشستن توی ماشین... فکر کنم... منتظر پسره هستن... که بیاد... ببردشون...
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #پنجاه_وشش
سمیر تا آن روز،
فقط داشت ذهن مخاطبش را برای پذیرش عضویت در داعش آماده میکرد.
اگر فضای بحثهای گروهش را ما جهت میدادیم، شاید میشد سریعتر سمیر را تحریک کرد برای عضوگیری.
باید خودمان بحثهای حاکم بر گروه را مهندسی میکردیم.
ذهنم رفت به سمت نامیرا.
کسی که توانسته بود فضای گروه را دست بگیرد و سمیر را به چالش بکشد.
باید نامیرا میشد مهره خودمان.
آن وقت با هنر خاص خودش، فضای گروه را میبرد به سمتی که ما میخواستیم.
فقط مسئله این بود که چطور قضیه را با نامیرا یا همان خانم بهار رحیمی مطرح کنیم که نترسد و عقب نکشد.
قطعاً نمیتوانستیم برویم در خانهاش و خودمان و سازمان را معرفی کنیم و انتظار همکاری داشته باشیم.
نامیرا که کارمند ما نبود!
نامیرا را فعلا گذاشتم گوشه ذهنم تا بعداً فکری به حالش بکنم.
نفر بعدیای که روی اعصابم بود، جلال بود.
جلال ذاتاً آدم بدی نبود؛ فقط بخاطر پول همکاری میکرد. شدیدا در ذهنم دنبال راهی میگشتم که جلال هم بشود مهره ما.
بالاخره جلال ایرانی بود؛
در همین مملکت زندگی میکرد، حتی بچهها گفته بودند اهل نماز و هیئت هم هست. شاید میشد آگاهش کرد از کاری که میکند.
اول باید میسنجیدم ،
که جلال تا چه اندازه تحت مراقبت است و اصلاً تحت مراقبت هست یا نه. بعد هم باید میدیدم چطور میشود بدون جلب توجه با او ارتباط گرفت و اصلا میشود یا نه؟
تصمیم گرفتم مثل بچههای خوب،
امشب زود برگردم خانه. میدانید، خیلی وقتها گره کارها فقط با دعای مادر باز میشود.
باید میرفتم کمی ناز مادر و پدرم را میکشیدم تا دعایم کنند و پرونده راه بیفتد.
سر راه خرید هم کردم ،
و وقتی رسیدم خانه، مادرم حسابی جا خورد. معمولاً وقتهایی که انقدر خوب میشوم، خودش میفهمد کارم گره خورده.
مادر است دیگر.
یک جوری هم نگاه کرد که یعنی:
- فهمیدم باید دعات کنم، باشه. باشه!
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃