مادرم کرده سفارش که بگو اول ماه
بـاَبی اَنٺَ وَ اُمّــی یا اَباعَبدِالله
اللهم عجل لولیک الفرج
@EEshghi
ربیـع الاول مـاه
ولادت خورشید بی غروب،
عشق بی پایان،
جلـوه
صفات حسنای الهی،
سرچشمه
رحمت و عطوفت،
مظهر عشق
و فداکاری مبارک باد💐
سلام علیکم برای مطالعه
شبهات ربیع الاول
با لمس لینک های مربوطه
از کانال نغمه های فاطمیون
پیگیری کنید. 😍😍
🔹چالش
چرا ربیع الاول ماه شادی اهل بیت هست؟
https://eitaa.com/Nagmahyefatamion/10762
🔹 ایام محسنیه ، افراط و تفریط
https://eitaa.com/Nagmahyefatamion/10766
🔹شبهات ماه ربیع الاول
https://eitaa.com/Nagmahyefatamion/10768
https://eitaa.com/Nagmahyefatamion/10769
🔹دق الباب هفت مسجد
https://eitaa.com/Nagmahyefatamion/10772
🔹اعمال خرافی پایان ماه صفر
https://eitaa.com/Nagmahyefatamion/10775
سپاس از همراهیتون🌹❤️
@EEshghi
💢 رحیمپور ازغدی: امثال #حسن_روحانی را فاقد روحانیت و اهل معنا میدانم/ من امثال #قاسم_سلیمانی را واجد روحانیت و اهل معنا میدانم
عضو شورای عالی انقلاب فرهنگی:
🔹 وضعیت امروز جامعه، مزد ترس است. امروز همه جا و همه تیپ مردم، یکصدا شده اند که اعتمادبه #دشمن دین و دنیای مردم، عین نفسانیت و خلاف عقلانیت بود. شاید تنها دستاورد مفید اما ناخواسته تجربه شکست خورده #دیپلماسی این شیخ، همین باشد که برای تاریخ ایران میماند.
🔹 آنکه مذهب را فدای خود و دین را ابزار استفاده #سیاسی کند از وجناتش پیداست که از #روحانیت، تنها لباسش را دارد.
🔹 مردم تاوان توهم چند سیاستمدار با ضریب هوشی پائین را میدهند که مفهوم عزت و اقتدار ملی را نمیدانند. پایان معامله با #شیطان و اعتماد به وعده های او، به تعبیر #قرآن ، فحشای سیاسی و... میشود.
🔹 در پایان این ۸ سال، با تخیلات و دروغهایشان تنها مانده اند.
🔸 شانس مردم ما را ببین که آن یکی میخواهد با #آنجلینا_جولی، خودشان دونفری مشکلات جهان را حل کنند و این یکی، در پایان هشت سال حکومتش هنوز منتظر ترحم #ترامپ و تعهد #اوباما و امید جدیدش، #جو_بایدن است.
@EEshghi
#دلنوشته📝
رفته بودم زیارت...
حرم ثامن الحجج...
یک شب نسبتا شلوغ...
هوا خوب بود...
مردم تو صحنهای حرم نشسته بودند...
کفشامو دادم کفشداری...
چشام هوس ضریح داشت...
دستام وصال ضریح داشت...
دلم تمنای یک درددل جانانه...
سرتا پا مشتاق و بیقرار...
کلا حال عجیبی بود ...
به سمت رواقهای منتهی به روضة المنوره...
یا همون ضریح قشنگ آقا...
راه افتادم...
با خودم مقدمه چینی میکردم...
برای حرفایی که میخوام بزنم...
و حرفایی که سنگینی کرده رو دلم...
حاجتایی که باید بگم...
چیزایی که میخوام...
نیازهایی که باید مطرحشون کنم...
با همین افکار قدم به قدم...
نزدیک میشدم به مقصود...
گویا خودم بودم و خودم...
انگار !!! من تنها بودم...
گریه پسربچه چهار ساله ای...
رشته افکارم رو پاره کرد...
نگاهمو انداختم سمت اون...
گوله گوله اشکاش میدوید رو صورتش...
مستاصل بود...
حیرون...
درمانده!!!
رفتم سمتش...
چیشده عزیزم!؟
چرا گریه میکنی!؟
خجالت کشید...
ولی انقد غصه داشت که ...
نمیتونست حرف بزنه...
هق هق امونشو بریده بود...
نشستم مقابلش...
با انگشتم ...
اشکاشو فراری دادم...
نگاهش کردم...
با پس زمینه ای از تبسم...
چیشده!؟
باباتو گم کردی!؟
کودک ، منتظر همین حرف بود...
چشماش درشت شد...
یکی دیگر هم ...
غم اونو فهمید...
درکش کرد...
اما چشاش پُر تر بارید...
شکلاتهای خادمای حرم...
نوازشهای من...
دلجویی مردم...
هیچکدوم فایده نداشت...
اصلا منم یادم رفت...
که چقد حرف با امام رضا داشتم...
ظاهرا عبای من...
ی جورایی باعث شد که ...
به من اطمینان کنه...
چون عبامو گرفت...
اطمینان کرد...
مثل برق از ذهنم عبور کرد...
وای به حال کسانیکه...
مردم به عبایشان اطمینان کردند...
اما خودشان از نفسشان نامطمئن!!!
و چقدر بی رحمند کسانیکه...
به عبایشان اطمینان کردند دیگران...
و شکستند این اطمینان را...
باز کودک را مقابلم دید...
اینبار مانوس تر بودیم
دست من را گرفته...
محکم و با یقین...
قرار است این صاحب عبا...
پدرم را پیدا کند...
هر دو استوار بودیم
او از اطمینان به من...
من به پیدا کردن پدرش...
راه افتادیم...
به سمت صحن...
پرسیدم از او...
آخرین بار کجا پدرت را دیدی!؟
آخرین بار کجا باهم بودین..؟
اشاره کرد به سمت دارالولایه...
_ اونجا بودم با بابام!!!
با تعجب گفتم ...
پس اینجا چکار میکنی!!؟
هیچی نگفت...
نخواستم خجالت...
رو غم گم شدنش اضافه شه...
دستشو گرفتم و رفتیم ...
سمت دارالولایه...
گفتم خوب نگاه کن...
پدرتو دیدی به من بگو...
و خودم فرو رفتم در افکارم...
چه داستان قریبی دارد این طفل...
چقدر آشنای این زمانه هست...
اگر در دارالولایه...
دست پدرت را رها کنی...
و غافل شوی...
نه تنها پدرت را گم میکنی...
حتی از دارالولایه هم خارج میشوی!!!
و سرگردان و متحیر...
باز خدا بیامرزد رفتگان این طفل را...
لااقل به دنبال پدر گمشده اش هست...
دستم را کشید...
به خودم آمدم...
مردی به سمت ما میدوید...
مشتاقتر از طفل...
پریشانتر از گمشده...
انگار خودش گمشده...
دوید و نزدیک...
نزدیک و نزدیکتر...
هیچکس را نمیدید...
جز طفل گمشده...
دستم رو رها کرد...
هر دو به وصال هم رسیدن...
و من نفهمیدم کدام یک...
مشتاقتر بودند...
گمشده یا فراموش شده!!!
پدر برخاست...
صورتم را بوسید...
خدا خیرتون بده...
داشتم دق میکردم...
خدا هرچی میخواین بهتون بده...
نمیدونم چرا لال شدم...
آره... لال لال
سمت ضریح رفتم...
تمام حاجتا و درددلا رو فراموش...
اشک امونم نمیداد...
میگفتم اقا جان...
خودت گفتی...
امام پدری مهربان است...
تمام عمرم...
بلکه به اندازه تمام عمر پدرم...
۱۱۸۲ سال...
پدرمان را گم کرده ایم...
در همان دارالولایه ای که...
دستش را رها کردیم!!!
و غافل ماندیم...
از دارالولایه خارج شدیم...
نفهمیدیم...
به اندازه طفلی هم اشک نریختیم...
نفهمیدیم گم شدیم...
و وای از دل پدرمان...
او که مشتاقتر است به ما...
اوکه میگوید ...
هرگز فراموشتان نمیکنم...
غیر مهملین لمراعاتکم...
او در چه حال است!!!
خودم را مقابل ضریح دیدم...
کی رسیدم.... چگونه رسیدم...
نفهمیدم...
همه حرفهایم را فراموش کردم...
حرف مهمتری داشتم...
گونه ام مرطوب...
چشمانم مرطوب
اما لبانم خشک...
فقط یک حاجت...
یک درد دل...
یک خواسته...
آقا جان...
به عبایت قسم...
ما را به پدرمان برسان...
اللهم عجل لولیک الفرج
@EEshghi