فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹🕌✨›
📲#استوری
🔅 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى
چـهارشـنـبـه های امـام رضـ♥️ـایــے
‹🕌✨› ↫ #امام_رضا
"🌸🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴
@Eashagh_reza
10.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‹🕌✨›
#استوری|💐ویژهولادتحضرتمهدی(عج)
🎉🎊ولادت حضرت مهدی موعود عجلالله تعالی فرجه الشریف مبارک باد🎊🎉
‹🕌✨› ↫ #امام_زمان
"🌸🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴
@Eashagh_reza
‹🕌✨›
#زیبایی_درون
نویسنده:دنیز-آیدم.
ژانر:مذهبی.
پارت۲.
صدای در حیاط اومدو بعد از چند ثانیه صدای ذوق زده آوا:
_مامان!
دیگه تحمل این خونه رو نداشتم
لباسای بیرونی تنم کردم قطعا اگه دایی حسین اینجا بود و منو با این لباسا میدید خونم حلال بود.
پوزخندی زدم و با خودم زمزمه کردم:
_حالا که اینجا نیست
بعد از برداشتن موبایلم از اتاقم خارج شدم توی هال بودم و ازینجا هم به آشپزخونه دید داشتم.
میتونستم حس کنم که چقدر خستس.
با صدای پام برگشت به پشتش و من و دید که تو هال خیره نگاهش میکنم
لبخندی زد
لبخندی که برای من شیرین بود با اندکی
تلخی مثل لیمو شیرین دستی به صورت
چروکیده اش که ناشی از اتفاقای بد روزگار بود کشید:
_جایی میری مادر؟
پوزخندی زدم:
_براتون مهمه؟
کاش،کاش مراعات حال بدشو میکردم.
نامحسوس دستشو روی قلبش کشید
با بغض نگاهم کرد:
_نکن اینکارو آیلین هنوز بچه ای ۱۵سالت بیشتر نیست تا وارد دنیای ما آدمای واقعی بشی.
با همون پوزخندم تکیه به دیوار پشتم دادم:
_مثل اینکه یادتون رفته من خیلی وقت پیش درست زمانی که۶سالم بود وارد دنیای شما شدم.
اولین مروارید از چشمای خوشگلش فرود اومد من اینو نمیخاستم.
عصبی گفتم:
_گریه نکن.
اما اون با همون بغضش نالید:
_میدونم...میدونم همش تقصیر اون برادر نامرد من حسینه تا دنیا دنیاس حلالش نمیکنم اما تو این کارو نکن.
حس کردم کسی به گلوم چنگی زد:
_الان یادتون افتاد؟چرا اون موقع که شیش سالم بود و اون برادرت و همش منو....
به خودم اشاره کردم:
_منی که عشق حجاب داشتم و چادر سرممیکردم تو جمع تحقیرم میکرد
مسخرم میکرد حتی برای اینکه چادر سرم نکنم کتکم میزد اما تو چی؟چیکار کردی؟
اولین قطره اشکم گونمو خیس کرد:
_توجه نکردی گفتی حق با دایی حسینته!
الان وقت چادر پوشیدنت نیست.
عصبی با پشت دستم گونه ی خیسمو پاک کردم:
_میدونی همه ی کسایی که چادر سر میکنن آدمای خوبی نیستن.از بیرون خوشگلن با حجابن دوست داشتنین
اما از درون بوی بد ذاتشون حال هر اهل و نا اهلیو بد میکنه.
به سمت در هال رفتم و به آیلین،آیلین گفتن های مامان توجه نکردم و
بی توجه به چهره ی گریون و ترسیده آوا که مثل
همیشه پشت مبل قایم میشد کفشامو پام
کردم و از خونه خارج شدم.
تقریبا برای اینکه از این کوچه که منبع خاطرات بد
بچگیم بود با تمام توانم دویدم.
همینکه که از اون کوچه دور شدم وارد کوچه ی خلوتی شدم
با بغض به دیوار سیمانی پشتم تکیه دادم.
هوا روبه تاریکی بود نزدیکای۶یا۷میشد.
همینطور خیره به روبروم بودم
حس کردم از زور بغض دارم خفه میشم
نتونستم تحمل کنم و با صدای بلندی
زدم زیر گریه.
کم کم سر خوردم روی زمین و
زانوهامو توی بغلم جمع کردم و سرمو
روی زانوهام گذاشتمو
از ته دل زجه زدم.
چن سالم بود؟
۶سال یادم نمیره که چطور عشق به حجاب داشتم عشق به خدا
بابام عاشق این منش و رفتارم بود
اما خانواده ی مادری که نقش مهمی داشتن تو اذیت کردنم اون موقع دختر بچهای ۱۵سالشون سر لخت تو خیابونا میرفتن و بعد مامان باباهاشون با افتخار میگفتن این بچه ی منه
هنوز درد اون کتکایی که از سمت دایی حسین میخوردم روی تنمه.
و بابایی که آدم با خدایی بود مهربون بود
ولی هیچ نقشی تو تربیت نداشت
یعنی حق نداشت که داشته باشه
چرا؟
چون پول نداشت و کارگرنونوایی بود.
اما من عاشق اون کلوچه خرمایی هایی
بودم که به عشق من درست میکرد و میاورد.
مامان هم عاشق بابا بود
اما جرئت نداشت تو روی برادر ارشدش حسین وایسته.
دلیل مرگ بابام رو خوب یادمه.
خودم شاهد اون ماجرا بودم
برای اولین بار بابام عصبی شد چرا؟چونکه دایی دختر بچه ی دردونشو تا حد مرگ میزد
داد هایی که بابام میزد رو خوب یادمه
چشمای گریون من و در آخر قلدریی
دایی که بابارو برای اینکه یقشو
ول کنه با تمام توان هل دادو
بابای که...
بابایی که سرش به لبه میز پشت سرش محکم برخورد کرد و تمام.
به این آسونی قرمان بچگیم
ترکم کرد بابام هیچکسو نداشت تا از دایی شکایت کنه دلم برای مظلومیت بابام میسوخت
دایی مامانو تهدید کرد که اگه بو ببره که کسی چیزی فهمیده منو ازش میگیره.
و از اونموقع من شدم یه دختر بی حجاب،بداخلاق.
صدای زنگ موبایلم اومد.
گونه ی خیسمو پاک کردم
نگاهم به صفحه موبایلی بود که خاموش روشن میشد شمارش ناشناس بود.
جواب دادم و با صدای گرفتم مشکوک گفتم:
_بفرمایید!
صدای زیبای زنی بود:
_خانوم بارانی؟
_خودم هستم.
نفس عمیقی که کشید رو تونستم حس کنم:
_من از بیمارستان با شما تماس میگیرم...
با این حرفش انگار که برق گرفتتم
ازجام پریدم و اون ادامه داد:
_خانوم آرزو بارانی مادرتون هستن؟
با نگرانی و هول گفتم:
_بله خودمم چی شده ترو خدا بگین!
‹🕌✨› ↫ #رمان
"🌸🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴
@Eashagh_reza
اعشاق الرضا
‹🕌✨› #زیبایی_درون نویسنده:دنیز-آیدم. ژانر:مذهبی. پارت۲. صدای در حیاط اومدو بعد از چند ثانیه صد
امیدواریم از خوندن این رمان زیبا لذت ببرید☺️❤️
همراه ما باشید...✅
وعده ما: هرشب حوالی ساعات ۱۶:۰۰🕘🌷
@Eashagh_reza
5.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‹🕌✨›
تو میایی همه دردامون دوا میشه...
‹🕌✨› ↫ #امام_زمان
"🌸🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴
@Eashagh_reza
5.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‹🕌✨›
ماه دل آرا بیا از پشت ابرا بیا
‹🕌✨› ↫ #امام_زمان
"🌸🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴
@Eashagh_reza
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹🕌✨›
مقام معظم رهبری میفرمایند: انتظار فرج یعنی کمر بسته بودن....
‹🕌✨› ↫ #امام_زمان
"🌸🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴
@Eashagh_reza
5.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‹🕌✨›
‹🕌✨› ↫ #امام_زمان
"🌸🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴
@Eashagh_reza
7.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‹🕌✨›
🌹پخش از صحن حرم امام رضا ع🌹
‹🕌✨› ↫ #امام_هشتم
"🌸🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴
@Eashagh_reza
‹🕌✨›
مشهدت باغ بهشت است و تماشا دارد..
در میانش حرم و گنبد زیبا دارد:)"
‹🕌✨› ↫ #چهارشنبه_های_امام_رضایی
"🌸🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴
@Eashagh_reza