‹🕌✨›
رمان #تا_مرز_حجاب
#پارت_9
با خدا همیشه زیباست...
اینکه محافظ مخصوصی همچون چادر داشتن هم زیباست
برای من که چند ماه بیشتر نبود با خدا و چادرم انس گرفته بودم،این دو خیلی پر معنی بودند،نه تنها معنی واژه شون بلکه خودشون!!
انسانی که به راه کمال،عفت و حیا برسد از لذت های دنیای گذرا و موقتی دل میکند ...
به راستی که این دنیا بغیر از فریب های شیطانی و گول زیبایی های توخالی اما به ظاهر پُر ،چیزی ندارد؛
خوب است انسان در این دوران و دنیا برای اخرت خود آذوقه جمع اوری کند...
من؛ فریب دام های شیطان را خورده بودم،ولی پس از گذشت زمان فهمیدم که در چه دریایی غرق شده ام...
عشق به خدا و چادر و مهمتر از اون لیاقت،منجی منِ گم شده بود...
در این موقع تصمیم جدی من باعث تغییر زندگی من شد
حالا خیلی خوشحالم
چون از بهشت خدا شاید بی نصیب نموندم!
اکنون دو سال میگذره و من ۱۹ سالمه
بزرگتر شدم ، عاقل تر شدم ، مدرک تحصیلی مو هم گرفتم،مادرمو از دست دادم
جاهای زیادی رفتم،خیلی تغییرات زیادی توی زندگیم اتفاق افتاده...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
با صدای زنگ موبایلم به خودم اومدم،از روی مبل برش داشتم
_الو؟سلام بفرمایید
+سلام خانم مرادی امروز باید بیاید کتاب داستانها رو به بچه ها بدید و بهشون مشاوره بدید..
(من شده بودم مربی یه مهد قرانی)
_چشم حتما،خدانگهدار
بعد از ۲۰دقیقه به محل کارم رسیدم
اونجا پراز بچه های قد و نیم قد بود
کتاب داستان هارو بینشون پخش کردم
یکی از بچه ها با یه صدای نازک و بچگونه باهام صحبت میکرد
+خاله مرضیه..مامانم تو بیمارستانه،دوست دارم دعا کنم تا خدا براورده کنه و مامانم زود خوب شه،چیکار کنم؟
_عزیزم،نماز بخون و قران بخون دلت پاکه،خدا همیشه دعای کسی که گناهی نداره رو قبول میکنه!!
+چشم خاله
چه جای خوبی بود
خدارو هر روز بیشتر شکر میکردم
از معراج شهدا بهم زنگ زدن من اونجا خادم بودم
+سلام خانم،وقتتون بخیر امروز میخوان از سوریه چندتا شهید گمنام بیارن،شما میاید؟
_سلام،بله بله حتما حتما تا نیم ساعت دیگه خودمو میرسونم به اونجا
+ممنون منتظریم..
تلفنم قطع کردم رفتم توی مدیریت مهد و گفتم که باید برم
یه دوربین برداشتم و اسنپ گرفتم و سمت معراج روونه شدم
چه شکوهی داشت امروز
مداحی (از شام بلا شهید اوردند،با شور و نوا شهید اوردند)هم پخش میشد
دسته گل های گل سرخ هم خریده بودم و روی قبرهای شهدا پر پر میکردم
هدی هم بود اومد پیشم
+بَه بَه مرضیه خانم ببین چه قدر خوب شدی ، چه زود عوض شدی ،خدا بهت لیاقت داده بشی خادم الشهدا!شکر خدا
بابای تو و بابام اومدن اونجا ببینشون
دستی براشون تکون دادیم..
ادامه دارد....🙂🌱
‹🕌✨› ↫ #رمان
"🌸🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴
@Eashagh_reza
‹🕌✨›
رمان #تا_مرز_حجاب
#پارت_10 (اخر)
نفس عمیقی از عمق وجودم کشیدم....
هوای تازه رو چشیدم
شهدا رو کم کم میاوردن
خانواده هاشون غمگین بودن
پژمرده...🥀
ولی پسرهاشون،یا پدرهاشون به شهادت رسیده بودن در راه خدا چیزی ازین بالاتر هست؟!!
همین که شهدارو خاک میکردن اشک اهسته از چشمام میریخت...
سرمو روی دستام فشردم به خواب عمیقی فرو رفتم که ساعت 9شب شده بود
هدی ، پدرش و منو بابام توی نماز خونه بودیم شام برامون اورده بودن
تقریبا دیگه همه از معراج رفته بودن
اقا سجاد:من میگم یه سفر مشهد بریم دلمون واشه...
هدی:بله باباجون خوبه
بابا:اینم حرفیه ولی خب چه زمانی؟؟
اقا سجاد:همین فردا،واقعا دلم برای گنبد طلای امام رضا تنگ شده
منم میفهمیدم حرفشو
_بله بابا بریم واقعا بعد از این همه مدت یه مشهد بریم
بابا: باشه من که حرفی ندارم ولی مرضیه بابا ، تو فردا توی برنامه از لاک جیغ تا خدا برنامه داری..
_درسته ولی بعد از برنامه هم میشه رفتااا
اقا سجاد:اره دیگه میریم به امید خدا...
بابام سری به معنای قبولی تکون داد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
پشت صحنه برنامه بودم و درحال گریم بودم
روی صحنه رفتم
اون برنامه برای اشخاصی مثل من که قبلا چادری نبودن ولی الان چادری شده بودن ساخته شده بود
تعریف میکردم از همه اتفاق زندگیم
از تغییر رفتارم واقعا چادر احساس شیرینی بود
بعد از تموم شدن برنامه یه لوح بهم دادن به رسم تشکر
از اونجا که اومدم ماشینی روبه روم بوق زد
متوجه بابا ،اقا سجاد و هدی شدم سوار ماشین شدم
+بریم مشهد به امید خدا...
چیزی نگذشت که اذان صبح روز بعدش مشهد بودیم
چادرمو محکم کردم و روسری مو هم سفت کردم با احساس خوبم بسمت حرم راهی شدیم
چشمام از دیدن گنبد و کبوترهای حرم برق میزد
«دل من هوس گنبد طلاتو کرده...»
این بود ماجرای زندگی من تا مرز حجاب.....
پایان🌸
‹🕌✨› ↫ #رمان
"🌸🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴
@Eashagh_reza
‹🕌✨›
#زیبایی_درون
نویسنده:دنیز آیدم.
سلام بچها قبل از نوشتن این رمان میخام یه چیزایی رو خدمتتون عرض کنم و اونم این هست که من قصد هیچ توهینی به افراد ندارم و اینکه این رمان یه رمان کوتاه با چاشنی حقیقت هست.
امیدوارم خوشتون بیاد و درس عبرتی براتون بشه☺️.
بسمه تعالی.
با خستگی ناشی از ۵ساعت تو مدرسه بودن شقیقه هامو ماساژ دادم.
از در مدرسه خارج شدیم مقعنمو عقب تر بردم در حدی که نصف موهای فرم بیرون از مقنعه قرار گرفت با این کارم صدای
نیکا به اعتراض بلند شد:
_نکن این کارو آیلین گناهه خدارو خوش نمیاد.
میدونستم از بی حجابی متنفره در عجبم چطوری باهم دوستیم!
نگاهی به چادر سرش و هد بندش که از اینکه موهاش بیرون از مقنعه قرار بگیره جلو گیری میکرد انداختم.
بی حوصله نالیدم:
_واااای تروخدا بسه نیکا به اندازه کافی خسته هستم دیگه تو نرو رو اعصابم.
دلخور چشم ازم گرفتو دیگه چیزی نگفت.
تا رسیدن به خونه که فاصله
زیادی با مدرسه نداشت حرف دیگه ای
بینمون ردو بدل نشد.
وارد کوچمون شدیم همسایه دیوار به دیوار هم بودیم.
بدون خدافظی راهشو ازم جدا کرد و
در سمت چپی خونمونو زد
اما من کلید همراه بود نیم نگاهیم نثارم نکرد
کلید و توی قفل انداختم هنوزکسی
براش درو باز نکرده بود
قدم اول برداشتم تا برم تو
اما پشیمون شدم و برگشتم لبخندی روی لبم نشست هر وقت از کسی دلخور
میشد بی دلیل بهش
چشم غره میرفت.
صدامو کم بردم بالا:
_حاج خانوم!
با اخم برگشت طرفم و منتظر نگاهم کرد.
لبخندی زدم:
_دوست دارم رفیق جون جونیم!
سریع پریدم تو خونه و منتظر نموندم تا ببینم عکس العملش چیه
اول از همه نگاهم به حوض آبی رنگی افتاد که آبهای زلال داخلش ماهی های قرمز رنگو به وجد می آورد.
از دوپله ی حیاط بالا رفتم و صدام و انداختم پس کلم:
_اهل خانه کجااااید؟
_آبجیییییی.
با صدای بچگونه و ذوق زدش قدمی توی حال برداشتم و صدامو مثل گرگ های خبیث تو انیمیشن ها کردم:
_کجاست این بره ناقلا؟
از پشت مبل بالا پریدو با خنده ی بچگونش گفت:
_سلام.
لبخندی زدم به این کوچولوی ۶ساله که بزرگتر از سنش رفتار میکرد:
_سلام به روی ماهت مامان کجاست؟
با این حرفم چهرش از بغض و ناراحتی تو هم رفت
ابروهام بهم گره خورد بی توجه به اینکه هنوز فرم مدرسه رو عوض نکردم نشستم روی مبل و ضربه ای به کنارم زدم:
_بیا اینجا ببینم وروجک!
با همون چهره ی ناراحتش کنارم نشست.
_آوا کوچولوی ما چرا ناراحته؟
با این حرفم بلند زد زیر گریه
متعجب و شوکه به حرکاتش نگاه میکردم.
چیزی نگفتم و آروم بغلش کردم و مشغول نوازش موهاش شدم
با هق هق گفت:
_آ...آبجی...مامانم...داره...م...میره پیش...خ...خدا و..بابایی؟
دستم که روی دستگیره مبل بود محکم مشت شد:
_نه زیبای من کی همچین چیزی گفته؟
فینی کرد:
_خودم شنیدم که مامان داشت به ندا خانوم مامانِ نیکا میگفت.
لبخندی زدم که تلخ تر از قهوه ی اسپرسو بود:
_نه ابجی کوچولوم مامان پیش ما میمونه.
با ذوق نگاهم کرد چه زود خوشحال میشد:
_واقعا؟
با اینکه اطمینانی از حرفم نداشتم اما برای اینکه خیالشو راحت کنم گفتم:
_واقعا!
با عصبانیت فرم لباسمو با لباس تو خونه ای عوض کردم
تو اتاق کوچیکم عصبی قدم بر میداشتم
انگار نه انگار ۲تا خاله و دایی دارم کلا
باهامون قطع رابطه کردن
بابت چی؟اینکه بابای خدا بیامرزم
مثل اونا پولدار نبود!
عمو ها عمه هم که نداشتم
ادامه دارد......
‹🕌✨› ↫ #رمان
"🌸🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴
@Eashagh_reza
‹🕌✨›
#زیبایی_درون
نویسنده:دنیز-آیدم.
ژانر:مذهبی.
پارت۲.
صدای در حیاط اومدو بعد از چند ثانیه صدای ذوق زده آوا:
_مامان!
دیگه تحمل این خونه رو نداشتم
لباسای بیرونی تنم کردم قطعا اگه دایی حسین اینجا بود و منو با این لباسا میدید خونم حلال بود.
پوزخندی زدم و با خودم زمزمه کردم:
_حالا که اینجا نیست
بعد از برداشتن موبایلم از اتاقم خارج شدم توی هال بودم و ازینجا هم به آشپزخونه دید داشتم.
میتونستم حس کنم که چقدر خستس.
با صدای پام برگشت به پشتش و من و دید که تو هال خیره نگاهش میکنم
لبخندی زد
لبخندی که برای من شیرین بود با اندکی
تلخی مثل لیمو شیرین دستی به صورت
چروکیده اش که ناشی از اتفاقای بد روزگار بود کشید:
_جایی میری مادر؟
پوزخندی زدم:
_براتون مهمه؟
کاش،کاش مراعات حال بدشو میکردم.
نامحسوس دستشو روی قلبش کشید
با بغض نگاهم کرد:
_نکن اینکارو آیلین هنوز بچه ای ۱۵سالت بیشتر نیست تا وارد دنیای ما آدمای واقعی بشی.
با همون پوزخندم تکیه به دیوار پشتم دادم:
_مثل اینکه یادتون رفته من خیلی وقت پیش درست زمانی که۶سالم بود وارد دنیای شما شدم.
اولین مروارید از چشمای خوشگلش فرود اومد من اینو نمیخاستم.
عصبی گفتم:
_گریه نکن.
اما اون با همون بغضش نالید:
_میدونم...میدونم همش تقصیر اون برادر نامرد من حسینه تا دنیا دنیاس حلالش نمیکنم اما تو این کارو نکن.
حس کردم کسی به گلوم چنگی زد:
_الان یادتون افتاد؟چرا اون موقع که شیش سالم بود و اون برادرت و همش منو....
به خودم اشاره کردم:
_منی که عشق حجاب داشتم و چادر سرممیکردم تو جمع تحقیرم میکرد
مسخرم میکرد حتی برای اینکه چادر سرم نکنم کتکم میزد اما تو چی؟چیکار کردی؟
اولین قطره اشکم گونمو خیس کرد:
_توجه نکردی گفتی حق با دایی حسینته!
الان وقت چادر پوشیدنت نیست.
عصبی با پشت دستم گونه ی خیسمو پاک کردم:
_میدونی همه ی کسایی که چادر سر میکنن آدمای خوبی نیستن.از بیرون خوشگلن با حجابن دوست داشتنین
اما از درون بوی بد ذاتشون حال هر اهل و نا اهلیو بد میکنه.
به سمت در هال رفتم و به آیلین،آیلین گفتن های مامان توجه نکردم و
بی توجه به چهره ی گریون و ترسیده آوا که مثل
همیشه پشت مبل قایم میشد کفشامو پام
کردم و از خونه خارج شدم.
تقریبا برای اینکه از این کوچه که منبع خاطرات بد
بچگیم بود با تمام توانم دویدم.
همینکه که از اون کوچه دور شدم وارد کوچه ی خلوتی شدم
با بغض به دیوار سیمانی پشتم تکیه دادم.
هوا روبه تاریکی بود نزدیکای۶یا۷میشد.
همینطور خیره به روبروم بودم
حس کردم از زور بغض دارم خفه میشم
نتونستم تحمل کنم و با صدای بلندی
زدم زیر گریه.
کم کم سر خوردم روی زمین و
زانوهامو توی بغلم جمع کردم و سرمو
روی زانوهام گذاشتمو
از ته دل زجه زدم.
چن سالم بود؟
۶سال یادم نمیره که چطور عشق به حجاب داشتم عشق به خدا
بابام عاشق این منش و رفتارم بود
اما خانواده ی مادری که نقش مهمی داشتن تو اذیت کردنم اون موقع دختر بچهای ۱۵سالشون سر لخت تو خیابونا میرفتن و بعد مامان باباهاشون با افتخار میگفتن این بچه ی منه
هنوز درد اون کتکایی که از سمت دایی حسین میخوردم روی تنمه.
و بابایی که آدم با خدایی بود مهربون بود
ولی هیچ نقشی تو تربیت نداشت
یعنی حق نداشت که داشته باشه
چرا؟
چون پول نداشت و کارگرنونوایی بود.
اما من عاشق اون کلوچه خرمایی هایی
بودم که به عشق من درست میکرد و میاورد.
مامان هم عاشق بابا بود
اما جرئت نداشت تو روی برادر ارشدش حسین وایسته.
دلیل مرگ بابام رو خوب یادمه.
خودم شاهد اون ماجرا بودم
برای اولین بار بابام عصبی شد چرا؟چونکه دایی دختر بچه ی دردونشو تا حد مرگ میزد
داد هایی که بابام میزد رو خوب یادمه
چشمای گریون من و در آخر قلدریی
دایی که بابارو برای اینکه یقشو
ول کنه با تمام توان هل دادو
بابای که...
بابایی که سرش به لبه میز پشت سرش محکم برخورد کرد و تمام.
به این آسونی قرمان بچگیم
ترکم کرد بابام هیچکسو نداشت تا از دایی شکایت کنه دلم برای مظلومیت بابام میسوخت
دایی مامانو تهدید کرد که اگه بو ببره که کسی چیزی فهمیده منو ازش میگیره.
و از اونموقع من شدم یه دختر بی حجاب،بداخلاق.
صدای زنگ موبایلم اومد.
گونه ی خیسمو پاک کردم
نگاهم به صفحه موبایلی بود که خاموش روشن میشد شمارش ناشناس بود.
جواب دادم و با صدای گرفتم مشکوک گفتم:
_بفرمایید!
صدای زیبای زنی بود:
_خانوم بارانی؟
_خودم هستم.
نفس عمیقی که کشید رو تونستم حس کنم:
_من از بیمارستان با شما تماس میگیرم...
با این حرفش انگار که برق گرفتتم
ازجام پریدم و اون ادامه داد:
_خانوم آرزو بارانی مادرتون هستن؟
با نگرانی و هول گفتم:
_بله خودمم چی شده ترو خدا بگین!
‹🕌✨› ↫ #رمان
"🌸🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴
@Eashagh_reza
‹🕌✨›
#زیبایی_درون
پارت۳
دنیز آیدم.
_بله خودمم چی شده ترو خدا بگین!
سعی در آرام کردن من داشت:
_آرامشتون رو حفظ کنین لطفا به آدرسی که میگم بیاین.
به زور تو اون اوضاع سعی کردم آدرس رو حفظ کنم.
خودمم نفهمیدم که چطور به سمت خیابون دویدم و کی تاکسی گرفتم.
پس از لحظاتی استرس آور به بیمارستان رسیدم.
با هول پول و دادم به تاکسی و به سمت در دویدم.
به طرف پذیرش جهش بردم و با اون صدای بغض دارم نالیدم:
_خانوم آرزو بارانی به کدوم بخش منتقل شدن؟
چیزی توی سیستم روبروش تایپ کرد:
_فرستاده شدن برای عمل قلب باز!
دستام و شوکه جلوی دهنم قرار دادم.
نگران نگاهم کرد:
_خانم حالتون خوبه؟
بی توجه به سوالش:
_ک...کدوم...سمت باید ب...برم؟
با دست به روبرو اشاره کرد:
_روبرو اولین راهرو سمت چپ.
وارد راهروی سمت چپ شدم
با دیدن اون دختر کوچولوی مظلوم پاهام از حرکت ایستاد و اولین
قطره اشکم ریخت!
هه این روزا چه دست و دلباز شده بودم
پس چرا چشمه اشکم خشک نمیشد؟
با دیدن من از روی صندلی پرید و به
سمتم جهش گرفت:
_ابجی...مامان!
صدای بغض دارش چنگی بود که دلم و به درد آورد.
خم شدم و بغلش کردم:
_جانِ آبجی!
سرشو روی شونم گذاشت و از ته دل هق زد:
_م...مامان!
روی صندلی نشستم و اونم روی پاهام نشوندمش
موهاشو نوازش کردم:
_مامان چی خوشگل من؟
چشای نازو اشکیشو بهم دوخت:
_م...من اونجا بودم و...وقتی که حالش بد شد!
لبخندی زدم لبخندی از روی بیچارگی و بی کسیمون:
_پس شما،خانوم کوچولوی قهرمان مامان رو نجات دادی؟
لبخندی زد و با پشت دست اشکاشو پاک کرد:
_یعنی من قهرمانم؟
طاقت نیاوردم و بوس گنده ای روی لپاش نشوندم:
_شما همیشه قهرمانی!
چیزی نگفت و چشم دوخت به در اتاق عمل.
نباید توی این جور محیط ها میبود
برای روحیش خوب نبود.
روی صندلی نشوندمش و موبایل و از توی جیبم در آوردم.
توی لیست مخاطبینم از بین کلی مخاطب روی شماره ی نیکا کلیک کرد.
گوشیو به گوشم چسبوندم و منتظر شدم.
یه بوق....
دوبوق....
سه بوق....
جواب نداد نگاهی به ساعت کردم هشت شب بود.
خاستم قطع کنم که جواب داد:
_جانم آیلین چیزی شده؟
نفس بغض داری کشیدم که گلوم رو به درد اورد:
_نیکا!
از صدای بغض دارم نگران و هول شده گفت:
_چی شده آیلین؟جون به لبم کردی!
سعی کردم گریه نکنم تا چشمای خاهر کوچیکه ای که بهم زل زده بود
نا امید نشه:
_میشه بیای به این آدرسی که برات میفرستم.
_چیزی شده؟
شقیقه هامو مالوندم:
_چیزی نپرس فقط بیا.
و قبل از اینکه حرفی بزنه بدون خداحافظی قطع کردم.
آوا سرشو روی پاهام گذاشت و چشماشو بست.
خیلی سختی کشیده بود این حقش نبود!
سرمو به دیوار تکیه دادم و اولین قطره اشکم ریخت روی گونم.
خدایا این رسمش بود؟
منی که عاشقت بودم میپرستیدمت
چرا؟
چرا بین اینهمه آدم من؟
خود خواه شده بودم؟
شاید!
اما حق داشتم من برای اعضای خانوادم خود خواه میشدم.
دستی شونم و لمس کرد.
چشمای خستم و باز کردم چشم دوختم به چشمای نگران و مهربونش.
آوا به خاب شیرینش فرو رفته بود.
نتونستم تحمل کنم و آروم زدم زیر گریه.
کنارم نشست و سرم رو توی بغلم گرفت
خیلی ممنونش بودم که چیزی نمیگفت و
میزاشت تا خودمو خالی کنم.
با صدای لرزونم گفتم:
_ن...نیکا مامانم اگه...چ...چیزیش بشه...م...من چی...چیکار کنم؟
حس کردم دستم خیس شد.
سرم و بالا بردم .
باورم نمیشد!
این دختر مهربون داشت برای مشکلات من گریه میکرد؟
دوباره خیره روبروم شدم.
اشکام بالاخره بند اومد:
_نیکا.
سرم و نوازش کرد:
_جان؟
از بغلش خارج شدم و دوباره به اون دیوار سرد بی رحم تکیه دادم:
_خدا دوستم نداره مگه نه؟
اخم کرده سمتم برگشت:
_خدا همه ی بندهاشو دوست داره!
_پس چرا....
پرید وسط حرفم:
_اصلا نظرت چیه بری یکم با خدا خلوت کنی اون همیشه برای بندهاش وقت داره.
مردد با انگشتای دستم بازی کردم:
_اما...من خیلی وقته که از یادش بردم.
دستشو روی شونم گذاشو با
مهربونی گفت:
_مگه نشنیدی میگن خدا بخشندس هوم؟
پس کافیه سفره دلتو براش باز کنی برو از پرستاره پرسیدم گفت عمل دوساعت دیگه تمومه من مواظب آوا هستم.
دستی رو که روی شونم بود تو دستم گرفتم بوسش کردم خاست اعتراض
کنه که پیش قدم شدم:
_خیلی مهربونی خیلیم بهت مدیونم!
تصنعی اخم کرد:
_برو دیگه!
چشمکی زدم و ازش دور شدم با راهنمایی پرستار به سمت نمازخونه
حرکت کردم
دلم برای اون لحظه ای پر میکشید که روی جانماز با خدا درد و دل میکنم.
نمیدونم نیکا از چه جادویی استفاده کرده بود
با لبخند سرمو بالا اوردم که
پاهام خشک شده سرجاش از حرکت ایستاد
باز اون بغض لعنتی
نگاه اشکیم به اون پوزخندش بود
هیولای بچگیم اینجا چیکار میکنه؟
خدایا بازم؟
چرا اینهمه امتحان ازم میگیری؟
‹🕌✨› ↫ #رمان
"🌸🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴
@Eashagh_reza
‹🕌✨›
زیبایی_درون
دنیز آیدم
پارت۴.
خودت میدونی که من صبور نیستم
بخدا که نیستم.
با اون صدای پرتمسخرش گفت:
_به به آیلین خانم با حجاب!
تیکه انداخت
توجهی نکردم و مبهوت شده
زمزمه کردم:
_دایی حسین!
پوزخندش عمق گرفت:
_دایی؟شما اصلا کی هستی؟
واقعا نمیشناخت منو؟
یا خودشو زده بود به اون راه!
آخرین بار کی دیدمش؟
بعد از مرگ بابا نکرد یه سراغی از ما بکنه
اولین قطره اشکم ریخت
با عصبانیت پاکش کردم من به هیچ عنوان دلم نمیخاست جلوی این آدم مغرور بشکنم.
خیلی سعی کردم تا صدام نلرزه
سرد گفتم:
_مامان اتاق عمله.
و راهنماییش کردم به سالن،همین!
حرف دیگه ای بینمون رد و بدل نشد.
نیکا روی صندلی نشسته بود
با دیدن دایی حسین به نشانه ادب
از سرجاش بلند شد
دایی یه نگاهم بهش ننداخت و رفت روی صندلی روبروی آوای خابیده نشست.
اخم کرده کنار نیکا نشستم
برگشت سمتم و کنار گوشم گفت:
_آیلین داییت اینجا چیکار میکنه؟
پوزخندی زدم:
_دیده دم آخری خواهرش رو به مرگه گفته
برم یه سری بهش بزنم.
اخم کرد و خاست حرفی بزنه که عصبی،
با تن صدایی پایین پریدم وسط حرفش:
_نیکا کافیه ازش طرفداری کنی من میدونم و تو!خودت خوب میدونی تو این یه مورد حق بامنه!
چیزی نگفت و روشو برگردوند
سرم و به دیوار تکیه دادم و چشمام رو بستم:
_میخاستم برم پیش خدا از غمام از ناراحتیام بهش بگم که اینطوری منو از خودش روند.
نیکا هوفی از روی کلافگی کرد:
_هووف من از دست تو چیکار کنم؟
چرا میبری و میدوزی برای خودت؟هیچکدوم از کارای خدا بی دلیل نیست شاید یه حکمتی توش هست.
لبهام و محکم روی هم فشردم:
_امیدوارم!
چیزی نگفت خوب میدونست تو این شرایط هرچی هم بهم بگه من حرف خودمو میزنم.
صدای زنگ موبایلی اومد و بعد اون
مکالمه ی دایی با پشت خطیش.
چشمام رو باز کردم و کنجکاو به مکالمشون گوش کردم:
_سلام جناب خوب هستید
.........._
_خانواده هم خوب هستن جانم کاری داشتین؟
نمیدونم اون یارو پشت خطی چی گفت که
دایی شوکه و عصبی از سر جاش بلند شد
عصبی گفت:
_یعنی چی کارخونه رو پلمپ کردن؟
......_
_پس من تو رو برای چی گذاشتم تو اون خراب شده؟ الان خودم میام تا ببینم چه خبره.
چشمام خودکار بازشد.
کارخونش پلمپ شده بود همونی که از زن و زندگیش بیشتر دوسش داشت؟
رو کردم سمت نیکا معلوم بود اونم شنیده بود.
دایی بدون خدافظی رفت.
از سر و صدای دایی آوا از خاب بیدار شد.
کلافه زیر لب گفتم:
_هر جا میره با خودشم دردسر میبره!
چشماشو مالوند و از روی صندلی بلند شد و اومد سمتم.
لبخندی بهش زدم روی پاهام نشوندمش.
با اون صدای خاب آلودش گفت:
_آبجی یه خاب خوشگل دیدم.
نیکا با اون صدای پر خندش ناشی از صدای خنده دار نیکا گفت:
_میشه این خاب خوشگل و برای ما هم تعریف کنی؟
لبخندی از روی خستگی زدم.
آوا با آب و تاب شروع کرد به تعریف کردن:
_راستش ممکنه یکم براتون تعجب آور باشه این خاب.
صدای خنده های ریز نیکا میومد.
ابروهام بالاپرید:
_تعجب آور اوممم...کنجکاو شدم زود باش تعریف کن ببینم.
با لبخندی قشنگ که چال گونش رو به نمایش میذاشت ادامه حرفش و زد:
_آره تویه باغ بودم یعنی بودیم! من،تو،مامانی!تو خیلی خوشگل شده بودی یه چادر سرت بود که کلی تغییرت داده بود.یه رود خونه زلال هم اونجا بود که منو تو و مامانی رفتیم آب بازی.
خیلی خیلی خوشگل بود.
چرا احساس میکردم چشمام خیسه؟
زدم به در شوخی تا کسی پی به این حال بدم نبره:
_مگه الان زشتم.
_نه،نه بخدا الانم خیلی خوشگلی اما نمیدونم چرا وقتی که چادر سرت بود یه زیبایی خاصی داشتی.
_به اون میگن زیبایی درون!
نگاه به نیکا کردم که این حرفو زده بود.
آوا کنجکاو نگاهش کرد؛:
_یعنی چی خاله؟
نیکا لبخندی زد و آوا رو روی پاهاش خودش نشوند:
_الان بت میگم وروجک.
روشو کرد سمت منی که هنوزم اون بغض لعنتی ریشه زده بود به گلوم.
لبخندی زد متقابلا همین کارو کردم
و باز هم نگاهشو دوخت به آوا
نفس عمیقی کشید:
_خب،منظور از زیبایی درون زیبایی هست که از درون آدم شکل میگیره گاهی یه آدمایی هستن با ظاهری مهربون اما درونش پر از بدیه و بالعکس ادمایی با ظاهری بدجنس اما درونی زیبا.
_کدومش بهتره خاله؟
نیکا چادرشو جلوتر کشید:
_خب معلومه گزینه ی دوم چونکه ته ته دلش عذاب وجدان داره مهربونی و دلسوزی داره اما گزینه ی اول پر هست از مکر و حیله!
آوا متفکر سرشو کج کرد:
_یعنی همه ی آدمای مهربون اینطورین؟بله ادامه دارد....
‹🕌✨› ↫ #رمان
"🌸🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴
@Eashagh_reza
‹🕌✨›
#زیبایی_درون
پارت۵
دنیز آیدم.
نمیدونم چرا احساس میکردم مخاطب حرفای نیکا در اصل منم نه آوا!
_نه این چیزا شامل همه ی افراد نمیشه بعضیا اون چیزی که از بیرون هستن از درون هم هستن فهمیدی؟
آوا سری به معنای فهمیدم تکون داد
نگاهی به ساعت مچیم کردم:
_بهتره شما برین ساعت ۱۰شده الان یه اسنپ میگیرم.
با این حرفم صدای آوا به اعتراض بلند شد اما نیکا چیزی نگفت.
اسنپ بعد از ۱۰دقیقه رسید نیکا دست آوا رو گرفت اما قبل از اینکه بره صداش کردم.
_نیکا!
سوالی برگشت سمتم:
_مامانتو نزاری بیاد اینجاها الکی غصه بخوره!
باشه ای گفت و قبل اینکه بره گفتم:
_ممنونم بابت تمام کارایی که برام کردی.
جوابمو نداد و رفت.
سکوت این راهرو برام مثل ناقوس مرگ بود
نمیدونم چقدر گذشت یادم نمیاد چقدر زل زدم به دیوار عصبی ناخونامو میجوییدم که در اتاق عمل باز شد د پرستارا تخت چرخدار و به سمتی بردن
سریع از جام بلند شدم نگاهم خشک اون چهره ی رنگ پریدش بود خبری از اون
چشمای مهربونش نبود!
با صدایی لرزون نالیدم:
_مامان!
نزاشتن باهاش حرف بزنم و بیشتر به اون چهره ی مهربونش زل بزنم بی رحم ها !
دکتر به سمتم اومد
همیشه وقتی سریالی رو میدیدم که دکتره از اتاق عمل بیرون میومد و همراه مریض
دلواپس میپرسید:حال بیمارمون چطوره؟
خیلی برام مسخره میومد.
و حالا میتونستم درک کنم ماجرای اون سریال هارو.
_وضعیت مامانم چطوره؟
دستکش و ماسکشو در آورد و داخل سطل زباله بزرگ سبز رنگ انداخت.
جدی نگاهم کرد:
_بزرگتر همراهتون نیست.
دستام مشت شد در حدی که حس کردم ناخونام کف دستمو خراش انداخت!
هیچ وقت اینهمه احساس نمیکردم که تنها و بی کسم!
با بغض نالیدم:
_نه!فقط خودمم.
ترحم چشماش برام عذاب آور بود:
_خوشبختانه عمل با موفقیت انجام شد اما...
خوشحال شدم اما با اوردن کلمه ی اخر حرفش حس کردم خوشحالیم بی دلیل بوده.
_متاسفانه قلب هنوز به خوبی نمیتونه خون رو پمپاژ کنه و این یعنی یه خطر جدی!فعلا که فرستاده میشن بخش آی سی یو(i c u)!
حس کردم دنیا رو سرم خراب شد.
تحمل نکردم و سریع از اون راهروی نفرین شده خارج شدم.
تا به خودم اومد دیدم تو نماز خونه هستم و زل زدم به یه پیرزنی که روی صندلی نماز،درحال نماز خوندن بود
با صورتی خیس از اشک نشستم روی زمین.
‹🕌✨› ↫ #رمان
"🌸🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴
@Eashagh_reza
‹🕌✨›
#زیبایی_درون.
پارت۶.
دنیز آیدم.
پشتش به من بود.
تکیه دادم به دیوار و زانوهام و بغل گرفتم.
صدای الله اکبر گفتنش که میومد حس میکردم آرامش وصف نشدنی تو وجودم تزریق میشد.
خدایا میدونم همین نزدیکیا هستی صدامو میشنوی،پس چرا کمکم نمیکنی؟
میدونم بنده ی خوبی نبودم برات!
اما تو کمکم کن!
تو منو ببخش.
مگه نمیگن الله رحیم!
شونهام از شدت گریه میلرزید
دستی شونهام و لمس کرد و منو پرت دنیای واقعی کرد.
صورتمو برگردونم سمت اون شخص
همون پیرزنه بود نمیدونم چرا یه آرامش خاصی تو چهرش بود و این باعث میشد دل بی تاب من آروم بگیره
لبخند مهربونی زد و کنار من نشست:
_چیشده مادر؟اون غم تو چشمات زانوی هرکسی که از صد متریت رد میشه رو از پا در میاره
خودمم نمیدونم چرا اما شروع کردم به دردل باهاش:
_خ...خدا منو دوست نداره!
لبخندی زد:
_خدا همه ی بندهاشو دوست داره شاید ازشون دلخور بشه اما بازم دوستشون داره مثل مادر یا شایدم بهتر!
هق زدم و با دستام صورتمو پوشوندم:
_پس چرا کمکم نمیکنه؟چرا اینهمه ازم امتحان میگیره؟من نمیتونم با نمره ی خوب از این امتحان سختش رد شم!
با محبت دستی به سرم کشید:
_پاشو،پاشو مادر اینجا بهترین مکان هست برای گله هات و شکایت هاو غصهات یکی اینجا هست که شنونده ی خوبیه و میتونه کمکت کنه.
مردد نگاهش کردم که تسبیحی به دستم داد:
_اینو مادر خدابیامرزم بهم هدیه داده بود همیشه گره گشا مشکلاتم بوده فک کنم بیشتر از من تو بهش نیاز داری.
خاستم اعتراض کنم که مهربون گفت:
شکایت قبول نمیکنم زود باش برو.
تسبیح سبز رنگو محکم تو دستم گرفتم.
با اراده از جام بلند شدم
مهر و گذاشتم روی زمین و چادر سفید رنگ که گل های صورتی داشت از توی قفسه نماز خونه برداشتم.
چادر و سرم کردم هردو دستم و بالا بردم:
_الله اکبر.
و این بود ورود من به دنیایی که توش هیچ غمی وجود نداشت دنیایی که همه ی مشکلاتش یه چاره داشت!
مهر و بوسیدم و سجده کردم:
_یا امام هشتم به مامانم کمک کن میدونم،میدونم کارای اشتباه زیادی کردم اما ببخشم بخدا که پشیمونم!
شونه هام از گریه لرزید:
_خدایا گره گشا مشکلاتم باش کاری کن بنده ی خوبی برات باشم!
با صورتی خیس نشستم روی جانماز و تسبیح و به دستم گرفتم هر یک کدوم مهرش رو که رها میکردم صدای:استغفرالله گفتنم بلند میشد.
اینهمه وقت من از این آرامش بی نصیب بودم و خبر نداشتم حس میکردم
که به دوران کودکیم برگشتم اما بدون وجود دایی و اذیتاش همون موقعی که
کتاب چهارده معصوم رو میدادم مامان با وجود مخالفتهای دایی برام بخونه!
خدایا حس وجودت این شکلیه؟
اگه اینطور باشه حاضرم تمام وقت بیام پیشت!
_قبول باشه!
ادامه دارد....
‹🕌✨› ↫ #رمان
"🌸🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴
@Eashagh_reza
‹🕌✨›
#زیبایی_درون.
پارت۷.
دنیز آیدم.
_قبول باشه.
با صدای همون خانم مهربون به سمت چپم نگاهی انداختم.
کنارم نشست.
لبخندی از روی تشکر زدم:
_واقعا ازتون ممنونم اگه شما نبودین من از این آرامش بی نصیب میموندم.
_برای چی اینجایی؟
و باز هم غم صورتم و پوشوند:
_مامانم،قبل اینکه بیارنش بیمارستان سالمه سالم بود من باهاش بحث کردم اما خیلی پشیمونم میدونم بابت منه که اینجاست امروز وقتی عمل قلب بازش تموم شد دکتر یه طورایی بهم فهموند که حال مامانم بده و دست خداست.
با دقت و صبر به حرفای من گوش میکرد:
_میدونین چی بدتر از همه منو شکست؟
بی کسیمون!
لبخندی زدو بغلم کرد:
_اینطور نگو!خدا بهت کمک میکنه اون تنهات نمیزاره چه فایده که دوروبرت پر باشه از آدم اما همشون نامرد؟پس همون بهتر که یه نفر باشه باهات که همیشه هم کنارت باشه.
از بغلش بیرون اومدم اشکام و پاک کردم:
_خیلی ممنون واقعا آرومم کردین بهتره من برم بخش آی سی یو تا اگه خبری شد اونجا باشم.
از جاش بلند شد:
_نه دخترم این بخش یکی از بخش های مراقبت های ویژه هست و نمیزارن بالا سری بمونی اگه میخای همینجا بمون!
یکم به حرفش فکر کردم که دیدم حق با ایشون بود.
سری به معنای باشه تکون دادم خاست بره که لبهای چفت شدم از هم باز شد:
_کجا.
برگشت سمتم و لبخندی زد:
_دیگه باید برم مادر،خدایارو نگهدارت.
رفت و من احساس کردم خدا یه فرشته رو سراغم فرستاده بود.
با همون چادر سرم رفتم یه گوشه نشستم.
و بازهم اون دیوار سرد که این روز ها عجیب تکیه گاهم شده بود.
چشمام رو بستم.
صدای پیامک موبایلم بلند شد.
چشمهام رو باز کردم اشخاص زیادی تو نمازخونه نبودن جزء یه خانوم که یه گوشه خابیده بود.
موبایلمو از جیبم در آوردم و تاچشو زدم.
همراه اول بود.
هووف بازم باید بسته اینترنت میخریدم!
حوصلم سر رفته بودو برای بار اول از خودم عصبی شدم که چرا چیز سرگرم کننده ای تو موبایلم ندارم.
چراغی بالای سرم روشن شد!
سریع رفتم توی کلید تماس و کُدی رو زدم که نتم رو دانش آموزی میکرد.
نتم که رایگان یا همون دانش آموزی شد.
وارد برنامه شاد شدم.
یه پیام داشتم از نیکا بود بازش کردم
یه لینک برام فرستاده بود روش کلیک کردم که منو وارد یه کانال کرد به اسم رفاقت با خدا!
جوین شدم.
قطعا کانال جذابی بود که نیکا برام لینکشو فرستاده بود یه باکس هایی توجهم رو جلب کرد.
اسم باکسش:#فرشته_های_زمینی.بود!
‹🕌✨› ↫ #رمان
"🌸🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴
@Eashagh_reza
‹🕌✨›
#زیبایی_درون.
پارت۸
دنیز آیدم.
در کل چند قسمت فرستاده شده بود از طرف اشخاصی که عضو کانال بودن.
داستان زندگیشون که قبل از یه تلنگر با خدا آشناییتی نداشتن یام قبولش نداشتن.
چقدر شبیه زندگی من بود.
همشون رو خوندم و بالاخره آخریش رو هم تموم کردم.
و این یه درس دیگه که این روزا برام عبرت میشد:
"رمان ها توی زندگی ما تاثیرات زیادی میزاره و اینکه بیشتری اونا حقیقت نداره چرا که همه ی اینا تخیلات اون نویسنده هست.
"دوم اینکه ماهواره برای اشخاص، فرقی نمیکنه تو هر سنی باشه بد آموزی داره و کاری میکنه که شخص اون یه تیکه طنابی که رابطه بین خدا و اون و بهم متصل میکنه قطع کنه.
"و آخریش هم اینه که بعضیا با اینکه چادر سرشون هست اما از ارزشات اون خبر ندارن متوجه نمیشن که زیبایی و آرامش خاصی رو به ما هدیه میده مثل همین خانومی که ارتباط منو با یه طناب محکم به خدا متصل کرد.
موبایلم که زنگ خورد بی خیال خوندن اون متن های جذاب شدم.
به شمارش نگاهی کردم همون شماره ای بود که از بیمارستان باهام تماس گرفته بودن هول کرده با همون چادر سرم از نمازخونه بیرون اومدم و در همون حین جواب تماسو دادم:
_بله؟اتفاقی برای مادرم افتاده؟
_نخیر،زنگ زدم یه خبر خوش بدم بهتون!
منی که داشتم میدوییدم با نفس نفس سرجام استپ کردم.
مبهوت شده گفتم:
_خبر خوش؟
_بله،مادرتون به هوش اومدن و الان به بخش منتقلش کردیم.
با چشایی که گرد شده بود موبایلو قطع کردم.
همونطور مبهوت به جلوم خیره بودم
خدایا معجزه که میگن اینه؟
ممنونم که گذاشتی این معجزه ی شیرینو تجربه کنم!
با ذوق بیشتری دویدم سمت بخش از پرستار توی راهرو پرسیدم که مامانم و به کدوم اتاق منتقلش کردن.
معلوم بود از اون پرستارای جدی و منظم هست:
_اتاق شماره ی۳۶الان در حال استراحت هستن چن ساعت دیگه اجازه دارید برید ببینیدشون!
حرف گوش کن و خوشحال نگاهی به ساعت مچیم کردم.
نزدیکای نماز صبح بود دوباره سمت نماز خونه رفتم.
ایندفعه چون نزدیکای اذان صبح بود شلوغتر شده بود.
با لذت مشغول گوش کردن اذان شدم
بعد از اینکه تمام شد مهر رو بر داشتم و دوباره وارد دنیای آرامش شدم.
نمازم که تموم شد دوباره اون تسبیح رو
که برام از زمرد با ارزش تر بود به دست گرفتم.
مهرها تموم شد و حالا نوبت با دردو دل بود.
دستام رو رو به آسمون گرفتم:
_خدا جونم مرسی که جواب دعاهام و دادی مرسی که نذاشتی یتیم بشیم.
میدونی خدا جونم قبلا فکر میکردم اگه بی حجاب باشم و موهام بیرون باشه خوشگل میشم اما با گذر زمان متوجه اشتباه خودم شدم تو بهم فهموندی که چادر هست که منو خوشگل میکنه نه
هفت قلم آرایش و تیپ های جلف من متوجه اشتباهاتم شدم متوجه شدم که
زیبایی آدم به درونش هست که به قول نیکا اسمش هست(زیبایی_درون).
با لبخند مهر و سر جاش گذاشتم و تسبیح رو داخل جیبم قرار دادم.
روی صندلی های راهرویی که دیگه برام عذاب آورد نبود نشستم.
مطمئن بودم نیکا و مامانش این موقع بیدارن برای نماز.
زنگ زدم بهشون و این خبر خوشو بهشون دادم خاله آرزو از از شدت خوشحالی زد زیر گریه و نیکا کلی ابراز خوشحالی کرد.
من یه خانواده داشتم خاله آرزو،مامان،نیکا،آوا،همه ی ما یه خونواده بودیم بابای نیکا هم که شهید شده بود.
من با وجود نداشتن یه خانواده بازم یه خانواده داشتم!
ادامه دارد....
‹🕌✨› ↫ #رمان
"🌸🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴
@Eashagh_reza
‹🕌✨›
#زیبایی_درون.
پارت۹.
دنیز آیدم.
نمیدونم کی خابم برد.
غرق رویای شیرینم بود که صدای کسی منو از خاب پروند:
_آبجیییی!
با ترس چشمام رو باز کردمو هینی کشیدم.
درکی از اطرافم نداشتم صدای خنده ی بچگونه ی کسی میومد.
بالاخره از حالت پرواز در اومدم چشمای خاب آلودم رو اول به سمت آوا که بلند بلند میخندید بعدش نیکا با خنده ی ریز و سپس خاله آرزو با لبخندی پر مهر گردوندم.
چشمام رو مالوندم و جلوی دهنم و گرفتم و خمیازه ای کشیدم:
_ساعت چنده؟
نیکا نگاهی به موبایلش کرد:
_یک و نیم بعد از ظهر.
چشمام گرد شد چطور متوجه گذر زمان نشده بودم.
خاله آرزو با لبخند رو به من گفت:
_ما یه ساعت پیش اومدیم دیدیم که خابیو از اونجایی که خسته بودی بیدارت نکردیم مامانت بیداره ملاقاتش کردیم از وقتی بهوش اومده هی سراغ تورو میگرفت و بی قراری میکرد بهتره بری پیشش.
ازم خداحافظی کرد که با لبخند منم ازش خدافظی کردم.
نیکا با لبخند مهربونش گفت:
_خوشحالم که به خودت اومدی
با تشکر نگاهش کردم:
_و منم ازت ممنونم که کلی کمکم کردی و نشونم دادی که در عین بدی تو این دنیا خوبی هایی هم وجود داره مثل تو خاله آرزو و مامان و آوا.
چیزی نگفت خاست بره که صداش کردم.
برگشت سمتم ادامه دادم:
_میشه دفعه بعدی که آوا رو میاری ملاقات از تو خونمون یکی از چادرای مامانو برام بیاری کلید وکه میدونی کجاست
لبخندی زد:
_حتما!
با رفتن نیکا چادرمو که روی صندلی افتاده بود سرم کردم
یادم باشه قبل رفتن اینو تو نمازخونه بزارم
به سمت اتاق رفتم و بعد از در زدن واردش شدم.
چشماش بسته بود.
بغض کردم.
کنار تختش وایستادم و اون دستای چروکیده اش رو که یه زمانی با مهر و محبت روی سرم میکشید توی دستام گرفتم و بوسیدمش.
بابغض توی گلوم نالیدم:
_مامان!
فکر کردم خابه اما با باز شدن چشماش فهمیدم که اشتباه کردم.
ماسک اکسیژن مانع از حرف زدنش میشد.
از روی صورتش پایین آوردش و با نفس نفس گفت:
_ج...جان...مامان...دُ...دخترکم.
خوب نبود جلوش گریه کنم دکتر گفته بود ناراحتی براش مثل سم میمونه
با لبخندی که واقعی بود ماسکو دوباره گذاشتم روی دهن و بینیش:
_الان وقت استراحتت هست خوب از این موقعیت استفاده کن که خونه بریم با درد و دل هام گوشات و به درد میارم!
لبخندی زد و من روی صندلی کنار تختش نشستم و دستشو تو دستم نگه داشت.
همینطور دستشو نوازش میکردم که کم کم خابش برد.
خدایا بازم مرسی،مرسی که نزاشتی این لبخند زیبا و این دستای نوازشگر ازم بی دریغ بمونه.
با لبخند به صورتش خیره بودم صدای در اومد فک کنم پرستار بود.
_آیلین!
با صدای نفرت انگیزش حرکت دستم متوقف شد اروم از جام بلند شدم و با حرص به سمتش رفتم:
_شما اینجا چیکار میکنین؟
با تمسخر ادامه دادم:
_دایی حسین!
برام عجیب بود این مرد همیشه مرتب امروز اینهمه آشفته به نظر میرسید.
_میخام باهات حرف بزنم
صداش بغض داشت؟نمیدونم شاید من اشتباه کرده باشم.
عصبی اما آروم برای اینکه مامان بیدار نشه گفتم:
_حرفی بین ما نمونده الانم بهتره از اینجا برین تا مامان بیداره نشده.
روبروش ایستادم و اون ادامه داد:
_پول بیمارستان و پرداخت کردم میدونستم از عهدش بر نمیای و از طرفی وظیفم هست.
دهنم از این همه میزان رویی که داشت بازموند با هول گفت:
_اشتباه برداشت نکن دایی جون...
یه تای ابرو بالا پرید:
_دایی جون؟
متاسف نگاهم کرد:
_راستش من اومدن ازت حلالیت بخام میدونم در حق پدرت و تو و مامانت در حق همتون ظلم کردم راستش خدا چوبشو بهم زد ورشکست شدم و خودم و به پلیس معرفی کردم راجب بابات.
حاضرم قسم بخورم این مرد هیچ شباهتی با حسین فرهمند قبل نداشت.
من گذشتم رو پاک کرده بودم و اینم روش
سرد گفتم:
_میبخشم اما به شرطی که دیگه دورو اطراف ما پیدات نشه.
خوشحال خاست بغلم کنه که با اخم کشیدم کنار.
خدارو شکر مامان بیدار نشده بود.
****
دو ماه از اون ماجرا میگذشت و من کلی تغییر کرده بودم
ادامه دارد......
‹🕌✨› ↫ #رمان
"🌸🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴
@Eashagh_reza
‹🕌✨›
#زیبایی_درون.
پارت۱۰(پارت آخر)
دنیز آیدم.
اولین باری که حجاب کرده بودم و رفته بودم مدرسه بچها بجز نیکا متعجب نگاهم میکردن مامان بهتر شده بود و دایی بابت جرم های تو کارخونه که صادرات واردات مواد مخدر انجام میداد و قتل غیر عمد بابا ،به بیست سال حبس محکوم شد.
با کمک مامان زبان ترکی یاد گرفتم و الان دارم تدریس میکنم و میتونم یه کمی پول ازش در بیارم.
آوا هم هنوز شیطونه نیکا هم که علاقه به نقاشی داشت الان داره کلاسشو میره.
احساس میکنم توی این دو ماه همه چیز تو جای درست خودش قرار گرفته بود.
بابت سن کمم خیلی سخت بود تا بتونم دبیر آکادمی زبان رو راضی کنم تا قبول کنه من تدریس کنم.
که بابت نوع تدریسم که ساده میدادم و بعد از کلی مشقت و تلاش قبولم کرد.
من توی زندگیم یاد گرفتم همه چیزو سخت به دست بیارم تا قدرشو بدونم تا بهتر قدردان باشم.
زندگی مثل یه حباب بزرگ میمونه که از یه دریا توسط یه پری تشکیل شده هرکی خودش تعیین میکنه که به چه شکلی زندگی کنه پا زدن زیاد داخل اون حباب باعث ترکیدن و تموم شدن زندگی آدم میشه ما باید بزاریم اون حباب خودش مارو به سمتی که میخاد هدایت کنه و این سمت برنامه ریزی هایی هم داشته باشیم!
وارد کلاس شدم مسئولیت آموزش بچهای پایین تر از۱۳سال به من سپرده شده بود با ورودم همه از سرجاشون به معنای احترام بلند شدن چادرمو درست کردم.
لبخندی زدم و به ترکی گفتم:
_مِرحبا چُچُکلار!(سلام بچها)
همزمان گفتن:
_هُوش گَلدِنیز(خوش اومدی).
همیشه قبل از تدریس براشون داستان تعریف میکردم.
با لبخند نشستم روی صندلی و گفتم:
_خب امروز قرار بود چه داستانی رو براتون تعریف کنم؟
هماهنگ بودن انگاری باهم داد زدن:
_زیبایی_درون.
امیدوارم از این رمان نهایت لذت و برده باشین😊❤️.
تشکر از از اون اشخاصی که تا اینجا همراهیم کردن.❤️❤️❤️❤️.
مرسی از نگاه زیباتون.
پایان....
‹🕌✨› ↫ #رمان
"🌸🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴
@Eashagh_reza