eitaa logo
اعشاق الرضا
1.9هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
3هزار ویدیو
145 فایل
﷽ 🕌✨یارضاگفتم‌ُواشدبه‌نگاهت‌گره‌ها… ִֶָ اطلاعات↶ @Eashagh_reza_Shorot ִֶָخدمات+تبلیغات↶ @khedmat_ma ִֶָ خادم‌کانال↶ @majnon_reza ִֶָطلبه‌پاسخگو↶ @mahdeiei ִֶָکانال‌دوم↶ @najva_majnon ִֶָارتباطات‌ناشناس↶https://harfeto.timefriend.net/17220592755215
مشاهده در ایتا
دانلود
‹🕌✨› رمان‌ بعد از جشن تولد از جام پا شدم مامان کنار چند نفر وایستاده بود و خداحافظی میکرد منم کار مامانو مجدد تکرار کردم بعد از خداحافظی از خونشون اومدیم بیرون مامان کل راه رو درمورد هدی صحبت میکرد درمود چادرش و تغییر رفتارش حرفای هدی توی گوشم زمزمه میشد همه فکرم رو درگیر کرده بود چطور دختری که انقد بی حجاب بود یه هفته ای از این رو به اون رو شده بود اره،تو کار خداهم مونده بودم ،که چقدر خدا مهربونه میبخشه به بنده هاش بی بهونه نعمتاشو خدا چقدر ارحم‌ الرحمینه! منی که تا حالا این کلمات ناب رو کمتر به زبون میاوردم و کمتر تفکر میکردم درمورد خدا،حالا دیگه عوض شدم هدی یه تلنگر بود به من دختری که به وجودم تیشه زد ،بهم فهموند خدایی هست مهربونتر از افکارمون ،کافیه بری پیشش و دستوراتشو اجرا کنی،هرچی بخوای بی منت بهم میده ،این سه حرف با هزار معنی ذهنمو درگیر کرده بود «خدا» یه خودم که اومدم رسیده بودیم درو باز کردیم و رفتیم داخل انقد خسته بودم که متوجه بابا نشده بودم بی رَمَق روی تختم ولو شدم و صدای الارم گوشیمو قطع کردم خوابم برد... چیزی نفهمیده بودم که صبح از خواب پا شدم دستی به صورت زشتم کشیدم،همون صورتی که ارایش ها روش خشک شده بود از خودم پرسیدم که این همون ارایش هاست که اولش قشنگه ولی بعدش بی معنی و زشت میشن ..گول چی این قشنگی هارو خوردم؟!فریب خوردم؛ فریب از دنیایی که لذت های زیای داره و ما انسانها غرق اونهاییم.... بی توجه به هرچیز از جلوی اینه بلند شدم متوجه شدم که این زندگیم داره اخلاق بدمو و طرز لباس پوشیدنمو بهم میفهمونه ،این منم که باید درکشون کنم و باهاشون کنار بیام!! من خودمو باید تغییر بدم ن افراد جامعه! وژدانم داشت همه اینارو بهم میگفت داشتم کم کم باورشون میکردم همین موقع صدای نوار قران از مسجد بلند شد امروز روز متفاوتی بود برام ،بیشتر به اون صدای دل انگیز توجه میکردم.. بلند شدم قران رو اوردم و شروع کردم همراه اون خوندن متوجه کسی که پشت در بود شدم... دقیق تر که نگاه کردم متوجه بابا شدم درو باز کرد و اهسته کنارم نشست +دخترم،مرضیه!عوض شدی مگه نه؟! _اروم خنده ای کردم ،اره بابا من گناه کردم ،با خدا نبودم،بخاطر زیبایی های دنیا چشم روی خالقم بستم من چجوری برگردم پیشش؟؟میبخشه منو؟؟ +مرضیه .خدا خودش گفته که در توبه کردن همیشه روی بنده ام بازه بشرطی که خطاشو تکرار نکنه،توبه کن بابا جون خدا خیلی خوب و بخشنده است ،اره بابا جون توبه کن سرمو به سجده روی زمین گذاشتم و شروع کردم به صلوات شمردن ... این حال خوبم تکرار ناشدنی بود برام،یه حس خوب باخدا بودن من عوض شدم توبه کردم،دیگه لباس ناجور نپوشیدم... نمازمو کم و بیش می‌خوندم ،مسجد میرفتم،قران می‌خوندم اره مرضیه قدیم نبودم حجابمو رعایت میکردم دیگه موهامو نمی‌ریختم بیرون مثل قبل نامحرما دیگه نگاهم نمیکردن چون یه محافظ پارچه ای ولی از زِرِه هم سخت تر داشتم که بهشتی بود اسمش «چادر بود!» ادامه دارد...🙂✨ ‹🕌✨› ↫ "🌸🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴ @Eashagh_reza
‹🕌✨› رمان‌ روزها و هفته ها از عوض شدنم می‌گذشت... من خودمو توی دنیای خدا پیدا کرده بودم و حالا غرق اون شده بودم! یک روز از خواب پاشدم نگاهی به ساعت روی موبایلم انداختم خیلی کم چادر می‌پوشیدم و هنوز کامل بهش عادت نکرده بودم عجولانه سمت کمد لباسیم رفتم دستی به یکی از لباسهای تنگم زدم برش داشتم و پاره اش کردم ازهمشون بدم اومده بود و حس نفرت داشتم! خودم هم متعجب شده بودم از رفتارم ،منی که این لباسارو با دنیا عوض نمی‌کردم حالا داشتم ازتوی زندگیم خطشون میزدم.... یه جایی خونده بودم که دل به زَرق و بَرق دنیا نبندیم،حالا خوب مفهمشو می‌فهمیدم ،زَرق و بَرق دنیا همین لباسای به ظاهر زیبا بودن؛ همه لباسا رو ریختم دور همه اون لوازم ارایشی هارو جمع کردم توی یه کارتون یه جای دور انداختم که چشمم بهشون نیفته روی میزم بجای اونا قران و سجاده گذاشتم وقت اذان شده بود در اتاقم باز شد مامان بود ، نشسته بودم یه گوشه و بیصدا گریه میکردم و توبه میکردم و توی دستم یه تسبیح زمردی. +مرضیه..😳این تویی؟خدایا دارم خیال میبینم؟؟؟تو که اینجوری نبودی بلند شو بلند شو که تو خیلی گناه کردی و راه برگشت نیست نمیخواد توبه کنی ،کلی کار داریم فردا با زنای فامیل میخوایم بریم کافی‌شاپ... _سلام مامان!خواهش میکنم ولم کنین،من خسته شدم از گناهام،میخوام باخدا باشم ...با خدا بودن ارامش نابی داره که اگه باهاش باشی میفهمی ، نمی‌خوام گناه کنم،نمیخوام برم جایی که چشم نامحرما بهم بیفته،لباس تنگ نمیپوشم ،لباس بندگی میپوشم ...بسه چقد دیگه منو با این زنای بی‌حجاب این رو اونور میکشین؟خسته شدم دیگه،درهمین اشک هام می‌ریخت +باشه مرضیه نخواه،هرکار دوست داری بکن منم دیگه باهات حرفی ندارم درو محکم کوبید و رفت ... سکوت توی کل اتاق بود با خدا حرف میزدم ازش میخواستم که منو برگردونه توی راهش قران که می‌خوندم به معنی هاش توجه خاصی میکردم؛ خیلی آیات قران نورانی و پر از مفهوم بود،ارامش می‌گرفتم وقتی خودم اونجور قشنگ می‌خوندم! وقتی تنهایی و دلت گرفته قران بخون دلت وا میشه با خدا انس میگیری... خیلی زود به خدا نزدیک شدم وقتی توی خیابون کم و بیش میرفتم چشم به دخترایی میخورد که مثلِ منِ گذشته بودن!برام جالب نبودن ،چون می‌دونم که بعدش هممون با یه تیکه کَفَن میریم زیر خاک و می‌پوسیم...دیگه وقتی مُردیم آرایش و لباس تنگ برامون بیفایده میشن،از ما فقط اعمال خوبمون بجا میمونه... چی میشه تا وقتی زنده ایم یکم به گناهانمون فکر کنیم و درستشون کنیم ذهنم پراز کلمات مذهبی بود ساعت از ۶ عصر گذشته بود صدای اذان از مناره های مسجد بلند شد تصمیم من جدی بود این بار میرم مسجد کنار بقیه نمازمو میخونم؛اینو زیر لب میگفتم و یه مقنعه سفید و مانتوی گلدارم که تازه خریده بودم رو برداشتم و بسمت در خونه رفتم درو باز کردم و کفشامو پام کردم روبه روی خودم تصویر مامان رو دیدم بهش سلامی کردم و مسیر خودمو ادامه دادم یه مسجد رسیدم چه مکان قشنگی بود!همه اومده بودن عبادت یک خدا رو بکنن ،همه مثل هم بودن خدارو دوست داشتن حسودیم میشد به همشون ،مخصوصا به فاطمه خانم که هرروز میومد مسجد و منم از پشت پنجره میدیدمش !! از دیدن من اخماش باز شد ... چادر نداشتم چادر نماز! وارد که شدم دست یکی به شونم خورد برگشتم همون بود ،همون دختر چادری مومن همون هدی که منو تغییر داده بود.! تعجب کردم که دیدمش یه چادر زیبای سفید بهم داد چادرو اهسته سرم کردم وای که چقدر زیبا بود و روی سرم میدرخشید فقط کسانی که چادر پوشیدن میفهمیدن چی میگفتم...! نمازمونو خوندیم همه داشتن کم کم میرفتن ولی هنوز چشمم به هدی دوخته بود به چادرش و طرز رفتارش ،اون نمازشو دیرتر تموم کرد بعد از اتمام نمازش اومد کنارم نشست +سلام،به به مرضیه خانم،نشناختمت؛ _س....س...لا..م،هدی! +چقدر چادر بهت میاد ،شدی عین یه فرشته.بَه بَه،خدا وقتی میبینه بندش اینطور عوض شده و رفتارش خوب شده،خیلی خوشحال میشه ، براش ثواب مینویسه! حالا هرچقدر بیشتر کار خوب کنی ،بیشتر ثواب میبری☺️ _اره،عوض شدم هدی ،تو باعث شدی ،حالا هم تو ثواب کردی من مسیرمو پیدا کردم ولی...یه چیزی هست خیلی ازارم میده...! +بگو گلم چیه؟ _مامانم!ازینکه نمیزاره‌ با خدا باشم ... +نگران نباش گلم،تو کارتو انجام بده خدا قطعا ناراحت نمیشه ازت مامانتم به مرور زمان میفهمه _مرسی هدی مرسی که کمکم میکنی‌ واقعا نیاز داشتم به حرفات اروم رفتم توی بغلش و یک عالمه گریه کردم،حس سبکی بهم دست داده بود انگار که تمام بی حجابی ها و گناهانم رو یک جا خالی کرده بودم و روی دوشم سوار نبودن ،وقتی به گذشته خودم فکر میکردم حالم از خودم به هم میخورد من یه لکه ننگ بودم برای خانوادم و البته اجتماع ..! شدم یه ادم دیگه ،کسی که انگار دوباره و تازه متولد شده توی یه دنیای دیگه..! ادامه دارد....🙂🌸 ‹🕌✨› ↫ "🌸🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴ @Eashagh_reza
‹🕌✨› رمان‌ بعد از تموم شدن حرفامون به خودم اومدم خواب بودم گوشه نمازخونه چشمام و باز کردم انگار داشتم فرشته می‌دیدم یه دختر شبیه حوری بهشتی! چادر سفید با یه تور قشنگ روی صورتش انگار اومده بودم توی بهشت خودمم عجیب بودم! لب به حرف زدن باز کردم _عزیزم،من کجام؟تو کی هستی اون دختر تور روی صورتش و کنار زد توی دستاش چیزی بود اونارو به سمتم اورد چقدر خوشگل بودن،یه چادر مشکی و یه چادر سفید براق ،یه جانماز خیلی زیبا که میدرخشید اون شروع کرد به حرف زدن:من از طرف خدا اومدم پیشت!تو دعوت شدی یه بندگی خدا باید بپرستیش؛خدا به تو خیلی لیاقت داده بیشتر از حدی که اندیشه کنی!از راهت خارج نشو و ادامه بده... یکی زد روی بازوم بیدار شدم ،خادم مسجد بود فهمیدم خواب دیده بودم ولی اون چادرای قشنگ و جانماز دقیق روبه روم بود +خانم عزیز باید در مسجد رو ببندم لطفا اگر میشه برید..همه رفتن فقط شما موندی اون اقا با شما کار داره بفرمایید ! بابام بود چشمی گفتم و بلند شدم و اونارو هم برداشتم کاش که این رویا تموم نمیشد...اون حوری بهشتی...اون چادر زیباش ‌.... اگر توی خوایم اینقدر برام بهشت قشنگ و رویایی بود،پس وقتی کارخوب انجام دادم و واقعا رفتم توی بهشت چه مزه ای داره؟؟ اهی از ته دل کشیدم و گفتم :خدای من....تو منو افریدی ، من می‌خوام بیام بهشتت واقعا زیبا و دیدنی بود .... نزدیک بابا شدم +سلام دخترم،یه ساعته منتظرتم اینجا بیا سوار ماشین شو بریم خونه ،هدی خانم هم هست ... _مرسی بابا ولی من نمیام می‌خوام برم جایی که بیشتر نزدیک خدا باشم... هدی:اقا حسن منم باهاشون میرم که تنها نباشه از اونور میایم پیشتون..... +باشه ممنون دخترم حواست بهش باشه خدا خیرت بده بعد از حرفامون منو هدی سوار یه تاکسی شدیم هدی:می‌خوام ببرمت یه جای اروم و خوب ،دوست داری که؟! _البته!ولی کجا هست؟ هدی: معراج شهدا خیلی خوبه بریم ببینیم قبول کردم و خوشحال بودم ... بعد از رسیدن منو کنار قبر یک شهید گمنام بود هدی:ما خیلی به شهدا مدیونیم...می‌دونی چون که رفتن بخاطر ما از خون و جون و مالشون گذشتن تا چادر بمونه!!تا از ارزش های دینی مون کم نشه ... باهاشون صحبت کن ... از جاش بلند شد و به گوشه ای دیگه رفت حالا من توی حال و هوای خودم و این شهیدا گم شده بودم شروع کردم به گریه کردن خیلی باهاشون درد و دل کردم _من تنهام من گناه کردم،چادر سرم نکردم ولی پشیمونم😭😭ببخشید ببخشید توی عشق به شما کم گذاشتم نیومدم پیشتون سرمو روی قبر مطهر شون گذاشتم روی قبر گرمشون مثل دستای مادرونه... خدایا🤲🏻این ارامش و ازمن نگیر... شکرت خدا که زنده ام و نفس میکشم می‌خوام زیر سایه خودت باشم...ببخش تموم صحبت هامو کردم و خالی شدم نمیخواستم از اینجا برم چه حالی داشت رفاقت.... رفاقت با خدا... ادامه دارد...🙂 ‹🕌✨› ↫ "🌸🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴ @Eashagh_reza
‹🕌✨› رمان‌ نزدیکای شب شده بود من کنار اونا اروم گرفته بودم... هدی اومد پیشم +مرضیه جان!ساعت ۹ شبه ،بریم دیگه خانواده ات نگران میشن..بلند شو بریم دستمو گرفت و باهم رفتیم حال عجیبی داشتم من عاشق خدام شده بودم شور و حال خیلی زیادی داشت «عشق یعنی با خدایت باشی»جمله ای که توی ذهنم تکرار می‌شد... چندتا کتاب از غرفه های معراج شهدا گرفته بودم که میخواستم بخونم بعد از اسنپ گرفتن و رفتن ،رسیدیم خونه هدی امشب میموند میدونست تنهام همون موقعی که رسدیم به بابا و مامان سلام کردم و رفتم سمت اتاق خودم من کم کم داشتم به چادرم عادت میکردم و میپوشیدمش لباس هامو دراوردم و توی کمد گذاشتم سجاده و چادرهامو باز کردم با دقت بهشون نگاه کردم من لایق و عاشق اون ها بودم ،اونها ارتباط منو با خدا محکم کرده بودن؛ یه رسم هرشبم قرانمو هم خوندم. حالا می‌فهمیدم باید برای خدایم خودمو آراگیرا کنم و وقتی می‌خوام نمازمو بخونم باید زیبا و تمیز باشم کتاب ها و باز کردم میون ورق های یکیشون گل نرگس خوشبویی بود انرژی درونم دمیده شد! چندی ساعتی گذشت هنوز مشغول کتاب خوندن بودم و حواسم به چیزی نبود تق تق صدای در اتاق بود هدی:میتونم بیام داخل؟ من:اره بیا هدی:گلم شام حاضره نمیای؟سرد میشه من:نه ممنون میل ندارم هدی:باشه عزیزم رفت و درو هم بست... جملات کتاب اونقدر زیبا و پرمعنی بود که منو محو خودش کرده بود کتاب خوندن خیلی چیزها رو به ما انسانها یاد میده،چیزای جدیدی یاد میگیرم بعد از کتاب خوندن خوابم برد °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ساعت ۴ صبح بود نمازمو خوندم سر سجاده خیلی دعا کردم،دعا هنگام نماز مستجابه!! برای مامانم،بابام سر سجاده خوابیدم... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ۱ ماه از اون ماجرا ها می‌گذشت توی این یه ماه فقط من تغییر نکرده بودم مامان دیگه کاری به حجابم نداشت دوستام دیگه منو حجابمو شناخته بودن کلاس های مختلفی شرکت کرده بودم مراسم های مذهبی زیادی شرکت کرده بودم یه روز که روی مبل نشسته بودم و مشغول تماشای تلویزیون بودم صدای زنگ در اومد +مرضیه برو ببین کیه... _چشم چادرمو برداشتم رفتم جلوی در یه اقای جوان روبه روی در بود بنظر میومد پستچی بود... سرمو انداختم پایین و صدامو نازک نکردم(همیشه اصل کار این شده بود که مثل حضرت زهرا زندگی کنم) _سلام خسته نباشید.بفرمایید امرتون؟ +سلام خانم محترم یه نامه دارم ،یه فکس از طرف موسسه گوهر حجاب _بدید ببینم ازش نامه رو گرفتم و یه امضا زدم و رفت +مرضیه مادر کی بود ؟؟ _مامان جون یه فکس اومده برام.....دعوتنامه بود...برای من بود... ادامه دارد...🙂🌱 ‹🕌✨› ↫ "🌸🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴ @Eashagh_reza
‹🕌✨› رمان‌ دعوتنامه بود برای من بود.... خیلی زود جواب کارهامو از خدا گرفته بودم مرسی خداجونم،شکرت🤲🏻 +باشه دختر،حالا بشین ببینم چیه نامه رو ازم گرفت با دقت ولی اهسته می‌خوند،وقتی به انتهای نامه رسید که هواری از سر خوشحالی کشید بوسه ای بر شقیقه ام کاشت +مرضیه ،تبریک میگم بهت دخترم افرین تو باید در مراسم حجاب موسسه شرکت کنی،طق چیزی که اینجا نوشته تو باید از قران بگی و بیشتر بقیه رو با قران اشنا کنی افرین😃👏🏻👏🏻 مامان ازمنم خوشحال تر بود حالم عوض شده بود انگار جور دیگه ای بودم حال و شور با خدا بودن قابل وصف نبود .... اینجوری مسیر زندگیم عوض شده بود،وقتی آیات قرآن رو به زبون میاوردم انگار که تمام دنیا تو مشتم بود،چون یه خدا داشتم که دوسش داشتم تا قران نخونی و با خدا نباشی نمی‌فهمی... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°° با چندتا دختر مذهبی و خیلی چادری اشنا شده بودم ... ولی اونها از همون اولش هم همینطور بودن.. یه میز گرد داشتیم که هرشب توی معراج شهدا درمورد حجاب و شهدا صحبت میکردیم یه استاد هم داشتیم که بیش از هممون میفهمید! همینطور که مشغول صحبت بودیم از میون افراد حاضر،چشمم به یه دختر افتاد که اومده بود کنار قبر یک شهید و حسابی گریه میکرد و دعا می‌خوند متعجب پیش خودم که:پس کو چادرش؟؟چرا چادر نداره !!فقط یه مانتو بلند به مقنعه پوشیده که هیچ کدوم از شاخه های مویش معلوم نبود ..حجابش کامل بود ولی چادر نداشت... تا اخر بحثمون با ذهنم و خودم کلنجار رفتم.. همه که رفتن یکی از بچه های همون میز گرد که اسمش سپیده بود کنارم نشست +توفکری مرضیه خانم؟اتفاقی افتاده؟! _نه،فقط داشتم درمورد اون دختری که... حرفم رو قطع کرد +اره فهمیدم؛ _راستی اون اصلا چادر نداشت و اومده بود کنار قبر مطهر شهدا،گریه میکرد یکم عجیب نیست؟ +شاید از نظر تو اره،ولی حجاب که به چادر پوشیدن نیست همین که موهات بیرون نباشه و یه روسری پوشیده و کاملا بسته و اصلا لباس تنگ نپوشی،خودش حجابه...ما باید تمام اعضا و جوارح مون پاک باشه،مثلا با چشمت به نامحرم نگاه نکنی،یا پاهات به جای بد نری و... اینو بدون رفیق! _اره درسته،ممنونم که توجیحم کردی ... بعد از رفتن سپیده ،رفتم کنار قبر رفیق شهیدم و دوباره زدم گریه _خدای مهربونم،شکرت.من بنده خوبی شدم برات؟؟مرسی که داری بابت چادر پوشیدن و بندگیم بهم عزت میدی،اصلا مهمتر از اون داری افراد خوبی مثل خودم سر راهم قرار میدی ،شکرررتتت شنیدم که میگن هرکس خوب باشه و رفتارش هم خوب باشه هرکس که باهاش رفیق میشه باهاش همون‌طوریه من دارم بالا میرمممم،دارم میشم همون مرضیه خوبه...،همه اینا این که زنده ام نفس میکشم بخاطر توعه خداجون،ممرسیی نفهمیدم که زمان چقدر زود گذشت و رسیدم به خونه فردا باید میرفتم موسسه ،خوشحال بودم خوشحال تر از همیشه ،هیچ چیز برام بهتر از با خدا بودن نبود چادر قشنگم،بال پرواز من بود بسوی خالقم ام چه لذتی داشت پوشیدنش ،هربار که بپوشی برای دفعه بعد وسوسه میشی یه چادر نو گرفته بودم داشتم توی کمد دنبالش می‌گشتم برای فردا... یهو چشمم به یه چیزی خورد که حالمو بد کرد _یعنی..دوباره؟؟ن این دفعه فرق داشت همون لوازم ارایشی کثیف انگار هوای شیطانی درونم غلبه کرد کل تنم بی حس بود قلبم تپش تندی داشت من باید با نفس شیطانی مبارزه میکردم... خودش بود ،قدرت و معجزه خدا از جلوی چشمم کنارشون زدم و به گشتن ادامه دادم تا پیداش کردم دیگه اون افکار بد موندگار نبود میرفتن خیلی زود.. چون من توی اون حال و هوای قبلم نبودم شاممو خوردم و کمک مادرم ظرف هارو شستم ازش تشکری کردم و رفتم توی اتاقم و ساعت رو برای اذان صبح کوک کردم ادامه دارد....🙂🌸 ‹🕌✨› ↫ "🌸🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴ @Eashagh_reza
‹🕌✨› رمان‌ روی تختم دراز کشیدم و تموم اتفاقات روزمو نوشتم عادت هر شبم بود کارام رو مینوشتم تا عادات بد مو کنار بزارم و بعدش همه رو ببینم ... چشمام بسته شد.... برای نماز صبح بیدار شدم مامان و بابا رو هم بیدار کردم و همه کنار هم نماز خوندیم... اخ که هیچ چیز بهتر از نماز خانوادگی نبود تا موقعی که می‌خواستیم بریم بیدار بودم و مطالبی رو از اینترنت پیدا میکردم و می‌خوندم وقتی که خواستیم بریم روسری سیاهمو که باعث جلب توجه نشه،سرم کردم و مانتو و چادر قشنگم و هم روش ... ارایش نمی‌کردم هیچ کجا حتی یه کِرم خالی! حاضر و اماده بودیم کتاب هامو برداشتم و سوار ماشین شدیم نزدیکای مقصد بودیم دلم ترس و اضطرابی نداشت ،، مدام ذکر «الا بذکر الله تطمئن القلوب:با یاد خدا دلها ارام می‌شود»رو به زبون میاوردم.. رسیدیم به سمت سالن اجتماعات که همه جمع بودند رفتیم کمی نشستیم و گوش دادیم و بعد از من دعوت کرد تا بیام از قران و بخصوص حجاب بگم سعی کردم ماجرای خودمو نگم،ولی از حس و حال ارامشم با خدا و چادر میگفتم تمام واقعیت هایی بود که این مدت برام اتفاق افتاده بود.. همین چند ماه که زود گذشت! خیره به چشمان تک تک دخترای چادری اون جمع بودم همه مثل خودم بودن همه چادری بودن.. بعد از صحبت هام اشکی از سر شوق از دو عینم ریخت حال خوبیه چادری بودن چادر ها بهشتی اند و فرشته ... منی که توی سن ۱۷ سالگی تازه فهمیدم و خودمو پیدا کرده بودم! حالا دلم برای اون مدت که چرا باخدا نبودم،میسوخت رخداد ها پس از هم دیگه و یکی به یکی میومدن بعد از اتمام مراسم مشغول دیدن از سالن بودم که یک نفر بلند صدام میکرد +خانم مرادی،خانم مرادی،بامن بیاید به اتاق مدیر ممنون.. خیلی زود گذشت که حرفامونو با مدیر موسسه زدیم از اجرام خوشش اومده بود و ازمن دعوت به کار کرد همین بود..راز موفقیت من یعنی با خودم میگفتم که مرضیه،هنوزم دوست داری برگردی به اون دوران؟؟؟ باید یه تقدیر و تشکر جانانه میکردم از هدی ،دختر چادری که منو عاشق حجابش کرده بود تصمیم گرفتم با یه دسته گل و شیرینی برم پیشش به از اینکه از اونجا برگشتیم مامان خیلی اصرار کرد که باهاش برم خونه ولی قبول نکردم و پیش هدی رفتم..... ادامه دارد....🙂🖇 ‹🕌✨› ↫ "🌸🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴ @Eashagh_reza
‹🕌✨› رمان‌ (اخر) نفس عمیقی از عمق وجودم کشیدم.... هوای تازه رو چشیدم شهدا رو کم کم میاوردن خانواده هاشون غمگین بودن پژمرده...🥀 ولی پسرهاشون،یا پدرهاشون به شهادت رسیده بودن در راه خدا چیزی ازین بالاتر هست؟!! همین که شهدارو خاک میکردن اشک اهسته از چشمام می‌ریخت... سرمو روی دستام فشردم به خواب عمیقی فرو رفتم که ساعت 9شب شده بود هدی ، پدرش و منو بابام توی نماز خونه بودیم شام برامون اورده بودن تقریبا دیگه همه از معراج رفته بودن اقا سجاد:من میگم یه سفر مشهد بریم دلمون واشه... هدی:بله باباجون خوبه بابا:اینم حرفیه ولی خب چه زمانی؟؟ اقا سجاد:همین فردا،واقعا دلم برای گنبد طلای امام رضا تنگ شده منم می‌فهمیدم حرفشو _بله بابا بریم واقعا بعد از این همه مدت یه مشهد بریم بابا: باشه من که حرفی ندارم ولی مرضیه بابا ، تو فردا توی برنامه از لاک جیغ تا خدا برنامه داری.. _درسته ولی بعد از برنامه هم میشه رفتااا اقا سجاد:اره دیگه میریم به امید خدا... بابام سری به معنای قبولی تکون داد °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° پشت صحنه برنامه بودم و درحال گریم بودم روی صحنه رفتم اون برنامه برای اشخاصی مثل من که قبلا چادری نبودن ولی الان چادری شده بودن ساخته شده بود تعریف میکردم از همه اتفاق زندگیم از تغییر رفتارم واقعا چادر احساس شیرینی بود بعد از تموم شدن برنامه یه لوح بهم دادن به رسم تشکر از اونجا که اومدم ماشینی روبه روم بوق زد متوجه بابا ،اقا سجاد و هدی شدم سوار ماشین شدم +بریم مشهد به امید خدا... چیزی نگذشت که اذان صبح روز بعدش مشهد بودیم چادرمو محکم کردم و روسری مو هم سفت کردم با احساس خوبم بسمت حرم راهی شدیم چشمام از دیدن گنبد و کبوترهای حرم برق میزد «دل من هوس گنبد طلاتو کرده...» این بود ماجرای زندگی من تا مرز حجاب..... پایان🌸 ‹🕌✨› ↫ "🌸🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴ @Eashagh_reza