‹🕌✨›
رمان #تا_مرز_حجاب
#پارت_2
بعد از جشن تولد از جام پا شدم مامان کنار چند نفر وایستاده بود و خداحافظی میکرد
منم کار مامانو مجدد تکرار کردم
بعد از خداحافظی از خونشون اومدیم بیرون
مامان کل راه رو درمورد هدی صحبت میکرد
درمود چادرش و تغییر رفتارش
حرفای هدی توی گوشم زمزمه میشد
همه فکرم رو درگیر کرده بود چطور دختری که انقد بی حجاب بود یه هفته ای از این رو به اون رو شده بود
اره،تو کار خداهم مونده بودم ،که چقدر خدا مهربونه
میبخشه به بنده هاش بی بهونه نعمتاشو
خدا چقدر ارحم الرحمینه!
منی که تا حالا این کلمات ناب رو کمتر به زبون میاوردم و کمتر تفکر میکردم درمورد خدا،حالا دیگه عوض شدم
هدی یه تلنگر بود به من
دختری که به وجودم تیشه زد ،بهم فهموند خدایی هست مهربونتر از افکارمون ،کافیه بری پیشش و دستوراتشو اجرا کنی،هرچی بخوای بی منت بهم میده ،این سه حرف با هزار معنی ذهنمو درگیر کرده بود «خدا»
یه خودم که اومدم رسیده بودیم درو باز کردیم و رفتیم داخل انقد خسته بودم که متوجه بابا نشده بودم
بی رَمَق روی تختم ولو شدم و صدای الارم گوشیمو قطع کردم
خوابم برد...
چیزی نفهمیده بودم که صبح از خواب پا شدم
دستی به صورت زشتم کشیدم،همون صورتی که ارایش ها روش خشک شده بود
از خودم پرسیدم که این همون ارایش هاست که اولش قشنگه ولی بعدش بی معنی و زشت میشن ..گول چی این قشنگی هارو خوردم؟!فریب خوردم؛ فریب از دنیایی که لذت های زیای داره و ما انسانها غرق اونهاییم....
بی توجه به هرچیز از جلوی اینه بلند شدم متوجه شدم که این زندگیم داره اخلاق بدمو و طرز لباس پوشیدنمو بهم میفهمونه ،این منم که باید درکشون کنم و باهاشون کنار بیام!!
من خودمو باید تغییر بدم ن افراد جامعه!
وژدانم داشت همه اینارو بهم میگفت داشتم کم کم باورشون میکردم
همین موقع صدای نوار قران از مسجد بلند شد
امروز روز متفاوتی بود برام ،بیشتر به اون صدای دل انگیز توجه میکردم..
بلند شدم قران رو اوردم و شروع کردم همراه اون خوندن
متوجه کسی که پشت در بود شدم...
دقیق تر که نگاه کردم متوجه بابا شدم
درو باز کرد و اهسته کنارم نشست
+دخترم،مرضیه!عوض شدی مگه نه؟!
_اروم خنده ای کردم ،اره بابا من گناه کردم ،با خدا نبودم،بخاطر زیبایی های دنیا چشم روی خالقم بستم من چجوری برگردم پیشش؟؟میبخشه منو؟؟
+مرضیه .خدا خودش گفته که در توبه کردن همیشه روی بنده ام بازه بشرطی که خطاشو تکرار نکنه،توبه کن بابا جون خدا خیلی خوب و بخشنده است ،اره بابا جون توبه کن
سرمو به سجده روی زمین گذاشتم و شروع کردم به صلوات شمردن ...
این حال خوبم تکرار ناشدنی بود برام،یه حس خوب باخدا بودن
من عوض شدم توبه کردم،دیگه لباس ناجور نپوشیدم...
نمازمو کم و بیش میخوندم ،مسجد میرفتم،قران میخوندم اره مرضیه قدیم نبودم
حجابمو رعایت میکردم دیگه موهامو نمیریختم بیرون
مثل قبل نامحرما دیگه نگاهم نمیکردن چون یه محافظ پارچه ای ولی از زِرِه هم سخت تر داشتم که بهشتی بود اسمش «چادر بود!»
ادامه دارد...🙂✨
‹🕌✨› ↫ #رمان
"🌸🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴
@Eashagh_reza