‹🕌✨›
رمان #تا_مرز_حجاب
#پارت_7
روی تختم دراز کشیدم و تموم اتفاقات روزمو نوشتم
عادت هر شبم بود کارام رو مینوشتم تا عادات بد مو کنار بزارم و بعدش همه رو ببینم ...
چشمام بسته شد....
برای نماز صبح بیدار شدم مامان و بابا رو هم بیدار کردم و همه کنار هم نماز خوندیم...
اخ که هیچ چیز بهتر از نماز خانوادگی نبود
تا موقعی که میخواستیم بریم بیدار بودم و مطالبی رو از اینترنت پیدا میکردم و میخوندم
وقتی که خواستیم بریم روسری سیاهمو که باعث جلب توجه نشه،سرم کردم و مانتو و چادر قشنگم و هم روش ...
ارایش نمیکردم هیچ کجا حتی یه کِرم خالی!
حاضر و اماده بودیم کتاب هامو برداشتم و سوار ماشین شدیم
نزدیکای مقصد بودیم
دلم ترس و اضطرابی نداشت ،،
مدام ذکر «الا بذکر الله تطمئن القلوب:با یاد خدا دلها ارام میشود»رو به زبون میاوردم..
رسیدیم
به سمت سالن اجتماعات که همه جمع بودند رفتیم کمی نشستیم و گوش دادیم و بعد از من دعوت کرد تا بیام از قران و بخصوص حجاب بگم
سعی کردم ماجرای خودمو نگم،ولی از حس و حال ارامشم با خدا و چادر میگفتم
تمام واقعیت هایی بود که این مدت برام اتفاق افتاده بود..
همین چند ماه که زود گذشت!
خیره به چشمان تک تک دخترای چادری اون جمع بودم همه مثل خودم بودن همه چادری بودن..
بعد از صحبت هام اشکی از سر شوق از دو عینم ریخت
حال خوبیه چادری بودن
چادر ها بهشتی اند و فرشته ...
منی که توی سن ۱۷ سالگی تازه فهمیدم و خودمو پیدا کرده بودم!
حالا دلم برای اون مدت که چرا باخدا نبودم،میسوخت
رخداد ها پس از هم دیگه و یکی به یکی میومدن
بعد از اتمام مراسم مشغول دیدن از سالن بودم که یک نفر بلند صدام میکرد
+خانم مرادی،خانم مرادی،بامن بیاید به اتاق مدیر ممنون..
خیلی زود گذشت که حرفامونو با مدیر موسسه زدیم
از اجرام خوشش اومده بود و ازمن دعوت به کار کرد
همین بود..راز موفقیت من
یعنی با خودم میگفتم که مرضیه،هنوزم دوست داری برگردی به اون دوران؟؟؟
باید یه تقدیر و تشکر جانانه میکردم از هدی ،دختر چادری که منو عاشق حجابش کرده بود
تصمیم گرفتم با یه دسته گل و شیرینی برم پیشش
به از اینکه از اونجا برگشتیم مامان خیلی اصرار کرد که باهاش برم خونه
ولی قبول نکردم و پیش هدی رفتم.....
ادامه دارد....🙂🖇
‹🕌✨› ↫ #رمان
"🌸🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴
@Eashagh_reza