‹🕌✨›
رمان #تا_مرز_حجاب
#پارت_5
نزدیکای شب شده بود من کنار اونا اروم گرفته بودم...
هدی اومد پیشم
+مرضیه جان!ساعت ۹ شبه ،بریم دیگه خانواده ات نگران میشن..بلند شو بریم
دستمو گرفت و باهم رفتیم
حال عجیبی داشتم من عاشق خدام شده بودم شور و حال خیلی زیادی داشت
«عشق یعنی با خدایت باشی»جمله ای که توی ذهنم تکرار میشد...
چندتا کتاب از غرفه های معراج شهدا گرفته بودم که میخواستم بخونم
بعد از اسنپ گرفتن و رفتن ،رسیدیم خونه
هدی امشب میموند میدونست تنهام
همون موقعی که رسدیم به بابا و مامان سلام کردم و رفتم سمت اتاق خودم
من کم کم داشتم به چادرم عادت میکردم و میپوشیدمش
لباس هامو دراوردم و توی کمد گذاشتم
سجاده و چادرهامو باز کردم با دقت بهشون نگاه کردم
من لایق و عاشق اون ها بودم ،اونها ارتباط منو با خدا محکم کرده بودن؛
یه رسم هرشبم قرانمو هم خوندم.
حالا میفهمیدم باید برای خدایم خودمو آراگیرا کنم و وقتی میخوام نمازمو بخونم باید زیبا و تمیز باشم
کتاب ها و باز کردم میون ورق های یکیشون گل نرگس خوشبویی بود انرژی درونم دمیده شد!
چندی ساعتی گذشت هنوز مشغول کتاب خوندن بودم و حواسم به چیزی نبود
تق تق
صدای در اتاق بود
هدی:میتونم بیام داخل؟
من:اره بیا
هدی:گلم شام حاضره نمیای؟سرد میشه
من:نه ممنون میل ندارم
هدی:باشه عزیزم
رفت و درو هم بست...
جملات کتاب اونقدر زیبا و پرمعنی بود که منو محو خودش کرده بود
کتاب خوندن خیلی چیزها رو به ما انسانها یاد میده،چیزای جدیدی یاد میگیرم
بعد از کتاب خوندن خوابم برد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ساعت ۴ صبح بود
نمازمو خوندم سر سجاده خیلی دعا کردم،دعا هنگام نماز مستجابه!!
برای مامانم،بابام
سر سجاده خوابیدم...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
۱ ماه از اون ماجرا ها میگذشت
توی این یه ماه فقط من تغییر نکرده بودم
مامان دیگه کاری به حجابم نداشت
دوستام دیگه منو حجابمو شناخته بودن
کلاس های مختلفی شرکت کرده بودم
مراسم های مذهبی زیادی شرکت کرده بودم
یه روز که روی مبل نشسته بودم و مشغول تماشای تلویزیون بودم صدای زنگ در اومد
+مرضیه برو ببین کیه...
_چشم
چادرمو برداشتم رفتم جلوی در
یه اقای جوان روبه روی در بود بنظر میومد پستچی بود...
سرمو انداختم پایین و صدامو نازک نکردم(همیشه اصل کار این شده بود که مثل حضرت زهرا زندگی کنم)
_سلام خسته نباشید.بفرمایید امرتون؟
+سلام خانم محترم یه نامه دارم ،یه فکس از طرف موسسه گوهر حجاب
_بدید ببینم
ازش نامه رو گرفتم و یه امضا زدم و رفت
+مرضیه مادر کی بود ؟؟
_مامان جون یه فکس اومده برام.....دعوتنامه بود...برای من بود...
ادامه دارد...🙂🌱
‹🕌✨› ↫ #رمان
"🌸🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴
@Eashagh_reza