فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀دست بر سینه بگذارید رو به کربلا
🖤 اَلسَّلٰامُ عَلَيْكَ يٰا اَبٰا عَبْدِ اللهِ ، وَعَلَى الْاَرْوٰاحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنٰائِكَ ، عَلَيْكَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِىَ اللَّيْلُ وَ النَّهٰارُ ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِيٰارَتِكُمْ
🏴اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🏴وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🏴 وَعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🏴وَعَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَيْن
🏴@East_Az_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️ شمر امروزت رو بشناس، شمر ۱۳۰۰ سال پیش مرد، رفت...
🏴@East_Az_tanhamasir
"چه مدت است که در ...
فضای مجازی #زندگی_می_کنید ؟! "
✅حتما دوستانی دارید که نه تصویری از
آنها دیده اید و نه صدایی از آنها شنیده اید !
ولی...#دوستشان_دارید
بهشان علاقه مندید
حواستان به آنها هست...
#گاهی آنقدر دلتنگ می شوید که نمی شود
حتی روزی با او ، صحبت نکرد. اگر با او
صحبت نکنید انگار چیزی گم کرده اید ...
دوست ندیده...
حتی صدایش را نشنیده...
#دوست_مجازی ...!
خودم که اینگونه هستم ...
دوستان زیادی دارم که ندیده ام آنها را
و نه شنیده ام صدایی از آنها ...
و چقـدر زود بــه زود #دلم برایشان
#تنــگ می شود ...
بعضی از دوستان مجــازی ، چقــدر خوبن ...
#بگذریم ...
خواستم بگویم
بیایید امام زمان (عج) را هم در حد
یک دوست مجازی#دوست_داشته_باشیم ...!
او را هم ندیده و نشنیده خریدار باشیم
#رفیق_شویم با او
آن هم از نوع واقعی ...
چقدر رفاقت با امام زمان خوب است
اگر هر روز با یاد او چشمانت را باز کنی
و شب ، چشمانت را با یاد او ، ببندی ...💙
#سرباز_باشیم #سربار_نباشیم
برای فرج دل هایمان #دعا_کنیم ...
.@East_Az_tanhamasir
❤️ بسم رب الشهدا ❤️
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_سیزدهم
#طلسم_عشق
💔چشم های بی رمقش رو باز کرد ...
تا نگاهش بهم افتاد،دستم رو پس زد ، زبانش به سختی کار می کرد...
–برو بگو یکی دیگه بیاد...
✳بی توجه به حرفش ،دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم ... دوباره پسش زد ... قدرت حرف زدن نداشت ... سرش
داد زدم...
❌–میزاری کارم رو بکنم یا نه؟...
مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود ... سرش رو بلند کرد و گفت:
–خواهر ... مراعات برادر ما رو بکن ... روحانیه ... شاید با شما معذبه...
با عصبانیت بهش چشم غره رفتم.
–برادرتون غلط کرده. من زنشم.دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم...
💞محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم.تازه فهمیدم چرا نمی خواست زخمش رو ببینم...
علی رو بردن اتاق عمل و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم . مجروح هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن ...
❌اما علی با اولین هلی کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب...دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم.
از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر ... یا همسر و فرزندشون بودن ...
یه علی بودن ...
جبهه پر از علی بود...
🔘بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم.دل توی دلم نبود.
توی این مدت، تلفنی احوالش رو می پرسیدم.اما تماس ها به سختی برقرار می شد،کیفیت صدای بد و مکالمه کوتاه...
برگشتم ...
🔷علی حالش خیلی بهتر شده بود،اما خشم نگاه زینب رو نمی شد کنترل کرد.
به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود.
🍃–فقط وقتی می خوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش تمرین کنی، اما وقتی باید ازش مراقبت کنی نیستی...
🌟خودش شده بود پرستار علی.
نمی گذاشت حتی به علی نزدیک بشم.
چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه.
همونم با وساطت علی بود...
✔خیلی لجم گرفت. آخر به روی علی آوردم.
–تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟
من نگهش داشتم،تنهایی بزرگش کردم، ناله های بابا، باباش رو تحمل کردم،باز به خاطر تو هم داره باهام دعوا می کنه...
🔶و علی باز هم خندید.
اعتراض احمقانه ای بود ، وقتی خودم هم، طلسم همین اخلاق با محبت و آرامش علی شده بودم.
✳بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون.علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه.
منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه ،نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره...
❌بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش. قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده. همه چیز تا این بخشش خوب بود، اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن ،هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد.
💔پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت ، زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش ...
💥دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه، مراقب پدرم و دوست های علی باشم ،یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد!
💫یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زینب و مریم رو دعوا کردم و یکی محکم زدم پشت دست مریم...
🔴نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن ،قهر کردن و رفتن توی اتاق و دیگه نیومدن بیرون...
🌠توی همین حال و هوا و عذاب وجدان بودم ،هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد ،قولش قول بود.
🌹راس ساعت زنگ خونه رو زد ،بچه ها با هم دویدن دم در و هنوز سلام نکرده گفتن:
–بابا ... بابا ... مامان، مریم رو زد...
🔶علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد، اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم.
🔷به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود.
خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد...
تنها اشکال ،این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن.
اون هم جلوی مهمون ها و از همه بدتر،پدرم...
🎈علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت ،نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت:
✔–جدی؟واقعا مامان، مریم رو زد؟
بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن و علی بدون توجه به مهمون هاو حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه، غرق داستان جنایی بچه ها شده بود...
❌داستان شون که تموم شد، با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت:
–خوب بگید ببینم مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد؟!
🍃و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن و با ذوق تمام گفتن با دست چپ.
علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من ، خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید و لبخند ملیحی زد!
❤–خسته نباشی خانم ...
من از طرف بچه ها از شما معذرت میخوام...
👈ادامه دارد...
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
@East_Az_tanhamasir
❤️ بسم رب الشهدا ❤️
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهاردهم
#نغمه_و_اسماعیل
❤️ خسته نباشی خانم ....
من از طرف بچه ها از شما معذرت میخوام...
✳و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها.
هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود.
بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن.
💞منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین.
از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود.
چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد.
🌟اون روز علی ،با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد، این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد و اولین و آخرین بار من...
🔶این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم.دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی راهی علی می شدم ،هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می رفت؟
🔸اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا میرفت. عروسک هاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود.
توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک ترم بی خبر اومد خونه مون...
🔺پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمی کرد.دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظب مون باشه جایی بریم.
علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود.
بعد از کلی این پا و اون پا کردن بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد. مثل لبو سرخ شده بود...
🔷–هانیه ... چند شب پیش توی مهمونی تون ... مادر علی آقا گفت ... این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می خواد دامادش کنه...
جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم ... به زحمت خودم رو کنترل کردم...
–به کسی هم گفتی؟
یهو از جا پرید...
–نه به خدا ... پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم...دوباره نشست ... نفس عمیق و سنگینی کشید...
–تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم...
✅با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم...
–اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید ...
هر کاری بتونم می کنم...
گل از گلش شکفت ...
لبخند محجوبانه ای زد و دوباره سرخ شد...
توی اولین فرصت که مادر علی خونه مون بود ،موضوع رو غیر مستقیم وسط کشیدم و شروع کردم از کمالات خواهرکوچولوم تعریف کردن ...
🔥 البته انصافا بین ما چند تا خواهر ،از همه آرام تر، لطیف تر و با محبت تر بود.
حرکاتش مثل حرکت پر توی نسیم بود.
خیلی صبور و با ملاحظه بود. حقیقتا تک بود.
خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت.
اسماعیل، نغمه رو دیده بود.
مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید.
تنها حرف اسماعیل، جبهه بود.
از زمین گیر شدنش می ترسید.
این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت.
💞 اسماعیل که برگشت ،تاریخ عقد رو مشخص کردن و کمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن ...
سه قلو پسر ... احمد، سجاد، مرتضی.
و این بار هم علی نبود...
💟این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود.
زنگ زد، احوالم رو پرسید گفت؛ فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده...
وقتی بهش گفتم سه قلو پسره،
فقط سالمتی شون رو پرسید.
🔸–الحمدلله که سالمن...
🔹–فقط همین؟!بی ذوق.
همه کلی واسشون ذوق کردن...
🔹–همین که سالمن کافیه.
💕 ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود،
الکی حرف می زدم که ازش حرف
بکشم.
خیلی دلم براش تنگ شده بود.
حتی به شنیدن صداش هم راضی بودم.
⁉️زمانی که داشتم از سه قلوها مراقبت می کردم،تازه به حکمت خدا پی بردم ،شاید کمک کار زیاد داشتم ،اما واقعا دختر عصای دست مادره.
این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود.
سه قلو پسر ...
🍃بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک...
هنوز درست چهار دست و پا نمی کردن که نفسم رو بریده بودن...
توی این فاصله، علی یکی دو بار برگشت. خیلی کمک کار من بود اما واضح، دیگه پابند زمین نبود،هر بار که بچه ها رو بغل می کرد،
بند دلم پاره می شد...
✳ناخودآگاه یه جوری نگاهش می کردم انگار آخرین باره دارم می بینمش. نه فقط من، دوست هاش هم همین طور شده بودن...
برای دیدنش به هر بهانه ای میومدن در خونه.
هی می رفتن و برمی گشتن و صورتش رو می بوسیدن.
💥موقع رفتن چشم هاشون پر اشک می شد.
دوباره برمی گشتن بغلش می کردن.
همه ،حتی پدرم فهمیده بود این آخرین دیدارهاست.
تا اینکه واقعا برای آخرین بار رفت.
👈ادامه دارد....
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
@East_Az_tanhamasir
💢 در محضر ایت الله بهجت قدس سره:
💫زیارتی که هر روز پس از نماز صبح مولای ما صاحبالزمان(عجل الله) به آن زیارت می شود و حضرت آیتالله بهجت قدسسره مقید بودند که هر روز آن را بخوانند.
﷽
💠اللَّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلَايَ صَاحِبَ الزَّمَانِ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِ، عَنْ جَمِيعِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ، فِي مَشَارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغَارِبِهَا وَ بَرِّهَا وَ بَحْرِهَا وَ سَهْلِهَا وَ جَبَلِهَا، حَيِّهِمْ وَ مَيِّتِهِمْ، وَ عَنْ وَالِدَيَّ وَ وُلْدِي وَ عَنِّي، مِنَ الصَّلَوَاتِ وَ التَّحِيَّاتِ، زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ وَ مِدَادَ كَلِمَاتِهِ وَ مُنْتَهَى رِضَاهُ، وَ عَدَدَ مَا أَحْصَاهُ كِتَابُهُ، وَ أَحَاطَ بِهِ عِلْمُهُ، اللَّهُمَّ إِنِّي أُجَدِّدُ لَهُ فِي هَذَا الْيَوْمِ وَ فِي كُلِّ يَوْمٍ عَهْدًا وَ عَقْدًا وَ بَيْعَةً لَهُ فِي رَقَبَتِي، اللَّهُمَّ كَمَا شَرَّفْتَنِي بِهَذَا التَّشْرِيفِ وَ فَضَّلْتَنِي بِهَذِهِ الْفَضِيلَةِ وَ خَصَصْتَنِي بِهَذِهِ النِّعْمَةِ، فَصَلِّ عَلَى مَوْلَايَ وَ سَيِّدِي صَاحِبِ الزَّمَانِ، وَ اجْعَلْنِي مِنْ أَنْصَارِهِ وَ أَشْيَاعِهِ وَ الذَّابِّينَ عَنْهُ، وَ اجْعَلْنِي مِنَ الْمُسْتَشْهَدِينَ بَيْنَ يَدَيْهِ، طَائِعًا غَيْرَ مُكْرَهٍ، فِي الصَّفِّ الَّذِي نَعَتَّ أَهْلَهُ فِي كِتَابِكَ، فَقُلْتَ صَفًّا كَأَنَّهُمْ بُنْيانٌ مَرْصُوصٌ، عَلَى طَاعَتِكَ وَ طَاعَةِ رَسُولِكَ وَ آلِهِ عَلَيْهِمُ السَّلَامُ، اللَّهُمَّ هَذِهِ بَيْعَةٌ لَهُ فِي عُنُقِي إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ.💠
#زیارت_امام_زمان_بعد_از_نماز_صبح
@East_Az_tanhamasir
❣#سلام_امام_زمانم❣
🔅 السَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ الْحَياةِ...
🌱سلام بر تو ای مولایی که یادت زنده کننده قلبها و ظهورت سر آغاز حیات طیبه است.
📚 زیارت امام زمان عجل الله فرجه در روز جمعه.
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
@East_Az_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ 🎬
مجموعهی توحیدی #اوست...
راهها، برای رساندنند!
برای رساندن آدمی، به آرامش درون...
راهها، بیشمارند...
☜ اما، چرا هرچه میرویم، نمیرسیم؟!
💫 وجَعَلَ لَكُمْ فِيهَا سُبُلًا لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ (زخرف/۱٠)
#اوست که در زمین برايتان راهها قرار داد؛
تا شايد هدایت شوید.
@East_Az_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀دست بر سینه بگذارید رو به کربلا
🖤 اَلسَّلٰامُ عَلَيْكَ يٰا اَبٰا عَبْدِ اللهِ ، وَعَلَى الْاَرْوٰاحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنٰائِكَ ، عَلَيْكَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِىَ اللَّيْلُ وَ النَّهٰارُ ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِيٰارَتِكُمْ
🏴اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🏴وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🏴 وَعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🏴وَعَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَيْن
🏴@East_Az_tanhamasir
4_5787586100579008521.mp3
4.95M
#نماز_سکوی_پرواز 36
هر چقدر روحت وسیع تر ميشه؛
بیشتر طاقت نشستن روی سجاده رو پیدا میکنی!
عاشق تر وآرام تر!
می شینی روبروی خدا؛
تو و خدا...دونفری باهم،
بعداز نماز وقتشه؛باهاش حرف بزن.
#استاد_شجاعی 🎤
🏴@East_Az_tanhamasir
صدایِ کربلا ۱۴.mp3
11.34M
#صدای_کربلا ۱۴ ( #حرف_آخر )
#استاد_شجاعی
#حجهالاسلام_قرائتی
▪️عزاداریها که تمام میشوند؛
تازه قیمتیافتگان در مکتب امام علیهالسلام، مشخص میشوند!
- آیا شما در عزاداریها، بدنبال قیمت و قدرت گرفتن بودهاید؟
- آیا هرساله هدفتان از شرکت در این عزاداریها، تنظیم شدنِ جهتگیریهایتان با امام، بوده است؟
💥همه در مکتب امام، تربیت نمیشوند !
@East_Az_tanhamasir
بسم الله الرحمن الرحیم 🌱
#کنترل_ذهن برای تقرب ۵۵
گفتیم که آدم باید سعی کنه که چشمش به مال و اموال دیگران نباشه.
✅ خودت کار کن و پول در بیار هر چقدر شد همون رو برای خودت خیر بدون.
خیلی وقتا هست که آدم رزقای معنوی که داره رو نمیبینه ولی دو ریال پول دست دیگری میبینه بهم میریزه و میگه چرا من ندارم؟😢
🔵 نگاه کن ببین خدا بهت چیا داده؟
✅ یکیش حب الحسین.... محبت اهل بیت علهیم السلام...
چیه؟
میخوای خدا امام حسین رو ازت بگیره و بجاش کلی پول بهت بده؟
به هیئتی ها نگاه کن... با خوشحالی میره هیئت، زیارت اربعین میره با لبخند...
💕توی پیاده روی اربعین بی اعتنا به اون همه غذاهایی که دو طرف خیابون هست با عشق میره سمت ارباب...😊