سـلام بر ابراهیــم
┄═❁๑🍃๑💗๑🍃๑❁═┄
💓خیلی دلش می خواست کمکی
به رزمنده ها بکند. با خودش فکر
کرد اگر بتواند حتی یک قوطی
کمپوت هم بخرد خیلی خوب و
عالی می شود.
🥫وقتی که مادر برای بردنش از
مدرسه به خانه آمد از او خواست
تا با هم به در مغازه بقالی بروند
و یک #قوطی_کمپوت بخرند.
🍐همه کمپوت ها را قیمت کرد
اما آنها حتی برای خرید کمپوت
گلابی هم که ارزان ترین کمپوت بود،
پول کافی نداشتند.
⚡(مادر با کار کردن در خانه های مردم
سعی در سیر کردن شکم بچه هایش
داشت و حالا خرید یک قوطی کمپوت
به مبلغ ۲۵تومان برایش خیلی زیاد بود.)
با ناراحتی از مغازه بیرون آمدند.
💢سکوت کرده بود و غصه می خورد
و دست در دست مادر راه خانه را
طی می کردند. نگاهش به قوطی
خالی کنار خیابان افتاد. آن را
برداشت و وقتی مادر به او گفت:
خطرناک است آن را سر جایش
بگذار، گفت: با آن کار دارم.
💦به خانه که رسیدند، از مادر
خواست تا خوب کناره های تیز قوطی
را برایش صاف کند تا خطر بریدن
دست را نداشته باشد. بعد خوب و
برای چند بار آن را شست.
✉و سپس با همان سواد کم و
دبستانی اش و با همان خطی که
هنوز به خوبی شکل نگرفته بود،
نامه ای نوشت. با این مضمون که...
✋ «برادر رزمنده سلام!...
من یک دانش آموز دبستانی هستم،
خانم معلم گفته بود که برای رزمندگان
یک قوطی کمپوت تهیه کنیم.
💸 اما قیمتش برای ما خیلی #گـران
بود حالا خواهش می کنم که هر
وقت تشنه شدید با این قوطی
آب بخورید تا من فکر کنم که
توانسته ام به جبهه ها کمکی کنم.
📦آن روز #حاج_حسیـن_خـرازی
مشغول باز کردن هدایای مردمی بود
که چشمش به این قوطی افتاد،
قصه اش را برای بچه ها تعریف کرد
و از آن روز بود که بچه ها برای آب
خوردن با آن قوطی نوبت می گرفتند.
❁═══┅┄
🔺@Ebrahimedelha_ir🔻
❁═══┅┄