سلام! روزتون خوش!
چالش امروزمون درباره تصویر شما بین خانواده و دوستانتونه.
هرکس یه ویژگی، هنر یا استعدادی داره که بین اطرافیانش به اون معروفه، یکی گوش شنوای درد دل های همه ست🫂، یکی آشپزی و شیرینی پزیاش زبان زده👩🏻🍳، یکی عکاس جمعه📸، یکی خوب بحث میکنه🗣 و...
حالا شما بهمون بگین بین آشناهاتون به چه چیزی معروفین؟
📪 پیامهاتون رو اینجا برامون بفرستین 👇
https://daigo.ir/secret/32730711
📍یادتون نره تیپ انیاگرامتون رو هم بنویسین
⠇#ادمین_فاتح😎
══════════════
⠇ @Eema_Ennea
• بهمون بگین بین آشناهاتون به چه چیزی معروفین؟
سلام. من به عنوان یک#9w1 به همدم، مهربون و با ادب بودن بین اعضای خانواده معروفم. همیشه سعی میکنم برای کسایی که دوستشون دارم صدمو بذارم و هیچوقت پشتشون رو خالی نکنم🥰.
⠇#پیام_شما💬
══════════════
⠇ @Eema_Ennea
• بهمون بگین بین آشناهاتون به چه چیزی معروفین؟
من #type8 انیاگرامم
با اینکه آرومم ولی و به روحیه دادن، تهییج کردن مشهورم بین اطرافیانم و و زمانهای بحران کنترلم رو از دست نمیدم و توی مدیریت بحران عالی عمل میکنم😎.
⠇#پیام_شما💬
══════════════
⠇ @Eema_Ennea
• بهمون بگین بین آشناهاتون به چه چیزی معروفین؟
#intp #type5
تو مدرسه منو به عنوان دایره المعارف و پارازیت انداز میشناسن چون درمورد چیزای زیادی تحقیق میکنم همیشه سوالای زیادی برام پیش میاد که وسط تدریس (یا به صورت شوخی و مزه ریختن یا به عنوان یه سوال واقعی) بیانش میکنم
برای همین هر وقت درسا خسته کننده میشن با ایده ها و سوال های عجیبم پارازیت میندازم🤡
⠇#پیام_شما💬
══════════════
⠇ @Eema_Ennea
• بهمون بگین بین آشناهاتون به چه چیزی معروفین؟
به عنوان یه #type4
نویسنده خوب🖋 ،عکاس📷 و اونی که بیشتر اوقات از وضعیت حوصلش سر رفته شناخته میشم 🥱
اینا ویژگی های ظاهری منه که ممکنه ببیننشونولی هیچ وقت تعریف درستی از احساسم نداشتن
ممکنه فکر کنن خیلی بهم خوش میگذره درصورتی که حاضرم هرجاباشم جز اونجا(۹۹ درصد اینجوریه)
⠇#پیام_شما💬
══════════════
⠇ @Eema_Ennea
• بهمون بگین بین آشناهاتون به چه چیزی معروفین؟
سلام 🥰 به عنوان یه#2w3 به مهربونی، معتمد بودن، دلسوزی، وظیفهشناسی و تلاش معروفم.
⠇#پیام_شما💬
══════════════
⠇ @Eema_Ennea
• بهمون بگین بین آشناهاتون به چه چیزی معروفین؟
من مشهورم به ساکت بودن و طفره رفتن موقع صحبت درباره یه موضوع و همینطور بی سروصدا و آروم بودن.😶 تایپ #5w4 هستم..
⠇#پیام_شما💬
══════════════
⠇ @Eema_Ennea
• بهمون بگین بین آشناهاتون به چه چیزی معروفین؟
سلام من به عنوان #type7 ، بهم می گن حرفات جذابه و خیلی خوب صحبت می کنی 🌱
⠇#پیام_شما💬
══════════════
⠇ @Eema_Ennea
• بهمون بگین بین آشناهاتون به چه چیزی معروفین؟
#type5
#intj
معروفم به اینکه خیلی آرومم و خوب بحث می کنم😇.
⠇#پیام_شما💬
══════════════
⠇ @Eema_Ennea
چالش امروز هم به پایان رسید
ممنون برای مشارکتتون🤝🌿
بقیه پیامها رو میتونید به زودی در کانال چتروم مشاهده کنید👇
@Chatrooom
بهزودی با چالشهای جدیدی در خدمتتون خواهیم بود!✌️✨
⠇#ادمین_فاتح😎
══════════════
⠇ @Eema_Ennea
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت صد و پنجاه و چهارم: نیکولاس دستش را به نشانه لایک بالا آورد و گفت:«آفرین بهت! ر
• داستان عاقبت
پارت صد و پنجاه و پنجم:
- پدرت نزدیکترین آدم به من بود. و بهم خیانت کرد! من از عزیزترین کسام که تمام خودمو به پاش گذاشتم ضربه خوردم و برای همین ترکش کردم. من از خیانت متنفرم دیوید! جداً نمیدونم اگر دوباره چنین اتفاقی رو تو زندگیم تجربه کنم، دیگه از حرص و غصه زنده خواهم موند یا نه؟
تصویر مغموم مادرش در هالهای از رنگهای مشکی و خاکستری و بنفش، با صدای جیغ گوشخراشی شبیه صدای جسیکا در دستشویی، چرخید و چرخید و محو شد. در حالیکه تمام بدنش خیسِ عرق بود، از خواب پرید. سراسیمه لیوانی که بالای سرش بود را برداشت و یک نفس تمام آب را سر کشید. هنوز ریتم نفسهایش منظم نشده بود. دیگر جزء به جزء این کابوس را حفظ بود. حالا بیش از یک هفته بود که با همین جزئیات میدیدش! آب دهانش را قورت داد و نگاهی به ساعت گوشی انداخت. '۳:۳۴.
دیگر تلاش برای خوابیدن بیفایده بود... سراغ لپتاپش رفت. دو تا درخواست پروژه جدید از دارکوب. به اولی پوزخندی زد اما با دیدن دومی چشمش درخشید. پذیرفت و بلافاصله مشغول شد. اینجا همیشه درخواستهای طلایی نصیب جغدها، خفاشها و روباهها میشد!
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت صد و پنجاه و پنجم: - پدرت نزدیکترین آدم به من بود. و بهم خیانت کرد! من از عزی
• داستان عاقبت
پارت صد و پنجاه و ششم: نفهمید چطور گذشت اما وقتی به خودش آمد، ساعت ۶:۳۰ صبح بود! ولی چه شد که به خودش آمد؟ در سایت مورد نظر به یک مانع امنیتی جدی برخورد. لب تر کرد و فورا بیرون رفت. صدای آب حمام را میشنید. به اتاق خواب مادرش رفت و سمت گوشی او جستی زد. شماره مدیر مدرسه را پیدا و تند تند تایپ کرد:«سلام آقای براون محترم. امروز باید دیوید عزیزم رو بخاطر کابوسهای شبانهای که مدتیه درگیرش شده و با من هم دربارهاش صحبتی نمیکنه، پیش تراپیست ببرم و احتمالا دیرتر به مدرسه بیاد. پیشاپیش از همکاری و توجه شما متشکرم!»
سپس خط مدیر را بلاک کرد و سمت اتاق خودش دوید. پیشانیاش را خاراند و به صفحه لپتاپ زل زد. دفترچهٔ مشکی چرک و پارهاش، که نکات طلایی تجارب قبلیاش را درونش نوشته بود، برداشت و ورق زد.
قبل از آنکه فرصت کند به نتیجه خاصی برسد، مادرش در حالی که حوله سفیدی دور موهایش بسته بود و ربدوشامبر شیری رنگ به تن داشت، با لبخند پهنی وارد اتاق شد.
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل