eitaa logo
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
5.8هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
160 ویدیو
1 فایل
سفری عمیق به دنیای درون! اینجا پیچیدگی های شخصیتِ خودت و اطرفیانت رو درک میکنی🌱 . . هرسوال یاابهامی که داری ازم بپرس👇🏻 @Eema_Admin تست رایگان شخصیت انیاگرام👇🏻 https://B2n.ir/a25878 . راهنمای اعضای جدید☺️👇🏻 @EnneaTest ‌. ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت صد و هفتاد و چهارم: شارلوت از آن روز، خودش را قوی‌تر از همیشه آماده کرد. اولین
• داستان عاقبت پارت صد و هفتاد و پنجم: لیسا بالاخره تصمیمش را گرفت و پیشنهاد بلند پروازانه‌اش را به زبان آورد! - خاله، من بارها سایت شرکتتون رو چک کردم، علی رغم ظاهر حرفه‌ای و خفنش، به نظرم در حقش اجحاف شده! خصوصاً این روزا که اسم شرکت بیش‌تر سر زبونا افتاده و قاعدتا بیش‌تر سرچ میشه! شارلوت ابرویی بالا انداخت و با خنده‌ای تحسین‌آمیز گفت:«خب؟!» لیسا لبخند گرمی بر لب نشاند و گفت:«خب من یه سئوکار نسبتا حرفه‌ای ام! همین حالا هم پروژه‌های خوب و زیادی‌ام کار کردم، ولی دنبال استخدامم! اگر بخواید می‌تونم هم سئو، و هم روابط عمومی سایت شرکت شما رو کاملا به دست بگیرم و با تضمین ارتقائش بدم!» شارلوت با حالت متعجب اما همچنان تحسین‌آمیز نگاهی به لیسا و سپس اما که ذوق آمیخته به خجالت در چهره‌اش بود انداخت و گفت:«ایول بهت! تا حالا اصلا به این فکر نکرده بودم!» @Eema_Ennea |
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت صد و هفتاد و پنجم: لیسا بالاخره تصمیمش را گرفت و پیشنهاد بلند پروازانه‌اش را به
• داستان عاقبت پارت صد و هفتاد و ششم: لیسا با ذوق خندید و سرش را تکان داد. مدیسون همان‌طور که به شدت مشغول کار بود، از آن طرف اتاق عینکش را بالا داد و گفت:«پس باید هر چه زودتر یه سند استخدام هم برای خانم واتسون تدوین کنیم که سریع‌تر کارشونو شروع کنن و این فرصت از دست نره!» شارلوت هم با تکان سر و لبخندی گرم تأیید کرد. سپس دستان لیسا را در دست گرفت و گفت:«فردا ساعت هشت و نیم صبح برای بستن قراردادمون شرکت باش، اوکی؟ میگم مسئول سایت شرکت هم بیاد تا همین‌جا موارد لازم رو با هم هماهنگ کنید!» لیسا که ناخواسته‌ اشک در چشمانش حلقه زده بود، با ذوق پرسید:«یعنی این‌قدر بهم ایمان داری خاله؟ که از پسش بر میام؟!» شارلوت خنده‌ای کرد و پاسخ داد:«معلومه دختر! الان کل سایت شرکت منم یه نوجوون هم سن و سال خودت می‌گردونه! پسر مدیسون! پس تو چرا نتونی؟» @Eema_Ennea |
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت صد و هفتاد و ششم: لیسا با ذوق خندید و سرش را تکان داد. مدیسون همان‌طور که به شد
• داستان عاقبت پارت صد و هفتاد و هفتم: لیسا با شنیدن این حرف، چشمانش اندازه دو تا کاسه گشاد شد. تعجب و ذوقش در هم آمیخت و بیش‌تر مشتاق رسیدن فردا شد، چون غیر از قضیه قرارداد، می‌خواست آن نوجوان نابغه را هم هر چه زودتر ببیند! ساعت شش و نیم صبح فردا، لیسا ورزش سنگینش را تمام کرد و رفت حمام تا دوش بگیرد. سپس صبحانهٔ سبکی خورد و سراغ کمد لباس‌هایش رفت. یک ساعت تمام با خودش کلنجار رفت تا به این نتیجه برسد که کت و شلوار بپوشد یا کت و دامن و یا شومیز و شلوار یا یا یا... کت و دامن که خانمانه بود و حذف شد، کت و شلوار... نه! او یک نوجوان بود و باید سبک خودش را می‌داشت! ناگهان صدایی در مغزش گفت:«به نظرت چی برای یه پسر نوجوون نابغه جذاب‌تره؟!» @Eema_Ennea |
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت صد و هفتاد و هفتم: لیسا با شنیدن این حرف، چشمانش اندازه دو تا کاسه گشاد شد. تعج
• داستان عاقبت پارت صد و هفتاد و هشتم: نگاهش بین لباس و شلوارهای فراوانی که در کمدش چیده شده بود چرخید. تنگ و گشاد، ساده و گلدار، مد و دِمده، رنگ‌های گرم یا ساده، که ناگهان خودش به خودش تشر زد:«یعنی چی که برای یه پسر جذاب‌تره؟ مگه من دارم برای اون میرم شرکت؟ نه! من برای بستن قرارداد خودم میرم! اون فقط داره میاد که با من هماهنگ بشه و اصلا اهمیتی نداره که از من خوشش بیاد یا چی... چون بهرحال مجبوره بعد از این باهام کار کنه!» سپس با حرص و اطمینان، شلوار بگ کتان مشکی‌اش را بیرون کشید. تیشرت سفید تترون دکمه‌داری را هم از کمد بیرون آورد. تیشرت را پوشید و اضافه‌اش را داخل شلوار کرد. موهایش را دم اسبی بست و دو طرهٔ لختش را از دو طرفی پیشانی آویزان کرد، جوری که روی صورتش می‌افتاد. @Eema_Ennea |
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت صد و هفتاد و هشتم: نگاهش بین لباس و شلوارهای فراوانی که در کمدش چیده شده بود چر
• داستان عاقبت پارت صد و هفتاد و نهم: نهایتاً ساعت مچی مشکی درشتش را انتخاب کرد و انداخت. و یک کتانی مینی‌مال سفید. یک دسته از موهایی که جلوی چشمش بود را پشت گوشش داد و در آینه نگاهی دیگر به خود انداخت. خط چشم مختصری را ضمیمهٔ ضدآفتاب بدون رنگش کرد. رضایت آمیز بود. بند کیف لپ‌تاپ دوشی‌ را روی شانه انداخت و تاکسی اینترنتی گرفت. ادکلن گرم تلخش را به دو طرف گردن و سپس مچ دستش اسپری کرد و دو دستش را به هم مالید. بالاخره از اتاقش که انگار در آن بمب ترکانده بودند، بیرون رفت. بابا نبود ‌و مامان و بقیه هم طبق معمول خوابِ خوابِ خواب بودند... @Eema_Ennea |
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت صد و هفتاد و نهم: نهایتاً ساعت مچی مشکی درشتش را انتخاب کرد و انداخت. و یک کتان
• داستان عاقبت پارت صد و هشتادم: بدو بدو خودش را به ماشین رساند. در را باز کرد و وقتی مرد میانسال سر حال را دید، با اطمینان سوار شد. گوینده برنامه صبحگاهی رادیو با انرژی زائدی پیام های مخاطبین را میخواند. موضوع بحث این بود:«معجزهٔ امروز صبح تو چیه؟» لیسا یک آن دلش خواست او هم پیامک دهد! گوشی‌اش را برداشت و شماره ارتباطی را وارد کرد، سپس نوشت:«این‌که یه دختر ۱۳ ساله ام که حالا داره استخدام رسمی یه شرکت دانش بنیان میشه!» سپس با دقت بیش‌تری به صحبت‌های مجری گوش سپرد. معجزه زندگی اندی از کالیفرنیا تولد نوزاد دختر زیبایش بود. معجزه زندگی اگنس از نوادا این‌که بالاخره توانسته بود یک پنکیک درست و حسابی بپزد! حدود پنج دقیقه بعد مجری با تعجب خاصی گفت:«اوه! و اما این پیام! کاربر بی نام از نیویورک گفته معجزه زندگی من..» و در ادامه متن پیام او را خواند. @Eema_Ennea |
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت صد و هشتادم: بدو بدو خودش را به ماشین رساند. در را باز کرد و وقتی مرد میانسال س
• داستان عاقبت پارت صد و هشتاد و یکم: لیسا با ذوق خودش را در صندلی جلو کشید تا صحبت های بعدی مجری را بهتر بشنود:«آفرین پسر! آفرین! این یه معجزه است! مگه نه هری؟!» و صدای مجری مرد دیگر آمد:«قطعا! از همین جا بهت تبریک میگیم قهرمان!» و سپس آهنگ بی کلام پر انرژی ای بعنوان تیزر پخش شد. راننده که جفت ابروهایش بالا پریده بود گفت:«آفرین به این پسر! حتما یه نخبه است! حتما آینده‌اش تضمینه! خوشا‌ به حالش!» لیسا اما ناگهان با اعتراض گفت:«اون یه پسر نیست! دختره!» راننده با تعجب برگشت و نگاهش کرد. لبخندی زد و پرسید:«از کجا می‌دونی؟» لیسا با همان چهرهٔ دلخور گفت:«آخه اون منم!» راننده ناگهان پایش را روی ترمز گذاشت و با شگفتی پرسید:«جداً اون نابغهٔ خوشبخت تویی؟!» لیسا لبخند شرمگینی زد و پاسخ داد:«بله!» @Eema_Ennea |
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت صد و هشتاد و یکم: لیسا با ذوق خودش را در صندلی جلو کشید تا صحبت های بعدی مجری ر
• داستان عاقبت پارت صد و هشتاد و دوم: راننده همان موقع قهقهه پر انرژی ای زد و گوشی‌اش را برداشت. با تلفن گویای رادیو تماس گرفت و بعد از شنیدن صدای بوق این پیام را گذاشت:«سلااام و صبح بخیر به مجری ها و مخاطبین پرانرژی برنامه! معجزه امروز من اینه که راننده همون نابغه خوش شانس ۱۳ ساله ام که قراره استخدام یه شرکت بشه! و باید بگم که اون یه دختره! بله یک دختر نوجوون و موفق!» سپس صدای اپراتور پیچید که آن‌ها تشکر کرد. لیسا با ذوق راننده را نگاه و تشکر پر انرژی ای از او کرد! چند دقیقه بعد ماشین مقابل ساختمان شرکت ایستاد. لیسا مجددا تشکر کرد و پیاده شد.‌ در همان لحظه راننده یک شکلات کاکائویی ساده از داشبرد ماشینش بیرون آورد و گفت:«اینو بخور! هم سرحالت می‌کنه و هم ذهنتو راه میندازه! موفق باشی دخترم!» @Eema_Ennea |
• تصویرسازی کارکتر لیسا واتسون @Eema_Ennea |
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت صد و هشتاد و دوم: راننده همان موقع قهقهه پر انرژی ای زد و گوشی‌اش را برداشت. با
• داستان عاقبت پارت صد و هشتاد و سوم: لیسا شکلات را با لبخند خاصی در دست گرفت و گفت:«شایدم معجزهٔ امروز صبح من شما بودی آقای راننده مهربون! امیدوارم بتونم براتون جبران کنم!» مرد میانسال که وسط سرش هم کاملا خلوت شده بود و تیشرت رنگ و رو رفته‌ای به تن داشت، با لبخند پدرانه‌ای گفت:«اصلا بهش فکر نکن! خدانگهدار!» لیسا همانطور که دسته کیفش را روی شانه تنظیم می‌کرد و قدم‌های بلندش را به سمت شرکت برمی‌داشت، شماره راننده را در گوشی سیو کرد و به خودش قول داد او را به پدرش معرفی کند تا کار خوبی برایش جور کند... سوار آسانسور شد و دکمه طبقه‌ای که دفتر شارلوت در آن بود را زد. به چهره اش در آینه نگاهی انداخت و از خوب بودنش اطمینان حاصل کرد. حد لبخندش را هم دوباره تست کرد و بالاخره با باز شدن در، بیرون رفت‌. @Eema_Ennea |
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت صد و هشتاد و سوم: لیسا شکلات را با لبخند خاصی در دست گرفت و گفت:«شایدم معجزهٔ ا
• داستان عاقبت پارت صد و هشتاد و چهارم: زنگ در شرکت را فشرد. صدای کوبیده شدن پاشنه کفش منشی به سرامیک ها را که شنید دوباره خودش را مرتب کرد و صاف ایستاد. منشی آمد. در را باز کرد و خوشآمد گفت. لیسا لبخندی زد و گفت:«لیسا واتسون هستم. امروز با خانم میلر و طراح سایت شرکت جلسه دارم!» منشی لبخندی زد و گفت:«بله مطلعم! بفرمائید داخل. خانم میلر و آقای اسمیت منتظرتون هستن!» لیسا لبخندی که تمرین کرده بود را بر لب نشاند و با دو بار کوبیدن به در، دستگیره را فشرد و وارد شد. مدیسون و شارلوت با ورود او از جا برخاستند. با چند ثانیه تأخیر هم پسر نوجوانی که کنار مدیسون نشسته بود‌. دستی زیر بینی‌اش کشید و با بی میلی خاصی از مادرش پرسید:«دختره اینه؟» مدیسون چشم غرهٔ بزرگی به او رفت و شارلوت سلام گرمی به لیسا کردند. لیسا با احترام روی صندلی ای در مقابل شارلوت نشست. @Eema_Ennea |
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت صد و هشتاد و چهارم: زنگ در شرکت را فشرد. صدای کوبیده شدن پاشنه کفش منشی به سرام
• داستان عاقبت پارت صد و هشتاد و پنجم: دیوید هم با بی میلی آل استار های مشکی اش روی زمین کشاند و سمت آن ها آمد. لیسا سعی کرد حتی یک لحظه هم او را نگاه نکند، اما دیوید که انتظار حضور دختری شبیه جسیکا را داشت، ناخواسته محو استایل ساده و وقار او شده بود! شارلوت بالاخره جلسه را شروع کرد. لیسا پیشنهاداتش را گفت و دیوید تغییراتی که باید در سایت ایجاد میشد و دسترسی هایی که باید به او میداد را بررسی کرد. در نهایت قرار شد شماره یک دیگر را داشته باشند تا هروقت سایت آماده شد لیسا هماهنگی های ورودش به عنوان اپراتور را انجام دهد. هر چند به تبع شارلوت در آن جلسه هم دیگر را به اسم صدا می‌زدند، اما لیسا ترجیح داد شماره او را با نام:«آقای دیوید اسمیت» ذخیره کند. دیوید هم تایپ کرد لیسا و پس از مکثی دستش را روی دکمه حذف فشرد. تک‌تک حروف نام لیسا حذف شدند و به جایش حروف کلمه:«همکار» نشستند... @Eema_Ennea |