ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت صد و هشتادم: بدو بدو خودش را به ماشین رساند. در را باز کرد و وقتی مرد میانسال س
• داستان عاقبت
پارت صد و هشتاد و یکم: لیسا با ذوق خودش را در صندلی جلو کشید تا صحبت های بعدی مجری را بهتر بشنود:«آفرین پسر! آفرین! این یه معجزه است! مگه نه هری؟!»
و صدای مجری مرد دیگر آمد:«قطعا! از همین جا بهت تبریک میگیم قهرمان!»
و سپس آهنگ بی کلام پر انرژی ای بعنوان تیزر پخش شد.
راننده که جفت ابروهایش بالا پریده بود گفت:«آفرین به این پسر! حتما یه نخبه است! حتما آیندهاش تضمینه! خوشا به حالش!»
لیسا اما ناگهان با اعتراض گفت:«اون یه پسر نیست! دختره!»
راننده با تعجب برگشت و نگاهش کرد. لبخندی زد و پرسید:«از کجا میدونی؟»
لیسا با همان چهرهٔ دلخور گفت:«آخه اون منم!»
راننده ناگهان پایش را روی ترمز گذاشت و با شگفتی پرسید:«جداً اون نابغهٔ خوشبخت تویی؟!»
لیسا لبخند شرمگینی زد و پاسخ داد:«بله!»
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت صد و هشتاد و یکم: لیسا با ذوق خودش را در صندلی جلو کشید تا صحبت های بعدی مجری ر
• داستان عاقبت
پارت صد و هشتاد و دوم: راننده همان موقع قهقهه پر انرژی ای زد و گوشیاش را برداشت. با تلفن گویای رادیو تماس گرفت و بعد از شنیدن صدای بوق این پیام را گذاشت:«سلااام و صبح بخیر به مجری ها و مخاطبین پرانرژی برنامه! معجزه امروز من اینه که راننده همون نابغه خوش شانس ۱۳ ساله ام که قراره استخدام یه شرکت بشه! و باید بگم که اون یه دختره! بله یک دختر نوجوون و موفق!»
سپس صدای اپراتور پیچید که آنها تشکر کرد. لیسا با ذوق راننده را نگاه و تشکر پر انرژی ای از او کرد!
چند دقیقه بعد ماشین مقابل ساختمان شرکت ایستاد. لیسا مجددا تشکر کرد و پیاده شد. در همان لحظه راننده یک شکلات کاکائویی ساده از داشبرد ماشینش بیرون آورد و گفت:«اینو بخور! هم سرحالت میکنه و هم ذهنتو راه میندازه! موفق باشی دخترم!»
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت صد و هشتاد و دوم: راننده همان موقع قهقهه پر انرژی ای زد و گوشیاش را برداشت. با
• داستان عاقبت
پارت صد و هشتاد و سوم: لیسا شکلات را با لبخند خاصی در دست گرفت و گفت:«شایدم معجزهٔ امروز صبح من شما بودی آقای راننده مهربون! امیدوارم بتونم براتون جبران کنم!»
مرد میانسال که وسط سرش هم کاملا خلوت شده بود و تیشرت رنگ و رو رفتهای به تن داشت، با لبخند پدرانهای گفت:«اصلا بهش فکر نکن! خدانگهدار!»
لیسا همانطور که دسته کیفش را روی شانه تنظیم میکرد و قدمهای بلندش را به سمت شرکت برمیداشت، شماره راننده را در گوشی سیو کرد و به خودش قول داد او را به پدرش معرفی کند تا کار خوبی برایش جور کند...
سوار آسانسور شد و دکمه طبقهای که دفتر شارلوت در آن بود را زد. به چهره اش در آینه نگاهی انداخت و از خوب بودنش اطمینان حاصل کرد. حد لبخندش را هم دوباره تست کرد و بالاخره با باز شدن در، بیرون رفت.
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت صد و هشتاد و سوم: لیسا شکلات را با لبخند خاصی در دست گرفت و گفت:«شایدم معجزهٔ ا
• داستان عاقبت
پارت صد و هشتاد و چهارم: زنگ در شرکت را فشرد. صدای کوبیده شدن پاشنه کفش منشی به سرامیک ها را که شنید دوباره خودش را مرتب کرد و صاف ایستاد. منشی آمد. در را باز کرد و خوشآمد گفت.
لیسا لبخندی زد و گفت:«لیسا واتسون هستم. امروز با خانم میلر و طراح سایت شرکت جلسه دارم!»
منشی لبخندی زد و گفت:«بله مطلعم! بفرمائید داخل. خانم میلر و آقای اسمیت منتظرتون هستن!»
لیسا لبخندی که تمرین کرده بود را بر لب نشاند و با دو بار کوبیدن به در، دستگیره را فشرد و وارد شد. مدیسون و شارلوت با ورود او از جا برخاستند. با چند ثانیه تأخیر هم پسر نوجوانی که کنار مدیسون نشسته بود. دستی زیر بینیاش کشید و با بی میلی خاصی از مادرش پرسید:«دختره اینه؟»
مدیسون چشم غرهٔ بزرگی به او رفت و
شارلوت سلام گرمی به لیسا کردند. لیسا با احترام روی صندلی ای در مقابل شارلوت نشست.
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت صد و هشتاد و چهارم: زنگ در شرکت را فشرد. صدای کوبیده شدن پاشنه کفش منشی به سرام
• داستان عاقبت
پارت صد و هشتاد و پنجم: دیوید هم با بی میلی آل استار های مشکی اش روی زمین کشاند و سمت آن ها آمد. لیسا سعی کرد حتی یک لحظه هم او را نگاه نکند، اما دیوید که انتظار حضور دختری شبیه جسیکا را داشت، ناخواسته محو استایل ساده و وقار او شده بود!
شارلوت بالاخره جلسه را شروع کرد. لیسا پیشنهاداتش را گفت و دیوید تغییراتی که باید در سایت ایجاد میشد و دسترسی هایی که باید به او میداد را بررسی کرد.
در نهایت قرار شد شماره یک دیگر را داشته باشند تا هروقت سایت آماده شد لیسا هماهنگی های ورودش به عنوان اپراتور را انجام دهد.
هر چند به تبع شارلوت در آن جلسه هم دیگر را به اسم صدا میزدند، اما لیسا ترجیح داد شماره او را با نام:«آقای دیوید اسمیت» ذخیره کند.
دیوید هم تایپ کرد لیسا و پس از مکثی دستش را روی دکمه حذف فشرد. تکتک حروف نام لیسا حذف شدند و به جایش حروف کلمه:«همکار» نشستند...
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
وجود نازنینش رحمةٌ لِلعالَمین است او
رخش شمسُالضُّحی و گیسویش حَبلُالمَتین است او
رسول بی قرین است او، امام راستین است او
خدا یا بنده؟حیرانم!نه آن است او،نه این است او
کسی از عمق این راز نهان سر درنیاورده
خدا در جمع خوبانش از او بهتر نیاورده
- علی سلیمیان
|ولادت رحمت للعالمین و رئیس مذهب جعفری مبآرک بآد! 🌸|
@Eema_MBTI | تیم شخصیت شناسی ایما
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• ده مسیر برای تکامل و رشد #type1🌱 بخش چهارم: وقتی قصد دارین یک بی عدالتی رو اصلاح کنین یا یه اشتبا
• ده مسیر برای تکامل و رشد #type1🌱
بخش پنجم: اجازه بدین دوستای تیپ هفتی و تیپ نهی بهتون کمک کنن تا یاد بگیرین چجوری استراحت و تفریح کنین. نگران نباشین برای فردا هم همیشه کاری هست که انجام بدین.🏕
@Eema_Ennea | #ادمین_ماریا
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• همکار بودن با یه #type8 چطوریه؟! ⁉️ بخش هشتم: وقتی توی یه موقعیت سخت قرار گرفتین، حتما دلتون میخ
• همکار بودن با یه #type8 چطوریه؟! ⁉️
بخش نهم (آخر): افرادی مثل جک ولش، رئیس جنرال الکتریک یه تیپ هشته که صداقت و راستگویی و سبک رهبری کوبنده اون باعث رشد صعودی درآمد جنرال الکتریک شد، همینطور به اون لقب "بمب نوترونی" دادن که به شخصیت تیپ هشتها خیلی نزدیکه. اونها با حضور مقتدرانه و انرژی زیادشون باعث تزریق اعتماد به بقیه میشن و کاری میکنن که مردم ازشون پیروی کنن. 🤝❤️🔥
⠇#ادمین_هرماینی 💜
══════════════
⠇ @Eema_ennea