ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• نامهٔ امیلی! 💌 پارت اول: جایی در ارتش انگلیس، در دفتر اسناد غیررسمی جنگ جهانی اول، نامهای با پا
• نامهٔ امیلی! 💌
پارت دوم: اکنون که برایت این نامه را مینویسم چندساعتی میشود که از مراسم ترحیم دوست عزیزت، ژنرال لئونارد، برگشتهام. در مراسم، وقتی کشیش در وصف لئونارد سخنرانی میکرد، بعد از توضیحات اضافه، از لئونارد به عنوان همرزم و فرماندهای شجاع و بافکر نام برد. ناگهان با شنیدن اینجمله در افکار خود غرق شدم. آنها مرا به دوسال پیش بردند. همان روزی که خبر جنگ در لندن پخش شد. یادت هست؟ همان شب من و تو به مهمانی تاجر هنری رفته بودیم. یادم میآید سر میز شام به بشقاب غذایم زل زده بودم. غذا از گلویم پایین نمیرفت و غرق در رویاهایم شده بودم، رویاهایی که با ظهور جنگ رنگ تیرهای به خود گرفته بودند و کاملا محیط اطرافم را فراموش کرده بودم. در همان زمان شنیدن فریادی مرا به خود اورد. سرم را بلند کردم و لئونارد را دیدم که روی میز زانو زده بود و داشت با فریاد رجز میخواند. از قوی بودن ارتش ما میگفت و بزدل بودن آلمانیها، میگفت جنگ ششماه طول میکشد و با پیروزی ما و شکست آلمانیها و صربستان تمام میشود. به تو نگاه کردم. تویی که با خیالی آسوده و در آرامش مشغول خوردن شام بودی گویی جنگ نتوانسته بود به ذهن غیر قابل نفوذ تو ذرهای وارد شود اما با شنیدن صحبتهای لئونارد ناگهان صورت جدیت، متعجب شد. اتفاقی که به ندرت رخ میداد.
@Eema_Ennea | #ادمین_گلسا
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• نامهٔ امیلی! 💌 پارت دوم: اکنون که برایت این نامه را مینویسم چندساعتی میشود که از مراسم ترحیم
• نامهٔ امیلی! 💌
پارت سوم: بعد تو نیشخند تمسخر آمیزی زدی. تاجر هنری رو به تو گفت:《بهتره این سوال رو از فرمانده بزرگمون، ژنرال هانت، بپرسیم. اجازه بدید مثل زمان جوونیمون شما رو با اسم کوچیکتون صدا کنم. ادوارد نظر شما راجع به تموم شدن زمان جنگ چیه؟》
با همان نیشخند گفتی:《شش ماه زمان کمیه. آلمانیها در این حد هم ضیعف نیستن. درضمن هنوز معلوم نیست که روسها طرف ما باشن. خودتون بهخوبی از کینه قدیمی بین ما و روسها خبر دارید.》
بعد از میهمانی، من و تو بیرون از عمارت ایستاده بودیم و متتظر خواهرت و همسرش، استفن، بودیم. هوا سرد بود و تو دستهای من را در دستهای بزرگ و قدرتمندت گرفته بودی تا آنها را گرم نگه داری. خواهرت و استفن آمدند، چهرهٔ خواهرت مثل همیشه عبوس بود. وقتی که به تو رسید با غرولند گفت:《بهتره توی میدون جنگ، این رفیق عزیزت، لئونارد رو، زودتر از همه به میدون بفرستی. شجاعتش قابل تحسینه!》
و تو با همان آرامش جواب دادی:《توی جنگ هرکسی که هیجان زده عمل کنه، اولین نفریه که میمیره و این نشونهٔ شجاعت نیست!》
@Eema_Ennea | #ادمین_گلسا
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• نامهٔ امیلی! 💌 پارت سوم: بعد تو نیشخند تمسخر آمیزی زدی. تاجر هنری رو به تو گفت:《بهتره این سوال
• نامهٔ امیلی! 💌
پارت چهارم: با صدای گریهی همسر لئونارد به خودم آمدم و با خودم فکر کردم درست نیست راجع به شخصی که مرده است اینطور فکر کنم.بعد از پایان مراسم، با خواهرت و استفن همراه شدم.استفن مانند همیشه یا بهتر است بگویم مانند بیشتر وقت هایی که تو پیشش نیستی، ظاهری آشفته و نامرتب داشت.اگر تو بودی قطعا تمام ظاهرش را به باد انتقاد میگرفتی.برای خروج راهروهای عقبی عمارت که خلوت تر بود را انتخاب کردیم چراکه شوهر خواهرت داشت با صدایی بلند نظراتش را راجع به جنگ و تصمیمات ابلهانهی سران و فرماندهان انگلستان میگفت.نظرات رک، تند و تیزی که اصلا شایسته نبود کسی آن ها را از ژنرال استفن بشنود اما راستش تمامی صحبت هایش حقیقت محض بود.صحبت هایش به پایان خود رسیده بود که وارد راهروی انتهایی شدیم.در اواسط راهرو هردویمان سکوت کرده بودیم که صدای خنده و گفتگویی بلند،ما را در جای خود متوقف کرد.صدا ازاتاق انتهای راهرو بلند میشد.کم کم متوجه شدم چند نفر از همسرهای فرماندهایت داشتند با صدایی بلند و لحنی تمسخر آمیز راجع به تو حرف میزدند و تو را منفعل و پرخاشگر میخوانند و میگفتند تو نیروهایت را تحت فشار قرار میدهی.از شدت عصبانیت متوجه نشدم چگونه در های بزرگ اتاق را با دستانم باز کردم و وارد شدم.درست حدس زده بودم همسر ژنرال رونالد در وسط اتاق ایستاده بود و داشت رفتار های تو را تقلید میکرد.با دیدنم گویی جن دیده بود رنگ صورتش پرید و با وحشت نگاهم کرد.
@Eema_Ennea | #ادمین_گلسا
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• نامهٔ امیلی! 💌 پارت چهارم: با صدای گریهی همسر لئونارد به خودم آمدم و با خودم فکر کردم درست نیست
• نامهٔ امیلی! 💌
پارت پنجم: نیم نگاهی تحقیر آمیز به زنانی که روبه رویش ایستاده بودند کردم،انهایی که من را میشناختند در ثورت های وحشت زده دست کمی از همسر ژنرال رونالد نداشتند.صلاح دیدم خودم را معرفی کنم،چانه ام را جلو دادم و با کلماتی واضح و صدایی بلند گفتم:من امیلی رز هانت همسر ژنرال کبیر انگلیس،ادوار هانت هستم و فکر میکنم باید شیوه قدردانی رو به شما عزیزان نشون بدم،البته همسر من نه برای قدردانی و نه برای ادمهایی مثل شما، جون خودش رو کف دستش گذاشت و به میدون جنگ رفت،بلکه ایشون برای تمامی وطنمون این کار رو کرد پس قطعا نه من و نه ایشون توقع قدردانی اون هم از ادمهایی مثل شما رو نداریم اما بازهم صلاح دیدم این نکته رو به همسر ژنرال رونالد عزیز یادآوری کنم که اگه همسر شما(میخواستم بحث معشوقه های رونالد را وسط بکشم اما به نظرم درست نبود در جلوی جمع به حساسیت های همسر ایشان اشاره کرد)کمی اطاعت پذیری رو بلد بود و دستورات رو مطابق حس و حال خودشون تفسیر نمیکرد،ما سه شکست پیاپی رو درخاک بلژیک نداشتیم و نیازی نبود که همسر من به ایشون سخت بگیرن که در نهایت شما از ترس یا خجالت عزل همسرتون، به جای فکر کردن به مسخره کردن ادوارد(اینجا خیلی عصبانی بودم برای همین تو را مثل وقت های خلوتمان ادوارد صدا زدم) مشغول بشید البته اگه این کار کمی از دردتون رو تسکین میده من مشکلی باهاش ندارم.
بعد بدون اینکه چیز دیگری بگویم برگشتم و از اتاق بیرون آمدم،خواهرت و استفن اصلا داخل اتاق نیامدند.
در راه برگشت،کم کم عصبانیتم جایش را به غم و اندوه داد.اندوه دل تنگی برای تو.در تمام راه،درون کالسکه، گریه سر دادم.میدانی ادوارد،عزیزترین من، من عاشقانه و تا به ابد تو را دوست دارم و از جنگی که میان من و تو فاصله انداخته است متنفرم.
قول میدهم دیگر خواندن چنین نامه های بلندی را به تو تحمیل نکنم.
دوستدار همیشگی تو
امیلی رز هالنت
@Eema_Ennea | #ادمین_گلسا
#داستان
• جنگ خونین!🪖
کارکترها
• نیک 7w6
• اودت 2w3
پارت اول: اودِت آرام و با احتیاط از میان خرابهها رد شد. در حالی که بقچهٔ کوچکی را محکم به سینه میفشرد نگاه محتاطش را در کوچههای ویران شده گرداند و به دنبال هر نشانهای از ولگردانی که قصد بالا کشیدن اموال ناچیزش را داشته باشند، گشت. با ندیدن هیچ نشانهای از حیات در اطرافش آه آسودهای کشید و بیصدا از میان دیوارهای مخروبه گذشت. سکوت وهمانگیز منطقه هر از گاهی توسط صدای انفجار بمبی در دوردستها شکسته میشد اما اودت از آن نمیهراسید؛ ترس واقعی او از صاحبان پوتینهایی بود که گهگاه صدای تپ تپ دسته جمعیشان به گوش میرسید؛ مردان سیاه پوشی که دنیای کوچک اودت را به رنگ لباسهایشان آغشته بودند.
کشورش لهستان، اکنون توسط شوروی و آلمان به دو نیمه تقسیم شده بود.
@Eema_Ennea | #ادمین_گلسا
• جنگ خونین!🪖
پارت دوم: اودت بعضیوقتها از زبان بزرگترها میشنید که وضع دنیا روز به روز بدتر میشود و کشورهای بیشتری درگیر جنگ میشوند، این را هم میدانست که انفجارهایی که هر از گاه جان هموطنانش را میگرفتند تحفه جتها و موشکهای بریتانیایی بودند که مثل نقل و نبات بر سرشان میبارید. با اینحال او جوانتر از این بود که اینچیزها را بهدرستی بفهمد و درواقع چیزی از دنیا نمیدانست، تنها چیزی که اودت میخواست محلی امن برای زندگی در کنار برادرش بود.
با رسیدن به مقصد از درهای شکسته ساختمان یک طبقه گذشت، نردبان دست سازی که میان تلی از زبالهها دفن شده بود را به بخش ویران شدهای از سقف تکیه داد و با تنی لرزان بالا رفت. وقتی سر کوچکش از اتاق زیر شیروانی مخفی و جمع و جور نمایان شد صدای هیجان زدهای گفت:《خواهر برگشتی؟》
@Eema_Ennea | #ادمین_گلسا
• جنگ خونین!🪖
پارت سوم: اودت با سرزنش هیس هیس کرد:《ساکت! گشتیها هنوز بیرونن!》پسرک ساکت شد و با شرمندگی عقب کشید، قامت کوچک و لاغر اودت بالاخره نمایان شد و خواهر و برادر به کمک یکدیگر نردبان را بالا کشیدند. اودت با خستگی گوشهای نشست و از داخل بقچه گرده کوچکی از نان خشک، تکه کوچکی پنیر و قمقمهای آب بیرون کشید.
پسرک کنارش نشست و به شام ناچیزشان خیره شد. هفتهها بود که چنین وضعی داشتند، با این حال دیگر برای غذا غر نمیزد چون میدانست خواهرش برای به دست آوردن همین غذا هم ساعتها در کارخانه تسلیحات نظامی بیگاری میدهد.
نگاهش را بالا آورد و در هوای گرفته و نیمه تاریک اتاق به خواهرش خیره شد که کبودی تیره رنگی روی گونه اش خودنمایی میکرد. از او پرسید:《خواهر...صورتت چی شده؟》
@Eema_Ennea | #ادمین_گلسا
• جنگ خونین!🪖
پارت چهارم: اودت سر پسرک را نوازش کرد:《چیزی نیست نیک. افتادم زمین و صورتم به یه سنگ خورد، کلی ازشون اون بیرونه.》
نیک که ظاهرا قانع شده بود سری تکان داد و مشغول بلعیدن تکه نانی شد که اودت به دستش داده بود. اودت با دیدن مشغولیت پسر لبخند تلخی زد که فورا به دلیل درد گونهاش جمع شد، هرگز قصد نداشت به برادرش بگوید چون قصد گرفتن حقوق کامل و منصفانهاش را داشته از سرکارگر کتک خورده است آن هم فقط به این دلیل که برایش دفتر و کتاب کوچکی بخرد.
پسرک بیچاره از صبح تا شب جز برای قضای حاجت از اتاقک زیر شیروانی خارج نمیشد و تمام مدت خودش را با نقاشیهای ذغالی روی دیوار مشغول میکرد، به نظرش اگر کتابی برای خواندن داشت کمتر حوصلهاش سر میرفت یا به یاد گذشته میافتاد، ولی حالا نه تنها حقوق، که کارش را هم از دست داده بود و باید به دنبال کار جدیدی میگشت.
@Eema_Ennea | #ادمین_گلسا
• جنگ خونین!🪖
پارت پنجم: اودت شغلش را دوست نداشت و آدمهایی که برایشان کار میکرد را حتی بیشتر... ولی با وجود وحشت و ترس بیپایانش از خارجیان به پول نیاز داشت و کاری جز بیگاری در کارخانه که در توان دستان کوچک و ترک خوردهاش باشد، نمییافت.
در نهایت هر دو دقایقی را صرف خوردن و انجام کارهای دیگر کردند و بعد کنار یکدیگر روی کپه کاهی دراز کشیدند و لحاف مندرسی را دور خود پیچیدند. نیک در تاریکی به جثه محو خواهرش خیره شد و زمزمه کرد:《خواهر... تو که منو تنها نمیذاری؟ درست مثل مامان و بابا که یه روز دیگه چشماشونو باز نمیکردن؟ تو گفتی اونا رفتن یه جای خوب، ولی چطور دلشون اومد بدون ما برن؟》
@Eema_Ennea | #ادمین_گلسا
• جنگ خونین!🪖
پارت ششم: ادامه حرفهای نیک در میان صدای پرواز جتهای جنگی دشمن که به زوزه کفتارها میمانست، محو شد و پسرک با لرز در آغوش خواهرش مچاله شد، اودت او را در آغوش گرفت و همانطور که نوازش وار دستش را بر پشتش میکشید به صدای لرزان او گوش فرا داد:《خواهر... تو... تو که بدون من... نمیری به اون جای خوب؟》
اودت بدن نحیف نیک را در آغوش کشید:《قول میدم هیچوقت تنهات نذارم نیک! حتی اگه خواستم برم یه جای خوب تو رو هم با خودم میبرم خب؟ خواهر هیچوقت ولت نمیکنه!》
پسر بااطمینان، احساس امنیت و آرامشی که از آغوش و سخنان او میگرفت چشمانش را بست و به خواب عمیقی فرو رفت، اودت دستی به گونههای بیرون زده برادرش کشید و زیر لب کلماتی را که از کشیش غریبهای شنیده بود، زمزمه کرد:《با هم، پیوسته در زندگی و مرگ!》
@Eema_Ennea | #ادمین_گلسا
• جنگ خونین!🪖
پارت هفتم: کمی بعد اودت از میان سقف مخروبه نگاه دزدانهای به آسمان انداخت و قبل از اینکه صدای غرش جت دیگری تن کوچکش را بلرزاند گوشهای نیک را محکم گرفت. دلشوره امانش نمیداد و نگرانی مثل پیچک زهرآلودی بر شاخههای افکارش پیچیده بود.
اگر این مخفیگاه بیشتر از این در برابر فروریختن دوام نمیآورد چه؟ اگر بمبی بر فرق سرشان کوبیده میشد چه؟ اگر وقتی به دنبال کار رفته بود یکی از همین بمبها برادرش را از او میربود چه؟
@Eema_Ennea | #ادمین_گلسا
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• جنگ خونین!🪖 پارت هفتم: کمی بعد اودت از میان سقف مخروبه نگاه دزدانهای به آسمان انداخت و قبل از ای
• جنگ خونین!🪖
پارت هشتم: با بیچارگی دستانش را محکمتر به دور پسرک پیچید و تصمیم گرفت که فردا با نیک بهدنبال مخفیگاه امنتری بگردند، اگر بیصدا و در سایهها حرکت میکردند مطمئنا کسی متوجهشان نمیشد و خارجیان نیک را دستگیر نمیکردند تا به اردوگاه کار اجباری یا بدتر از آن، به ارتش جوانان بفرستندش. آری، باید همین کار را میکردند.
دخترک خسته بیشتر از آن نتوانست به افکارش ادامه دهد، تنش خسته بود و ذهنش از آن هم خسته تر... پس همانطور که دست نیک را محکم در دست میگرفت بهدنبال او دنیای خواب کشیده شد.
اودت آنشب دروغ نمیگفت، صبح روز بعد که مردم خرابههای بمباران شب قبل را به امید یافتن موجودی زنده میگشتند با جسد خونین دو کودک روبرو شدند که دست در دست هم و با لبخندی بر لب، همراه یکدیگر دنیا را بدرود گفته بودند.
@Eema_Ennea | #ادمین_گلسا