eitaa logo
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
6.2هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
153 ویدیو
1 فایل
اولین و تخصصی ترین مجموعه شخصیت شناسی در ایتا🤩 اینجاییم تامسیرخودشناسی رو براتون هموارتر کنیم✌🏻 @EnneaTest :کانال راهنما @Eema_tab :تبلیغ‌وتبادل @Chatrooom :ارتباط باما صفرتاصد تولیدمحتوای‌ ایما؛ کپی بهرشکلی🚫 ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
‌ این قسمت: #INTJ های #type1 این intjها از شهودشون برای ایجاد تصوری از آینده روشن استفاده میکنن اما
ادامه‌ی: های معضل اساسی اونها صدای انتقاد درونی ایه که مدام تو سرشون میچرخه و برای کوچک ترین کار خطا و اشتباهی سرزنششون میکنه(هم خودشون رو و هم دیگران رو)😬 این صدا معمولا از دوران کودکیشون سرچشمه میگیره؛ جایی که حس میکردن باید مسئولیت های زیاد و مهمی رو به عهده بگیرن یا حتی بزرگتر خانواده شون باشن😢 @Eema_Ennea |
‌ برامون بگید تاحالا یه INTJ تیپ یک دیدین یا نه🥲👇 https://daigo.ir/pm/VS6aXB
‌ این قسمت: های باید خیلی خوش شانس باشید تا همچین intjای پیدا کنید چون اونها به شدت نادر و کمیابن😔 این intjها از توانمندهای ذهنشون و ایده های نابی که دارن برای کمک کردن به مردم استفاده میکنن. منتظرن تا یه مشکلی به وجود بیاد تا وارد عمل بشن و همه رو نجات بدن(همون قهرمان بازی خودمون😌😂💔) @Eema_Ennea |
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
‌ این قسمت: #INTJ های #type2 باید خیلی خوش شانس باشید تا همچین intjای پیدا کنید چون اونها به شدت نا
ادامه‌ی: های اونها اغلب یادگرفتن دیگران رو به خودشون ترجیح بدن و نیازهای اونها رو بر خودشون مقدم بدارن و اگه این کارو نکنن حس بدی بهشون دست میده💔 اونها احساس میکنن باید محبت و احترام دیگران رو با خدمت رسانی به دست آورد!🤝 @Eema_Ennea |
‌ برامون بگید تاحالا یه INTJ تیپ دو دیدین یا نه🥲👇 https://daigo.ir/pm/VS6aXB
• جنگ خونین!🪖 کارکترها • نیک 7w6 • اودت 2w3 پارت اول: اودِت آرام و با احتیاط از میان خرابه‌ها رد شد. در حالی که بقچهٔ کوچکی را محکم به سینه می‌فشرد نگاه محتاطش را در کوچه‌های ویران شده گرداند و به دنبال هر نشانه‌ای از ولگردانی که قصد بالا کشیدن اموال ناچیزش را داشته باشند، گشت. با ندیدن هیچ نشانه‌ای از حیات در اطرافش آه آسوده‌ای کشید و بی‌صدا از میان دیوارهای مخروبه گذشت. سکوت وهم‌انگیز منطقه هر از گاهی توسط صدای انفجار بمبی در دوردست‌ها شکسته‌ می‌شد اما اودت از آن نمی‌هراسید؛ ترس واقعی او از صاحبان پوتین‌هایی بود که گهگاه صدای تپ تپ دسته جمعی‌شان به گوش می‌رسید؛ مردان سیاه پوشی که دنیای کوچک اودت را به رنگ لباس‌هایشان آغشته بودند. کشورش لهستان، اکنون توسط شوروی و آلمان به دو نیمه تقسیم شده بود. @Eema_Ennea |
• جنگ خونین!🪖 پارت دوم: اودت بعضی‌وقت‌ها از زبان بزرگتر‌ها می‌شنید که وضع دنیا روز به روز بدتر می‌شود و کشور‌های بیشتری درگیر جنگ می‌شوند، این را هم می‌دانست که انفجارهایی که هر از گاه جان هموطنانش را می‌گرفتند تحفه جت‌ها و موشک‌های بریتانیایی بودند که مثل نقل و نبات بر سرشان می‌بارید. با این‌حال او جوان‌تر از این بود که این‌چیزها را به‌درستی بفهمد و در‌‌واقع چیزی از دنیا نمی‌دانست، تنها چیزی که اودت می‌خواست محلی امن برای زندگی در کنار برادرش بود. با رسیدن به مقصد از درهای شکسته ساختمان یک طبقه گذشت، نردبان دست سازی که میان تلی از زباله‌ها دفن شده بود را به بخش ویران شده‌ای از سقف تکیه داد و با تنی لرزان بالا رفت. وقتی سر کوچکش از اتاق زیر شیروانی مخفی و جمع و جور نمایان شد صدای هیجان زده‌ای گفت:《خواهر برگشتی؟》 @Eema_Ennea |
• جنگ خونین!🪖 پارت سوم: اودت با سرزنش هیس هیس کرد:《ساکت! گشتی‌ها هنوز بیرونن!》پسرک ساکت شد و با شرمندگی عقب کشید، قامت کوچک و لاغر اودت بالاخره نمایان شد و خواهر و برادر به کمک یکدیگر نردبان را بالا کشیدند. اودت با خستگی گوشه‌ای نشست و از داخل بقچه گرده کوچکی از نان خشک، تکه کوچکی پنیر و قمقمه‌ای آب بیرون کشید. پسرک کنارش نشست و به شام ناچیزشان خیره شد. هفته‌ها بود که چنین وضعی داشتند، با این حال دیگر برای غذا غر نمی‌زد چون می‌دانست خواهرش برای به‌ دست آوردن همین غذا هم ساعت‌ها در کارخانه تسلیحات نظامی بیگاری می‌دهد. نگاهش را بالا آورد و در هوای گرفته و نیمه تاریک اتاق به خواهرش خیره شد که کبودی تیره رنگی روی گونه اش خودنمایی می‌کرد. از او پرسید:《خواهر...صورتت چی شده؟》 @Eema_Ennea |
• جنگ خونین!🪖 پارت چهارم: اودت سر پسرک را نوازش کرد:《چیزی نیست نیک. افتادم زمین و صورتم به یه سنگ خورد، کلی ازشون اون بیرونه.》 نیک که ظاهرا قانع شده بود سری تکان داد و مشغول بلعیدن تکه نانی شد که اودت به دستش داده بود. اودت با دیدن مشغولیت پسر لبخند تلخی زد که فورا به دلیل درد گونه‌اش جمع شد، هرگز قصد نداشت به برادرش بگوید چون قصد گرفتن حقوق کامل و منصفانه‌اش را داشته از سرکارگر کتک خورده است آن هم فقط به این دلیل که برایش دفتر و کتاب کوچکی بخرد. پسرک بیچاره از صبح تا شب جز برای قضای حاجت از اتاقک زیر شیروانی خارج نمی‌شد و تمام مدت خودش را با نقاشی‌های ذغالی روی دیوار مشغول می‌کرد، به نظرش اگر کتابی برای خواندن داشت کمتر حوصله‌اش سر می‌رفت یا به یاد گذشته می‌افتاد، ولی حالا نه تنها حقوق، که کارش را هم از دست داده بود و باید به دنبال کار جدیدی می‌گشت. @Eema_Ennea |
• جنگ خونین!🪖 پارت پنجم: اودت شغلش را دوست نداشت و آدم‌هایی که برایشان کار می‌کرد را حتی بیشتر... ولی با وجود وحشت و ترس بی‌پایانش از خارجیان به پول نیاز داشت و کاری جز بیگاری در کارخانه که در توان دستان کوچک و ترک خورده‌اش باشد، نمی‌یافت. در نهایت هر دو دقایقی را صرف خوردن و انجام کارهای دیگر کردند و بعد کنار یکدیگر روی کپه کاهی دراز کشیدند و لحاف مندرسی را دور خود پیچیدند. نیک در تاریکی به جثه محو خواهرش خیره شد و زمزمه کرد:《خواهر... تو که منو تنها نمی‌ذاری؟ درست مثل مامان و بابا که یه روز دیگه چشماشونو باز نمی‌کردن؟ تو گفتی اونا رفتن یه جای خوب، ولی چطور دلشون اومد بدون ما برن؟》 @Eema_Ennea |