eitaa logo
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
6.2هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
153 ویدیو
1 فایل
اولین و تخصصی ترین مجموعه شخصیت شناسی در ایتا🤩 اینجاییم تامسیرخودشناسی رو براتون هموارتر کنیم✌🏻 @EnneaTest :کانال راهنما @Eema_tab :تبلیغ‌وتبادل @Chatrooom :ارتباط باما صفرتاصد تولیدمحتوای‌ ایما؛ کپی بهرشکلی🚫 ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
• توانایی عجیب و غریب انیاگرام! خوشگذورنی و شنگول بودن تو موقعیتای مختلف😂 ⠇ و ══════════════ ⠇ @Eema_Ennea
• توانایی عجیب و غریب انیاگرام! نظم و مدیریت دادن به بدترین ساختارها🥸 ⠇ و ══════════════ ⠇ @Eema_Ennea
• توانایی عجیب و غریب انیاگرام! ریلکسی و خونسردی زیاد حتی وقتی تو یه معامله شکست خورده باشن😌😐🤝 ⠇ و ══════════════ ⠇ @Eema_Ennea
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت صد و هشتم: قبل از آن که خواندن جمله تمام شود، به شدت زیر خنده زد. گوشی را سمت م
• داستان عاقبت 🔶 سارا پارکر پارت صد و نهم: نیکولاس سرعتش را کم کرد. شیشه ماشین را کمی پایین داد. صدایش را توی بینی‌اش انداخت و گفت:«هِی دختر خوشتیپ! بپر بالا برسونمت!» سارا بی‌آنکه سرش را برگرداند، به ساعت مچی‌اش نگاه کرد. نیکولاس باید یک ربع پیش می‌رسید! با شنیدن صداش قهقههٔ نیک به ضرب سرش را سمت ماشین برگرداند. خودِ لعنتی‌اش بود! سارا با حرص چشم غره‌ای رفت و سمت ماشین قدم برداشت. احتمالا قرار بود رویای این‌که نیکولاس پیاده شود و در را برایش باز کند، با خود به گور ببرد؛ پس بی‌تفاوت خودش در را باز کرد و نشست. چشم غره‌اش را پررنگ‌تر کرد و گفت:«نــــیــــک این چه کاریه؟!!» نیکولاس باز قهقهه‌ای زد. نگاهش کرد و گفت:«سلام خانم خوشتیپ!» @Eema_Ennea |
• داستان عاقبت پارت صد و دهم: سارا ناخودآگاه نگاهی به لباسش انداخت و لبخندی زد. نیکولاس برایش چشمک زد و راه افتاد. سارا نگاهش کرد و گفت:«تو ماشینت به شدت بوی عطر گرم میادا نیک!» نیکولاس بی‌آن‌که نگاهش را از مسیر روبه‌رو بگیرد گفت:«چون تو گرم دوست داری عطرمو عوض کردم، چطوره؟» سارا ناگهان با شگفتی نگاهش کرد. چند بار لب زد تا بالاخره گفت:«واقعا؟» نیکولاس با حرکت سر تایید کرد. سارا هوای داخل ماشین را با شدت بو کشید. چقدر خوش سلیقه بود این مرد! نگاهش کرد و گفت:«اما من هرچیزی که تو بزنی رو دوست دارم.. حتی اگر سرد باشه» نیکولاس کلافه سرش را خاراند. تلاش کرد لبخندی بزند. این سکوتش سارا را آزار می‌داد. سارا خودش کسی بود که بقیه به زور باید به حرف می‌آوردندش اما در برابر حرف نزدن‌های نیکولاس این او بود که تلاش می‌کرد هر جور شده سکوت را بشکند. تازه نیکولاسی که همه باید قسمش می‌دادند تا دو دقیقه حرف نزند! @Eema_Ennea |
• داستان عاقبت پارت صد و یازدهم: دوباره یاد حرف‌های تراپیست‌اش افتاد: - تو نباید بمونی تو رابطه‌ای که بهت احساس ناکافی بودن میده... تو واقعا دختر فوق‌العاده‌ای هستی! این همه احساس منفی‌ای که نسبت به خودت اخیرا داری رو فقط یه آدم اشتباهی می‌تونه به وجود آورده باشه! - ولی من بیش‌تر از هر کسی دوستش دارم.. اینو مطمئنم! - دوستی خاله خرسه.. از کجا می‌دونی اونم همین‌طوره؟ شاید اصلا اونم داره بیش‌تر از تو عذاب می‌کشه! دوباره بغض به گلویش چنگ انداخت. سرش را کلافه تکانی داد و گفت:«نیک؟» نیکولاس نگاهش کرد:«جانم؟» لبخند کم‌رنگی بر لبش نشست. از تصور سوال احمقانه‌ای که می‌خواست بپرسد، وحشت کرد! «تو واقعا دوستم داری؟» سوالش این بود. اما فقط گفت:«هیچ لازم نیست بریم یه رستوران برند یا کافهٔ گرون.. اصلا بریم هرجا که تو میگی. خب؟» نیکولاس نگاهش کرد و با خنده گفت:«نمیشه مادمازلی به خوش‌تیپی شمارو برد اون‌جاها!» سارا با ترش‌رویی نگاهش کرد:«مــــیــــشه!» نیکولاس یکدفعه ترمز کرد. با شگفتی سارا را نگاه کرد و گفت:«اصلا نظرته بریم خرید و یه تیپ خز پایین شهری بزنیم؟» سارا با خنده‌ای از سر ذوق و تعجب نگاهش کرد. جفت ابروهایش بالا پرید و گفت:«عالی!» @Eema_Ennea |
• داستان عاقبت پارت صد و دوازدهم: دو تا تی‌شرت مشکی، دو لباس چهارخانهٔ سفید و سیاه دکمه دار و دو تا شلوار جین پارهٔ مشکی رنگ تیپ مشترک‌شان شد. در نهایت نیکولاس یک کلاه آفتابی مشکی که دو تا حلقهٔ استیل از نقابش رد شده بود و سارا هم یک کش موی مشکی ساده برای جمع کردن موهایش برداشت. مغازه‌دار قبل از آن‌که اجناس‌شان را حساب کند، با خنده رفت و دو آل‌استار مشکی رنگ را آورد. چشمکی زد و گفت:«به نظرم اینا کاملش می‌کنن!» هر دو به هم نگاه و با لبخند حرفش را تایید کردند. آل‌استارها را هم پوشیدند. هزینهٔ لباس‌های جدید را با مبلغ قابل توجهی انعام، به صاحب بوتیک پایین شهری پرداختند و لباس‌های پلوخوری‌شان را توی کیسه‌ها گذاشتند. البته بخش زیادی از انعام بخاطر این‌ بود که مغازه‌دار پارکینگ خانه‌اش را به آن‌ها قرض داد تا ماشین‌ لوکس‌شان را برای مدتی پارک کنند؛ و همچنین موتور دست دوم پسر جوانش را به آن‌ها قرض داده بود! @Eema_Ennea |
• تصویرسازی کارکتر سارا پارکر @Eema_Ennea |
• داستان عاقبت پارت صد و سیزدهم: وقتی نیکولاس روی موتور نشست و سارا هم پشت سرش، با اضطراب پرسید:«مطمئنی سواری با موتورو بلدی نیک؟ کلاه ایمنی نمیخواد؟» نیکولاس قهقهه‌ای زد:«مثل کف دستام! نترس.» سارا آب دهانش را قورت داد. دستش را روی دهانش گذاشت و ریز خندید. نیکولاس گفت:«حاضری؟» سارا بازوهای نیک را محکم چسبید و داد زد:«بــلــه!» موتور با صدای وحشتناکی استارت زد و راه افتاد. سارا ناخواسته جیغی کشید. موتور با سرعت می‌رفت و باد مملو از دود ماشین‌های فرسوده به صورتش می‌خورد. اما قاطی این‌ها، بوی عطر جدید نیکولاس را هم بیش‌تر حس می‌کرد. فریادی کشید و پیشانی‌اش را به کتف نیکولاس چسباند تا دیگر روبه‌رو را نبیند. بازوهایش را دوباره فشرد و برای این‌که بین صدای شلوغی شهر و اگزوز پوکیدهٔ موتور، صدایش شنیده شود داد زد:«لعنت بهت نیک! چراغ قرمز بود!» @Eema_Ennea |
• داستان عاقبت پارت صد و چهاردهم: نیکولاس قهقهه‌ای زد و در جوابش فریاد زد:«این‌جا قانون آخرین چیزیه که هر آدمی بهش فکر می‌کنه!» جفت ابروهای سارا بالا پرید. پس برای همین پاتوق نیکولاس شده بود پایین شهر! جایی به دور از ادا و رسوم‌های محدودکنندهٔ اشرافی و حتی بدون قانون! آمد چیزی بگوید که نیکولاس بی‌مهابا با همان موتور به پیاده‌رو رفت. دوباره جیغی کشید:«نــیــــک این‌جا پیاده‌روئه!» نیکولاس باز قهقهه‌ای زد و ناگهان پایش را روی ترمز گذاشت. سارا بالاخره دستش را روی سینه‌اش گذاشت و نفس عمیقی کشید. نیکولاس با لبخند پهنی برگشت و نگاهش کرد، اما با دیدن چهرهٔ بی‌ذوق و شعف او، کاملا وا رفت! با لبخندی کاملا مصنوعی نگاهش کرد. از موتور پایین آمد و دست سارا را هم گرفت تا کمکش کند پیاده شود. سارا با احتیاط زیادی از موتور پایین آمد. وقتی سرش را بالا آورد، سر در چوبی یک کافهٔ قدیمی را دید. با کمی زحمت اسم کافه را خواند:"کافه تسلا!" @Eema_Ennea |
• داستان عاقبت پارت صد و پانزدهم: پوقی زیر خنده زد و گفت:«خدای من این دیگه چه اسمیه؟» نیکولاس همان‌طور که دست‌هایش توی جیبش کرده و کجکی ایستاده بود تا سر در کافه را ببیند گفت:«به سلیقهٔ صاحب خل و چلش برمی‌گرده.. اون یه فیزیک‌دانه!» دوباره جفت ابروهای سارا بالا پرید! با چشمان گشاد شده پرسید:«فیزیک‌دان؟ کافه؟ اونم این‌جای شهر؟» نیکولاس بی‌آن‌که دست سارا را بگیرد، راه افتاد و گفت:«فعلا بیا بریم داخل. داستان اون مفصله!» سارا با کمی دلخوری پشت سر او به راه افتاد. یک دیوار کافه کلا شیشه بود که ویترین به حساب می‌آمد. البته نصفش را بنرهای تبلیغاتی یا عکس‌های پوسیده‌ای از فنجان قهوه و کهکشان و فلان و بهمان پوشانده بودند... سپس یک فضای تقریبا هجده متری بود که پارکت‌های پوسید‌ه‌ای از چوب داشت و دیوارهای اطرافش هم عاری از هر قاب و تصویری بود. مقابلت نیز، سر تا سر یک پیشخوان که نصفش همان‌طور چوبی بود و نصف دیگرش ویترین یخچالی. @Eema_Ennea |