eitaa logo
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
6.2هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
158 ویدیو
1 فایل
اولین و تخصصی ترین مجموعه شخصیت شناسی در ایتا🤩 اینجاییم تامسیرخودشناسی رو براتون هموارتر کنیم✌🏻 @EnneaTest :کانال راهنما @Eema_tab :تبلیغ‌وتبادل @Chatrooom :ارتباط باما صفرتاصد تولیدمحتوای‌ ایما؛ کپی بهرشکلی🚫 ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
پیشنهادی به برای داشتن پاییز بهتر هر روز تا آخر پاییز یدونه شعر بنویسید. نوشتن علاوه بر آرامش بخش بودن، راه خیلی خوبی برای بیان احساساتتونه.🖋 @Eema_Ennea |
۲۴ آبان ۱۴۰۲
پیشنهادی به برای داشتن پاییز بهتر ژورنال درست کنید و کتاب خوانی را از یاد نبرید.🗞 (*ژورنال: دفتر خاطره عکس دار) @Eema_Ennea |
۲۴ آبان ۱۴۰۲
پیشنهادی به برای داشتن پاییز بهتر هر شب با یکی از دوستاتون حرف بزنید و بهش گوش بدید.☎️ @Eema_Ennea |
۲۴ آبان ۱۴۰۲
پیشنهادی به برای داشتن پاییز بهتر هر روز پونزده دقیقه در سکوت بگذرونید.💫 @Eema_Ennea |
۲۴ آبان ۱۴۰۲
پیشنهادی به برای داشتن پاییز بهتر برای کسایی که دوسشون دارید نامه بنویسد. چون الان دیگه نامه نویسی رواج نداره خیلی ذوق زده می شن.📃 @Eema_Ennea |
۲۴ آبان ۱۴۰۲
پیشنهادی به برای داشتن پاییز بهتر به پیاده روی تو محله تون برید و برگ جمع کنید.🍂 @Eema_Ennea |
۲۴ آبان ۱۴۰۲
عاقبت پارت چهل و پنجم: صبح، ساعت هفت چشمان شارلوت به ضرب از هم باز شد. وحشت‌زده ساعت را نگاه کرد. فقط دو ساعت وقت داشت تا خودش را به جلسه برساند. دیشب تا دیروقت داشتند آلبوم عکس‌های دنیل را ورق می‌زدند. بعد اما رفت و آلبون عروسی‌اش را آورد تا برای بار چندصدم ببینند! همین شد که دیر خوابیدند و حالا... دو تا یکی پله‌ها را پایین آمد. با دیدن لباس‌هایش به جالباسی، فورا سمت‌شان دوید. کت و شلوارش را به تن کرد و کیفش را برداشت. دو تا کروسان از داخل کابینت بالا برداشت و بیرون رفت. در خانه را آرام و بی‌صدا پشت سر خودش بست. سمت در آهنی خروجی دوید. قفل‌هایش را باز کرد و برگشت تا سوار ماشین شود. ماشین را که از حیاط خارج کرد، هنگامی که برگشت تا دوباره در آهنی را ببندد لیسا را دید که با سر و وضع خوابالو و آ‌شفته ایستاده بود و برایش دست تکان می‌داد. @Eema_Ennea |
۲۶ آبان ۱۴۰۲
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• #داستان عاقبت پارت چهل و پنجم: صبح، ساعت هفت چشمان شارلوت به ضرب از هم باز شد. وحشت‌زده ساعت را ن
• داستان عاقبت پارت چهل و ششم: با خنده برای او دستی تکان داد. بلافاصله بیرون رفت، در را بست و سوار ماشین شد. یک ساعت از ویلا تا ‌شهر طول می‌کشید؛ یک‌ساعتی هم این‌که از محله‌های شلوغ مرکز شهر بگذرد و به دفتر لوکس آقای دونالد برسد. با وجودی که به صورتش آب سرد زده بود، هنوز چشمانش می‌سوخت. کلافه بود و سعی می‌کرد اقلا رانندگی‌اش بد نباشد! ساعت هشت و نیم بالاخره در پارکینگ ساختمان دفتر آقای دونالد بود. با نفس عمیقی کروسان‌هایش را از داخل داشبور بیرون آورد و شروع به خوردن کرد. شرایطش اصلا برای رفتن به جلسه‌ای "در این حد مهم!" خوب نبود. لای دندان‌هایش دست کشید. یک‌بار دیگر پوست صورتش را هم کشید و بالاخره از ماشین پیاده شد. @Eema_Ennea |
۲۶ آبان ۱۴۰۲
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت چهل و ششم: با خنده برای او دستی تکان داد. بلافاصله بیرون رفت، در را بست و سوار
- داستان عاقبت پارت چهل و هفتم: بالا رفت و وقتی خودش را معرفی کرد، با احترام زیادی راهنمایی‌اش کردند. لبخندزنان سری تکان داد و وارد اتاق شد. آقای دونالد روی مبل‌های راحتی چرم سفید، مقابل دیوار تمام شیشهٔ دایره‌ای شکل نشسته بود. شارلوت با متانت سلام کرد و او هم بلافاصله سرشرا برگرداند. داشت به سختی از جا بلند می‌شد که شارلوت از او خواست بنشیند و سرعت قدم‌هایش را بیش‌تر کرد. وقتی مقابلش نشست، توانست به خوبی موهای سفید و صورت شکستهٔ او را ببیند. اصلا به آن مرد سرزنده و جوگندمی‌ای که در جشن‌های پرورشگاه حاضر می‌شد و دور از چشم باقی خیّرین، با بچه‌ها بازی می‌کرد، شبیه نبود! این‌طور دیدن او، باعث شد ناگهان کاسهٔ چشمانش از اشک پر شود. حالا فهمقد چقدر دلتنگ او شده بوده، و احساسی که به او دارد، نزدیک‌ترین حس به احساس داشتنِ پدر است! @Eema_Ennea |
۲۶ آبان ۱۴۰۲
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
- داستان عاقبت پارت چهل و هفتم: بالا رفت و وقتی خودش را معرفی کرد، با احترام زیادی راهنمایی‌اش کردن
• داستان عاقبت پارت چهل و هشتم: وقتی دید آقای دونالد نگران به اشک‌هایش خیره شده، دستش را مقابل دهانش گذاشت و با گریه عذرخواهی کرد. فورا دستی روی گونه‌اش کشید تا اثری از اشک‌ها نماند. پایش را روی پی دیگرش چرخاند و دستانش را روی زانویش گذاشت. لبش را با زبان خیس کرد و لبخندی زد. کفس عمیقی کشید و تلاش کرد کلمات مناسبی برای بیان احساسش پیدا کند... - خیلی... خیلی از دیدنتون خوش‌حال شدم آقای دونالد! حالا که شما رو دیدم درک کردم این مدت چقدر دلتنگتون بودم... آقای دونالد خنده کوتاهی کرد. سرش را بالا آورد و پرسید:«آخرین بار چه زمانی دیدمت؟ روز رفتن‌تون از پرورشگاه؟» @Eema_Ennea |
۲۶ آبان ۱۴۰۲
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت چهل و هشتم: وقتی دید آقای دونالد نگران به اشک‌هایش خیره شده، دستش را مقابل دهان
• داستان عاقبت پارت چهل و نهم: شارلوت لبخند عمیق‌تری زد. ابروهایش بالا پرید و فورا با خنده گفت:«نه نه! شما روز فار‌التحصیلیم از دانشگاه هم اومدید! یادمه اون‌روز اصلا باورم نمی‌شد بخاطر من اومده باشید! فکر می‌کردم دختر یا پسر خودتون هم در این مراسم هستن!» آقای دونالد هم با کمی تاخیر خندید و گفت:«درسته، درسته! همیشه گفتم که شما هم جای بچه‌های خودم هستین. ولی اعتراف می‌کنم هرگز باور نمی‌کردم تو روزی این‌قدر موفق بشی!» شارلوت بارضایت لبخندی زد و سرش را پایین انداخت. آقای دونالد خودش را روی صندلی بالا کشید و مرتب نشست. گلویش را صاف کرد و دست‌هایش را به هم کوبید. یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت:«خب... امروز حقیقتا نمی‌خوام زیاد درباره کار و پیشنهاد کاری صحبت کنیم. از خودت برام بگو دخترم. زندگیت تو این سالا، و این‌که چی شد که به این‌جا رسیدی!» @Eema_Ennea |
۲۶ آبان ۱۴۰۲
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت چهل و نهم: شارلوت لبخند عمیق‌تری زد. ابروهایش بالا پرید و فورا با خنده گفت:«نه
• داستان عاقبت پارت پنجاهم: شارلوت از این‌که بالاخره قرار بود این‌ها را برای یک‌نفر تعریف کند، بسیار خوش‌حال بود! همیشه داستان زندگی‌اش را برای مخاطب خیالی‌ای تعریف می‌کرد. شاید مطبوعات و شاید هم نامزدش... ولی درواقع هرگز کسی از او نخواسته بود از خودش بگوید! داستانِ زندگیِ خودش..! لبخندی عمیق از سر رضایت زد و تمام آن‌ سال‌ها را در ذهنش مرور کرد... ... @Eema_Ennea |
۲۶ آبان ۱۴۰۲