eitaa logo
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
6.2هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
157 ویدیو
1 فایل
اولین و تخصصی ترین مجموعه شخصیت شناسی در ایتا🤩 اینجاییم تامسیرخودشناسی رو براتون هموارتر کنیم✌🏻 @EnneaTest :کانال راهنما @Eema_tab :تبلیغ‌وتبادل @Chatrooom :ارتباط باما صفرتاصد تولیدمحتوای‌ ایما؛ کپی بهرشکلی🚫 ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
• به نظرت کدوم ویژگی ، دنیا رو جای قشنگ‌تری برای زندگی کرده!؟ فداکاریش که جهان رو زنده نگه داشته.🥰 @Eema_Ennea |
• به نظرت کدوم ویژگی ، دنیا رو جای قشنگ‌تری برای زندگی کرده!؟ اهداف بزرگش که جهان رو، رشد داده.😌 @Eema_Ennea |
• به نظرت کدوم ویژگی ، دنیا رو جای قشنگ‌تری برای زندگی کرده!؟ احساسات و هنرهای عمیقش که جهان رو زیبا کرده.😇🎨 @Eema_Ennea |
• به نظرت کدوم ویژگی ، دنیا رو جای قشنگ‌تری برای زندگی کرده!؟ افکار بی‌نظیرش که به جهان معنا و مفهوم بخشیده.✨ @Eema_Ennea |
• به نظرت کدوم ویژگی ، دنیا رو جای قشنگ‌تری برای زندگی کرده!؟ ریزبینی و دقتش که جهان رو سالم نگه داشته.🔎🤓 @Eema_Ennea |
• به نظرت کدوم ویژگی ، دنیا رو جای قشنگ‌تری برای زندگی کرده!؟ سرخوشی و لبخندش که به‌جهان رنگ پاشیده.😁 @Eema_Ennea |
• به نظرت کدوم ویژگی ، دنیا رو جای قشنگ‌تری برای زندگی کرده!؟ قدرت تدبیر و مدیریتش که باعث پیشرفت و یکپارچگی جهان شده.😎 @Eema_Ennea |
• به نظرت کدوم ویژگی ، دنیا رو جای قشنگ‌تری برای زندگی کرده!؟ خونسردی و سکوتش که به جهان آرامش بخشیده. ☺️ @Eema_Ennea |
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت نود و سوم: مایکل قهقهه‌ای سر داد. کمی سرش را خاراند و گفت:«چــــی شده جکسون؟!»
• داستان عاقبت پارت نود و چهارم: یک ساعت گذشت و جکسون همچنان داشت مثل یک نگهبان مضطرب سر کوچه رژه می‌رفت. یقین داشت هرچه بیش‌تر به این پسر عجیب فرصت بدهد، به ضررشان خواهد بود؛ اما مایکل هم بخاطر تماس‌هایش دیگر بلاکش کرده بود و راهی برای غر زدن به او نداشت. بالاخره مایکل خلاف جهتی که او ایستاده بود، از پیچ کوچه وارد شد. جکسون دوان دوان خودش را به او رساند. نفسی تازه کرد و دستش را فشرد. بعد از سلام، مایکل اشاره‌ای به ماشین کرد و جکسون هم تایید کرد که همچنان همان‌جاست. جکسون با ابروهای در هم کشیده شده، همان‌طور که همراه مایکل قدم‌های بلند برمی‌داشت گفت:«ببین مایک اون خیلی چیزا رو می‌دونه راجع به من. یقینا راجع به تو و نیکولاس هم. حتی یه سری اطلاعاتی که یقین دارم کسی جز مدیسون نمی‌تونه بهش گفته باشه. پس خود مدیسون هم همه چیزو می‌دونه! اونم که نافش به ناف شارلوت بنده! مواظب باش.. مواظب باش با رو کردن اطلاعاتش خلع صلاحت نکنه. خیلی احتیاط کن ببین...» @Eema_Ennea |
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت نود و چهارم: یک ساعت گذشت و جکسون همچنان داشت مثل یک نگهبان مضطرب سر کوچه رژه م
• داستان عاقبت پارت نود و پنجم: مایکل کلافه حرف او را قطع کرد:«بس کن جک! کافیه. اون فقط یه بچهٔ فین فینوئه! باشه؟ بسپرش به من و فقط با سکوتت کمکم کن.» جکسون نفسی عمیق گرفت و با صدای بلندی نفسش را بیرون داد. حالا دیگر دقیقا کنار ماشین بودند، یک تای ابرویش را بالا انداخت و زیر لب غرید:«باشه!» مایکل کنار شیشهٔ ماشین، طرفی که دیوید نشسته بود، ایستاد. پیام‌های کوتاه و بلندی تند تند روی صفحهٔ لپ‌تاپ ظاهر و چند ثانیه بعد محو می‌شد. انگشتان دیوید هم کاملا هنرمندانه با سرعت عجیبی روی صفحه کیبورد می‌رقصید و چیزهایی را تایپ می‌کرد. مایکل فقط توانست پیام آخر را بخواند:«مایکل بالای سرته» با دیدن آن پیام ناگهان چشمانش گرد شد و قبل از آن‌که عکس‌العمل دیگری داشته باشد، دیوید لپ‌تاپ را بست و به ضرب سرش را بالا آورد. نه ترس.. و نه تعجب. فقط لبخند مضحکی روی لب‌هایش بود. جکسون سوییچ ماشین را زد. مایکل به دیوید اشاره کرد برود و روی صندلی عقب بنشیند. بعد از آن‌جا که منتظر بود دیوید در را باز کرده و پیاده شود، چند قدم از ماشین فاصله گرفت اما... دوباره هم برخلاف تصورش پیش رفت! دیوید بی‌آن‌که آل استارهای مشکی‌اش را در بیاورد، پایش را روی کنسول ماشین گذاشت و با یک جست، بدن لاغرش را روی صندلی عقب انداخت. بلافاصله هم کیف لپ‌تاپش را چنگ زد و با لبخندی دیگر از مایکل دعوت کرد بنشیند. @Eema_Ennea |
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت نود و پنجم: مایکل کلافه حرف او را قطع کرد:«بس کن جک! کافیه. اون فقط یه بچهٔ ف
• داستان عاقبت پارت نود و ششم: مایکل سرش را بالا آورد و از بالای سقف ماشین، با خنده نگاه متعجبی به جکسون انداخت. جکسون اما کاملا جدی ابرویی بالا انداخت و حالت صورتش پر از:«دیدی گفتم!» شد. هر دو همزمان در را باز کردند و روی صندلی‌ها نشستند. جکسون همان‌طور که کمی روی صندلی جابه‌جا می‌شد گفت‌:«سلامِ مجدد!» مایکل آینهٔ جلوی ماشین را گرفت و جوری تنظیمش کرد که دقیقا صورت دیوید را ببیند. دیوید پوزخند دیگری زد. دست‌هایش را مقابل سینه به هم گره زد و رویش را برگرداند. مایکل همان‌طور که نگاهش می‌کرد، نفسی گرفت و یک تای ابرویش را بالا انداخت:«دیوید اسمیت. یه پسر ۱۵، ۱۶ ساله‌ی ضداجتماع. چرا؟ چون بچهٔ طلاق بوده و یه مادر داشته که یا دائما نبوده یا اگر بوده بهش گیر می‌داده یا اگر تلاش می‌کرده بهش حال بده‌ام احساس می‌کرده هیچ‌وقت برای پسرش کافی نیست و این حس‌و به اونم منتقل می‌کرده!» دیوید ناگهان رویش را برگرداند. در آینه به تصویر خود زل زد و غرید:«دهنتو آب بکش روانی!» مایکل پوزخندی زد. زیر لبش را کمی خاراند و سخنرانی‌اش را با لحنی کاملا بی‌تفاوت از سر گرفت:«قبلا حین کار مدام جوشای صورت‌تو می‌کندی اما چون به ظاهرت حساسی اخیرا جویدن ناخنا رو جایگزین کردی. شویدای پایین چونتو مرتب تیغ می‌زنی البته با حمام‌ام چندان رابطهٔ خوبی نداری... یه جور وقت تلف کردن می‌دونیش و جز برحسب ضرورت سراغش نمیری. برای همین سرتو با شامپوهای ضدچربی قوی می‌شوری که بازم جواب نیست و برای پوشوندن بوی گند بدنت از مام و بادی اسپلش استفاده می‌کنی. خدای کامپیوتر و هک و امنیتی؛ و با هویت جعلی یه فرد که از خودت سن و سال‌دار تره، تو دارک‌وب فعالیت می‌کنی!» @Eema_Ennea |
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت نود و ششم: مایکل سرش را بالا آورد و از بالای سقف ماشین، با خنده نگاه متعجبی به
• داستان عاقبت پارت نود و هفتم: از آینه نگاهی به دیوید که ناخودآگاه با لبخندی داشت نگاهش می‌کرد انداخت. او هم لبخندی زیرکانه زد و ادامه داد:«که البته اصلا جواب نیست!» دیوید با شنیدن آخرین جمله‌اش با قهقهه‌ای برایش دست زد! بالای لبش را خاراند و با همان خنده گفت:«آفرین مایکل! آفرین! نمایش خوبی بود. برخلاف رفیق کسل کننده‌ات به وجدم آوردی!» مایکل از همان آینه نگاهش کرد و گفت:«فقط به وجد نیومدی.. اول عصبی شدی، و بعدم ترسیدی!» دیوید خودش را جلو کشاند. گردنش را کج و به صورت مایکل نگاه کرد. با پوزخندی پرسید:«چی باعث شد فکر کنی اطلاعات به درد نخور و پیش پا افتاده‌ات می‌تونه منو عصبی کنه یا حتی بترسونه؟» @Eema_Ennea |