#روز_پدر برای یه #type6🎁
پدر تیپ شش همون بابای قابل اعتماد و متعهد برای بچههاشه. اون عاشق وقتاییه که عزیزانش کنارشن و دارن با هم بازی میکنن و وقت میگذرونن. اگه بتونید کل خانواده رو دور هم جمع کنید و با هم داستانهای جذابش رو گوش بدین قطعا خیلی خوشحال میشه.😍
⠇#ادمین_آذرخش🚀
══════════════
⠇ @Eema_Ennea
#روز_پدر برای یه #type7🎁
پدر تیپ هفت همش دنبال ماجراجویی و کارای باحاله. ولی بعضی اوقات این حجم از هیجان باعث خسته شدنش میشه. بهش کمک کنید ریلکس کنه و برای ماجراجویی بعدیش انرژی بگیره. میتونید اینکارو با یه ماساژ درست حسابی یا یه برنامهی استخر و سونا انجام بدین. در کل چیزای آرامش دهنده بهترین هدیه برای اونه. البته یادتون نره که چیزای باحالم اونو سر ذوق میاره.
⠇#ادمین_آذرخش🚀
══════════════
⠇ @Eema_Ennea
#روز_پدر برای یه #type8🎁
پدر تیپ هشت همیشه هوای بچههاشو داره و هیچوقت پشتشون رو خالی نمیکنه. یه خوشبوکننده ماشین یا حتی یه عطر برای خودش گزینهی خوبی برای هدیه دادن به اونه. اگر میخواید خوشحالش کنید یه قهوه یا نوشیدنی موردعلاقش رو درست کنید و با یه نامه دست نویس که قدردانی و عشقتون رو نشون میده بهش تقدیم کنید. این چیزا حس فوقالعادهای به اون میده.
⠇#ادمین_آذرخش🚀
══════════════
⠇ @Eema_Ennea
#روز_پدر برای یه #type9🎁
پدر تیپ نُه یه بابای مهربون و آروم توی زندگی بچههاشه. اون عاشق آشپزی کردن و ترکیب طعمای جدیده. جمع کردن اعضای خانواده دور هم و حرف زدن توی جمع گرم و صمیمی عزیزانش به شدت برای اون لذت بخشه. اگه تو کار آشپزی همراهیش کنید باعث میشه زمانی که توی آشپزخونه هستید بیشتر بهش خوش بگذره. هدیه دادن یه گلدون خوشگل تزئینی یا حتی گلدونی که توش سبزیجاتی مثل ریحون و گوجه گیلاسی کاشتید اونو جدا خوشحال میکنه.
⠇#ادمین_آذرخش🚀
══════════════
⠇ @Eema_Ennea
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت صد و یکم: مایکل با لبخندی که بدجور حرص در میآورد زمزمه کرد:«همه چیزو نمیدونی!
• داستان عاقبت
پارت صد و دوم: اگر حواسش را جمع نمیکرد، جفت ابروهایش بالا میپرید و اینطور دوباره به مایکل باخت داده بود. فقط تکان پاهایش را متوقف کرد؛ رویش را کمی برگرداند و سرد پرسید:«چطور؟»
مایکل ابرویی بالا انداخت. دوباره چروکهای پیشانیاش نمایان شد. جکسون همانطور که با یک دستش فرمان را گرفته بود، چرخید و سرش را سمت او برگرداند. با نیم نگاهی به مایکل، گویا تایید گرفت و گفت:«ما نه با تو کار داریم و نه با مادرت. در حقیقت هدف ما شارلوت میلر و شرکتشه.»
دیوید یک تای ابرویش را بالا انداخت. لب گزید و زمزمه کرد:«شارلوت؟»
سپس تأملی کرد و ادامه داد:«به اندازهٔ کافی میشناسمش. هم خودش و هم شرکتشو!»
مایکل لبهایش را به هم فشرد.
- ما خودمونم هر چیز که لازم باشه بدونیم رو میدونیم؛ اما دنبال اطلاعات جدیدیم! اطلاعات به روز.. جوری که بهمون قدرت عمل بده! امکان برنامهریزی و طرح نقشه.
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
• داستان عاقبت
پارت صد و سوم: سپس سرش را برگرداند و به دیوید نگاه کرد:«این چیزی بود که ما از مادرت میخواستیم.»
دیوید هم به او چشم دوخت و بیهیچ احساسی گفت:«جاسوسی شرکت شارلوت؟»
بلافاصله پوزخندی زد و ادامه داد:«مادرم هرگز چنین کاری رو نمیکنه.»
مایکل زیرکانه نگاهش کرد:«حتی وقتی پای جون تو وسط باشه؟»
دیوید نفس عمیقی کشید. یک تای ابرویش را بالا انداخت و صورتش را برگرداند. لبش را تر کرد و گفت:«لزومی نداره. هرچی لازم داشته باشید و خودم بهتون میدم. من هم میتونم رو کامپیترای شرکت سوار شم، هم اینکه هرچی رو لازم باشه از مامانم بپرسم.»
مایکل همانطور که به سمت عقب خم بود، نگاهی به جکسون انداخت. از همان نگاههای"دیدی گفتم!" جکسون هم با لبخند پهنی تحسینش کرد. وقتی دوباره دیوید را نگاه کرد، درست عین سابق خنثی بود. با لحن هیس مانندی گفت:«ولی تو انگیزهٔ کافی رو نداری!»
دیوید سر تکان داد و با پوزخندی نگاهش کرد:
- اینکه یک سال از بهترین سالای بچگیتو بهجای بودن کنار مامانت، تو مهد یا ماشین و از این اداره به اون اداره، از این آشنا به فلان پارتی، از درد تا مرض..! گذرونده باشی که مجوز و مکان و فلان و بهمان شرکت یه دختر مغرور که شده منبع الهام مامانت جور بشه؛ اینکه تو سنی که اوج نیاز به محبت رو داری ندونی دقیقا اولویت چندم زندگی تنها کَسِت، مادرتی.. اینا دلایل کافی برای تنفر از یه آدم نیست؟ و این تنفر، انگیزهٔ لازم برای انتقامو نمیده؟
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
• داستان عاقبت
پارت صد و چهارم: رو به جلو خم شد. دستانش را روی پاهایش گذاشت و نوک انگشتانش را به هم چسباند. نگاهش را بالا آورد و به مایکل دوخت. ادامه داد:«اصلا بزار اینطور بگم، از وقتی فهمیدم جریان چیه و قراره شارلوت میلر این وسط قربانی بشه، منم طرف شماام. پر و پا قرص! مایکل، فکر کنم اونقدر عقلت برسه که بفهمی تنفر انگیزهٔ خیلی قدرتمندتری برای اینجور کاراست تا عشق؛ عشق مادرم نسبت به من.. هوم؟!»
مایکل به جلو برگشت. صاف نشست و قهقههای زد. همان بین بریده بریده گفت:«عالی.. عالی بودی.. عالی بودی دیوید.»
کف دستانش را محکم به هم کوبید و گفت:«خب! معادلاتم به هم خورد. البته! چند هیچ جلو افتادیم! مگه نه جکسون؟»
جکسون نگاهی به دیوید انداخت و گفت:«البته! اما اگر دیوید احیانا قصد نداشته باشه با اون نمایش تحت تاثیر قرار دهندهاش، ما رو متقاعد کنه و بعد به خیال خودش دورمون بزنه!»
با ابروهای بالا داده، نگاهی به دیوید انداخت و سری به نشانهٔ پرسش تکان داد. دیوید دستی به پشت گردنش کشید و با چهرهای مشمئز شده گفت:«هنوز اونقدر بدبخت نشدم که برای فرار اینقدر از خودم مایه بزارم. اگر قراره با هم کار کنیم لطفا جوری باشید که بیش از این حالم ازتون به هم نخوره.»
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
• داستان عاقبت
پارت صد و پنجم: مایکل با نگاه سنگینی به او چشم دوخت. گفت:«تو با ما نه، برای ما کار میکنی!»
دیوید یک تای ابرویش را بالا انداخت. پوزخندی زد و گفت:«جدی؟ اینطوره؟ اوکی پس برمیگردیم سر پلن قبلی. از کجا شروع میکنید؟ گوشام؟ یا ناخنمو میکشید؟ راستی یه یادگاری هنرمندانه رو صورتم چطوره؟ ترجیحا نزدیک به دُم ابرو!»
سپس همانطور که به نقطهٔ مدنظرش اشاره میکرد، کاملا آماده و منتظر به آنها چشم دوخت. وقتی جز چهرههای گیجشان چیزی ندید، خندهای کرد و گفت:«آها! مرحلهٔ اول رفتن به یه متروکه خارج از شهره. خیلی خب راه بیافت جکسون!»
مایکل تقریبا فریاد زد:«بسه. میخوای با این شامورتی بازیا به چی برسی دیوید؟ هم ردیف خودمون حسابت کنیم؟ ها؟ همین؟»
دیوید هم تُن صدایش را بالا برد و پاسخ داد:«نــه آقای شپارد! مشکل من اینه که هنوز باور نکردید من قراره تو زمین شما بجنگم! اگر این حل بشه دیگه دعوایی سرِ "با" یا "برای" هم نمیمونه!»
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
• داستان عاقبت
پارت صد و ششم: جکسون با اخمی سنگین نگاهش کرد. با لحنی کاملا جدی گفت:«ثابتش کن. همین حالا، همینجا.»
دیوید پوزخندی زد. دست برد و کیف مشکیاش را از گوشهٔ صندلی عقب سمت خودش کشید. لپتاپ را بیرون آورد و صفحهاش را باز کرد. چند ثانیه با سرعت کارهایی انجام داد و سپس در یک حرکت لپ تاپ را سمت آنها چرخاند. از کنار اشارهای کرد و گفت:«توسعه دهندهٔ وبسایت شرکت منم. هرچند مامانم و شارلوت خواستن بگن مثلا آدم حسابم کردن و دادنش دستم، و میدونم یه حساب ناظر دیگه جز منم به همه چیز سایت دسترسی داره ولی، فعلا منم رو همش سوارم.»
لپتاپ را سمت خودش چرخاند و با چند کلیک دیگر، دوباره رو به آنها برگرداندش. لبخندی زد و گفت:«بعنوان توسعهدهنده سایت فقط بعضی کارا ازم بر میاد اما وقتی با کد و یوزر مدیسون اسمیت وارد پنلاش تو سایت بشم دیگه واقعا خیلی چیزا رو میتونم شکار کنم که خوراک کفتارایی مثل شماست..!»
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
• داستان عاقبت
پارت صد و هفتم: جکسون ابرویی بالا انداخت و با لبخندی از سر رضایت مایکل را نگاه کرد. مایکل هم لبخندی زد و سرش را تکان داد. دیوید که دید در قانع کردنشان موفق بوده، دوباره خودش را تحسین کرد.
لپتاپ را سمت خودش چرخاند. بی آنکه نگاهش را از مانیتور بگیرد به جکسون گفت:«وارد سایت شرکت شو و تیتر اولشو بلند بخون»
جکسون گوشیاش را از روی داشبرد برداشت. چند ثانیه بعد بلند خواند:«فراخوان جذب نیروی حرفهای و باسابقه بعنوان مدیریت داخلی!»
دیوید لبخند شرورانهای زد و دکمهای را فشرد. سرش را بالا آورد و با خنده گفت:«حالا رفرش کن و دوباره بخونش»
جکسون کاملا خارج و دوباره وارد شد. اینبار خواند:«فراخوان جذب نیروی حرفهای و باسابقه بعنوان شویندهٔ توالت!»
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
• داستان عاقبت
پارت صد و هشتم: قبل از آن که خواندن جمله تمام شود، به شدت زیر خنده زد. گوشی را سمت مایکل گرفت و دیوید را نگاه کرد:«لعنت بهت.. منفجر شدم!»
دیوید هم خندهای کرد و منتظر تایید مایکل شد. مایکل کمی بالای لبش را خاراند و با خنده گفت:«آفرین! برای شروع خوشم اومد.»
دیوید با ژست سرآشپزی که مشتری ویژهاش از غذایش تحسین کرده، به او پاسخ داد. سپس گفت:«حالا اگر ممکنه من برم. تا همینجاام وقتی برسم خونه چیزای خیلی زیادی هست که قراره بخاطرشون کلی سوال و جواب بشم!»
جکسون قفل در را باز کرد. مایکل خندهای کرد و آرام پرسید:«اوکی، شمارت؟»
دیوید همانطور که دستگیره را میفشرد، چشمکی زد و گفت:«از طرف نیکولاس برای جکسون پیامک میکنم! فعلا.» و پیاده شد.
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل