• ـ#type2 انیاگرام در جوانی
جوونی معمولاً مهربون، با محبت و دوست داشتنیــه. اون از ارتباطات گرم و صمیمانه با دیگران لذت میبره و تلاش میکنه تا با کمک به بقیه اونها را خوشحال کنه.🥰
⠇#ادمین_تأویل 🧬
══════════════
⠇ @Eema_ennea
• ـ#type3 انیاگرام در جوانی
معمولاً جوونی پرانرژی، هدفمند و موفقه. اون به دنبال دستیابی به موفقیت و تحقق اهداف خودشه و از موقعیتای مالی و اجتماعی برای تاثیر گذاشتن روی خودش و دیگران استفاده میکنه.🤩
⠇#ادمین_تأویل 🧬
══════════════
⠇ @Eema_ennea
• ـ#type4 انیاگرام در جوانی
جوونی معمولاً خلاق، عمیق و احساسیـه. اون از تفکر عمیق و ارتباطات صادقانه با دیگران برای رشد و تحول شخصی خودش استفاده میکنه.😌
⠇#ادمین_تأویل 🧬
══════════════
⠇ @Eema_ennea
• ـ#type5 انیاگرام در جوانی
معمولاً جوونی دانش جو، با تفکراتی عمیق و تحقیقگره. اون به دنبال درک عمیق از جهان و خودشه و از دانش و تحقیقات برای رشد شخصی و حرفهای استفاده میکنه.🤓
⠇#ادمین_تأویل 🧬
══════════════
⠇ @Eema_ennea
• ـ#type6 انیاگرام در جوانی
جوونی معمولاً وفادار، پایبند و حمایتگره. اون از احساسات و ارتباطات صمیمانه برای ایجاد روابط پایدار در دوستان و خانواده استفاده میکنه.🫂
⠇#ادمین_تأویل 🧬
══════════════
⠇ @Eema_ennea
• ـ#type7 انیاگرام در جوانی
معمولاً جوونی پرانرژی، شاداب و خلاقـه. اون از انرژی مثبت و شادی خودش برای تحریک دیگران و الهام بخشی به اونا استفاده میکنه و از زندگی و جوونیش لذت میبره.😀
⠇#ادمین_تأویل 🧬
══════════════
⠇ @Eema_ennea
• ـ#type8 انیاگرام در جوانی
جوونی معمولاً قدرتمند، مستقل و قویـه. اون از قدرت و قوای خودش برای تحقق اهداف و حفظ حد و اندازهها استفاده میکنه و از اعتماد به نفس بالایی برخورداره.😎
⠇#ادمین_تأویل 🧬
══════════════
⠇ @Eema_ennea
• ـ#type9 انیاگرام در جوانی
معمولاً جوونی آرامشبخش، صلحجو و دوست داشتنیـه. اون از تواناییهای خودش در ایجاد تعادل و آرامش در محیط اطرافش، برای ایجاد روابط صمیمانه و موثر استفاده میکنه.🥲
⠇#ادمین_تأویل 🧬
══════════════
⠇ @Eema_ennea
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت صد و بیست و پنجم: نیکولاس باز خندید. گوشی را خاموش کرد و سمت سارا گذاشت. دستها
• #داستان عاقبت
پارت صد و بیست و ششم: دیوید نگاهی به هوا که دیگر داشت تاریک میشد، انداخت. از ریختن موهایش روی چشمانش امتناعی نکرد. دستانش را توی جیب شلوارش فرو کرد و با سر و گردن پایین انداخته به راه افتاد. در راه سنگهای جلوی پایش را پرتاب میکرد و ذهنش شدیدا درگیر بود... درگیر اینکه به شارلوت چیزی بگوید یا نه؟ آیا کارش درست بود؟ ضربهای که قرار بود شارلوت ببینید چقدر بزرگ بود؟
با شنیدن صدای وحشتناک بوق ماشینی، ناگهان به خودش آمد. با اخم سنگینی سرش را بالا آورد و سعی کرد فحش جدیدی که شنیده بود را تجزیه و تحلیل کند.
بابت حماقت وجدانش، خودش را سرزنش و یادآوری کرد چقدر از شارلوت متنفر است... مطمئن بود مادرش در این بازی آسیب جدیای نمیبیند. پس ترسی نداشت! قربانی فقط شارلوت میلر بود. اصلا شارلوت میلر هم نه... هر کسی! او اگر سودای یک هکر حرفهای شدن را داشت، یا مثلا همین که در سازمانهای حرفهای امنیتی استخدام شود، باید این وجدان را درون خود میکشت. مگر نه؟
⠇#ادمین_تأویل 🧬
══════════════
⠇ @Eema_ennea
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• #داستان عاقبت پارت صد و بیست و ششم: دیوید نگاهی به هوا که دیگر داشت تاریک میشد، انداخت. از ریختن
• داستان عاقبت
پارت صد و بیست و هفتم: به این فکر کرد که این پروژه چه رزومهٔ خوبی میتواند برایش باشد! اصلا شانس همکاری با چه تیم خفنی را دارد! مایکل شپارد با آنهمه جذابیت! نیکولاس پارکر معروف و البته جکسون که خیلی شبیه باباها بود! کسی که او هرگز نداشت...
مصمم لبخندی زد. کمی خودش را روی صندلی مترو جا به جا کرد و سرش را عقب انداخت. از صبح که رفته بود مدرسه، تا همین لحظه برای خواب له له میزد. گوشی را برای ساعت حدودیای که مترو در ایستگاه مورد نظرش میایستاد کوک کرد و خود را به خواب سپرد.
کمتر از یک ساعت بعد، مقابل خانه بود. از چراغهای روشن فهمید مادرش آمده. این یعنی باید خودش را برای یک سوال و جواب حسابی آماده میکرد! کلافه دستی پشت گردنش کشید و زنگ را فشرد.
⠇#ادمین_تأویل 🧬
══════════════
⠇ @Eema_ennea
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت صد و بیست و هفتم: به این فکر کرد که این پروژه چه رزومهٔ خوبی میتواند برایش باش
• داستان عاقبت
پارت صد و بیست و هشتم: مدیسون چهرهاش را که از پشت آیفون دید، بی هیچ حرفی کلید آیفون را زد. دیوید نفس حبس شدهاش را با صدای بلندی بیرون داد و وارد خانه شد. بوی گند اسفناج بخار پز شده، اولین چیزی بود که به استقبالش آمد!
کلافه پاهایش را روی زمین کوبید و تا اتاق رفت. کوله و کلاهش را روی تخت پرت کرد. صندلیاش را عقب کشید و نشست. از دو طرف دستی توی موهایش کشید. اگر دیر نکرده بود، مادرش با سلام گرمی سراغش میآمد؛ اما حالا بدهکار بود!
لباس مدرسهاش را با یک زیرپوش مشکی و شلوارک چهارخانه عوض کرد و با لبخندی بسیار مصنوعی بیرون رفت. مدیسون کنار گاز مشغول ظرف کردن اسفناجها بود. پشت اپن ایستاد، کمی سرش را خاراند و گفت:«سلام مامان! چه خبر؟»
مدیسون یک تای ابروی نازکاش را تا سقف بالا انداخت و ناگهان سمتش برگشت:«سلام! فکر کنم تو الان باید به این سوال جواب بدی! چه خبر تا این وقت شب؟»
⠇#ادمین_تأویل 🧬
══════════════
⠇ @Eema_ennea
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت صد و بیست و هشتم: مدیسون چهرهاش را که از پشت آیفون دید، بی هیچ حرفی کلید آیفون
• داستان عاقبت
پارت صد و بیست و نهم: چشم غرهای به در و دیوار رفت و گفت:«با چندتا از دوستام باشگاه بودم.»
مدیسون چنگالش را زمین گذاشت. با چشمان ریز شده نگاهش کرد و هیسوار پرسید:«تو؟ دوست؟ باشگاه؟»
دیوید اشارهای به اسفناجها کرد. جفت ابروهایش را بالا انداخت و گفت:«با اسفناج بخار پز روزانه فقط یک سوال میتونی بپرسی. شاید اگه استیک یا فیلهٔ سوخاری بود بهت اشتراک طلایی میدادم!»
مدیسون چند ثانیه با اخم ناشی از فکر کردن نگاهش کرد و ناگهان زیر خنده زد! چنگال را که ناخودآگاه به سمتش گرفته بود پایین آورد و کلافه، با خنده گفت:«از دست تو...»
دیوید هم خندهٔ کوتاهی کرد. صندلی پشت اپن را عقب کشید و رویش نشست. مدیسون دو تا کاسهٔ چینی و دو چنگال روی میز گذاشت. سپس اسفناجها را با کمی سس مخصوص وسط میز قرار داد و با لبخند پهنی رو به دیوید گفت:«بفرما! معدن آهن!»
⠇#ادمین_تأویل 🧬
══════════════
⠇ @Eema_ennea